شهدای ایران shohadayeiran.com

فرمانده گردان یاسر در لشکر ۱۴ امام حسین (ع) با بیان خاطره‌ای به شرح چگونگی مجروحیتش در عملیات کربلای ۴ و نحوه شناسایی‌اش در میان پیکر‌های شهدا در آن عملیات پرداخت.
پیدا شدن شهید زنده پس از آتش سنگین
به گزارش شهدای ایران، جانباز سید مرتضی موسوی فرمانده گردان یاسر از گروهان موسی بن جعفر لکشر ۱۴ امام حسین (ع) به بیان خاطرات خود از عملیات کربلای چهار و مجروحیتش در این عملیات پرداخته است که در ادامه می‌خوانید.

شرایط بسیار سختی بود؛ آنقدر شدت آتش و صدا در جزیره زیاد بود که صدا به صدا نمی‌رسید. اما همچنان ستون بطرف جلو حرکت می‌کرد و شرایط بسیار سختی بود تا به آخر جزیره رسیدیم. یک تیربارچی از بچه‌های ظاهرا نصر در حال شلیک بود. باید برای رسیدن به سرپل از داخل نیزار‌ها عبور می‌کردیم.

نی‌ها، فشرده و عبور از آن‌ها بسیار دشوار بود. چاره‌ای نبود. هر لحظه یکی از بچه‌ها تیر می‌خورد و مانعی برای ماندن پشت آن وجود نداشت. صفری از بچه‌های رهنان (شهری از توابع اصفهان) را صدا کردم و قرار شد داخل نیزار‌ها شده، با قنداقه تفنگ راهی را به جلو باز کند. ستون پشت سر بود. صفری شروع به حرکت کرد. مسعود استکی سر ستون حرکت کرد و مابقی بچه‌ها بدنبالش روانه شدند. من با سر ستون فاصله زیادی نداشتم، در حال پیشروی به طرف سرپل‌ها بودیم. از لابلای نیزار‌ها گلوله‌ها تند تند در حال عبور بودند. جلوی من شهید خسروی حرکت می‌کرد. ناگهان گلوله‌ای به سرش اصابت کرد. بالای سرش رفتم فقط نگاه می‌کرد و لحظات آخرش بود، کمی با او صحبت و از آن شهید خداحافظی کردم. لحظات سختی بود...

بچه‌ها یکی بعد از دیگری در نیزار‌ها تیر می‌خوردند و شهید می‌شدند. هرچه به سرپل نزدیک می‌شدیم کار دشوارتر می‌شد و شدت آتش بیشتر. بعثی‌ها بی هدف در نیزار‌ها آتش می‌ریختند، کربلایی شده بود! اما ستون همچنان مصمم به جلو حرکت می‌کرد؛ تقریبا به سرپل بعثی‌ها نزدیک شده بودیم باید مراقب می‌بودیم، زیرا در نوک هفت صدمتری جزیره بچه‌های خودی حضور داشتند. باید احتیاط را رعایت می‌کردیم؛ ستون به جلو و جلوتر رفت، ناگهان صدای رگبار تیرباری داخل نیزار‌ها شروع به نواختن کرد؛ نگاهم به جلوی ستون افتاد همه به زمین افتادند...

از صفری تا مسعود استکی و دسته یک گروهان همه خوابیده بودند! با تعجب به جلو رفتم، صفری سرش را بلند کرد و گفت: سید! انگار خودی بودند؟! ستون را نگه داشتم. من، محمود بیدرام، شیرزادی و همتیار به جلو رفتیم.

آخرین نیزار را با دستانم به عقب زدم و دیدم چقدر نیرو پائین خاکریز به طرف نیزار‌ها ایستاده اند! فاصله ما با آن‌ها حدود ٢٠ متری می‌شد، با دستانشان در حالی که چفیه و پیشانی بند قرمز و تیربار، آرپی جی و کلاش داشتند به من اشاره کردند که بیا بیا؛ خوب نگاه کردم مانند خودم سیاه! اما سبیل‌های کلفت داشتند! دقت کردم دیدم بعثی هستند. بلند فریاد زدم و گفتم: بچه‌ها این‌ها بعثی هستند؛ هنوز کلامم تمام نشده بود؛ رگبار‌ها شروع شد. سه تیر به ران پای راست و یک تیر به گردنم اصابت و ناگهان از دهنم گلوله‌ای خارج شد و بر زمین افتادم.

چشمانم بسته شد، دیگر حرکتی نداشتم! فقط صدا‌ها را می‌شنیدم، اولین کسی که بالای سرم حاضر شد دائی محمود، محمود بیدرام بود. فریاد زد: بچه ها! سید شهید شد؛ خم شد و محکم بوسه‌ای بر پیشانی من زد، یاد ماچ و بوسه‌های عمو یدالله‌ی محله افتادم! دائی محمود گفت: سید التماس دعا، و ناراحت از کنارم بلند شد.

احمدرضا همتیار بی سیم چی گروهان آمد، کنار من در نیزار‌ها نشست؛ بلند می‌گفت: سید اشهد بخوان! به دلیل پاره شدن زبان، رفتن لثه جلو و دندان ها، من اصلا قادر به صحبت کردن نبودم، خون در تمام دهانم جمع شده بود، احساس خفگی به من دست داده بود، دیگر نمی‌توانستم حرفی بزنم، تکانی بخورم یا عکس العملی از خود نشان دهم، برادر همتیار خودش برایم اشهد خواند؟!

در همین لحظه شهید ماشاءا... ابراهیمی خودش را به جلوی ستون رساند! به بچه‌ها گفت: چه خبر شده؟ بچه‌ها جواب دادند: استکی و موسوی شهید شدند! شهید ابراهیمی بلافاصله نیرو‌ها را به عقب هدایت کرد، در این موقع بعثی‌ها به داخل نیزارها، هجوم آوردند، با آمدن بعثی ها، بچه ها، مجبور شدند به عقب بروند، لحظه بسیار حساسی بود، بعثی‌ها با وارد شدن در داخل نیزارها، شروع به زدن تیر خلاص به بچه‌هایی که در آنجا افتاده بودند، کردند؛ اما نمیدانم چرا تیر خلاص بطرف من شلیک نکردند! مجدد بعثی‌ها نیزار‌ها را ترک کردند، من بی حرکت روی زمین باتلاقی جزیره خوابیده بودم، فقط گوش سمت راستم خوب کار می‌کرد و می‌توانستم صدا‌های اطراف را به خوبی بشنوم.

بدنم دیگر قادر به حرکت نبود، نمی‌دانم چقدر در نیزار‌ها ماندم صدای درگیری و تیر و تیراندازی‌ها را به خوبی می‌شنیدم، احساس بسیار خوبی داشتم تا بحال اینقدر راحت نخوابیده بودم، هیچ دردی در بدنم احساس نمی‌کردم، خون راه گلویم را بسته بود، حتی قادر به تکان دادن سر هم نبودم! انگار ناراحتی در وجودم نبود! مدتی گذشت، از داخل نیزار‌ها صدا‌هایی شنیده می‌شد، چند نفر داشتند به من نزدیک می‌شدند دقت کردم، فارسی صحبت می‌کردند بیشتر توجه کردم صدای بچه‌های خودی به گوش می‌رسید، بله صدای محمد کشانی، شهید صفرعلی شیرزادی، محمدباقر صفاری نیا و شهید سید اکبر میریان بود.

حاج ناصر فرمانده گردان روی بی سیم گروهان به برادر مهدی حاتمی سفارش کرده بود، هر طور شده سید را به عقب بیاورید یا حداقل وسایل داخل جیبم را خالی کرده و با خود ببرند، حاج ناصر به مهدی حاتمی گفته بود، اگر کسی نیست تا من خودم شخصا، به جلو رفته و سید را به عقب بیاورم، اما چند نفر از بچه‌های گروهان داوطلب شدند تا برای آوردن من به عقب اقدام کنند. تصور همه با توجه به اصابت گلوله به سر و. این بود که من شهید شده ام.

بنابراین چند نفر از نیرو‌های زبده و قدیمی گردان و گروهان خود را مجدد به جلو رسانده بودند، کالک عملیات در جیب بلوز من قرار داشت، اگر بعثی‌ها خوب دقت می‌کردند متوجه می‌شدند من فرمانده این نیرو‌ها هستم؛ کالک، قطب نما، کلت منور، بلوز سبز سپاه! محمد کشانی نیم خیز بالای سرم آمد، من فقط از صدا او را شناختم، بچه‌ها تمام وسایل داخل جیبم را خالی کردند. فقط پلاکم را از گردنم باز نکرده بودند، یواش یواش می‌خواستند بروند؛ ناگهان ابروی چشم راستم شروع به تکان خوردن کرد، برادر محمد کشانی فریاد زد: بچه‌ها سید زنده است! ابروی او تکان می‌خورد.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار