شهدای ایران shohadayeiran.com

"جواد فراهانی" صدابردار جوان شبکه خبر صدا و سیما یکی از مسافران هواپیمای c-۱۳۰ بود که ۸سال پیش در مسیر چابهار و برای پوشش خبری رزمایش ارتش در بیست و نهمین سالروز تولدش دروازه شهادت را گشود و جواز شهادت گرفت و آسمانی شد.

به گزارش خبرگزاری شهدای ایران؛ ۸ سال پیش (۱۵ آذر۸۴)، وقتی پرنده آهنی از فرودگاه مهرآباد پرواز کرد و اوج گرفت، حامل ۸۰ نفر از خبرنگاران، فیلمبرداران و عکاسان اعزامی به چابهار برای پوشش خبری رزمایش ارتش بود. چند دقیقه‌ای از پرواز هواپیمای ۱۳۰-C نگذشته بود که در یک چشم به هم زدن به شدت لرزید و در حوالی فرودگاه مهر آباد (شهرک توحید) سقوط کرد و بدینسان دردناک‌ترین سانحه هوایی ایران در سال ۸۴ رقم خورد. "جواد فراهانی" صدابردار جوان شبکه خبر صدا و سیما یکی از مسافران این هواپیما بود که آن روز در بیست و نهمین سالروز تولدش دروازه شهادت را گشود و جواز شهادت گرفت و آسمانی شد.

به بهانه هشتمین سالگرد شهادت مظلومانه جواد به دیدار خانم "خدیجه نجف آبادی فراهانی" مادر گرامی شهید فراهانی رفتیم و مهمان خانه گرم و با محبتشان در غرب تهران شدیم.

آنچه می‌خوانید گوشه‌هایی از خاطرات فراوان این مادر داغدیده از جگرگوشه‌اش جواد فراهانی است.

چشم‌هایش

جواد ۱۴ آذر ۵۵ در میدان شهدا به دنیا آمد. بچگی‌های جواد خیلی تپل و دوست داشتنی بود. وقتی می‌رفتم جلسات قرآن یا در تظاهرات شرکت می‌کردم، زن‌های محل می‌آمدند و جواد را از دستم می‌گرفتند و مدام می‌بوسیدند. از بس که چشمهای قشنگ و صورت مظلومی داشت، هر کس که می‌دید شیفته‌اش می‌شد. هر وقت می‌رفتم تظاهرات جواد را هم با خودم می‌بردم. آن موقع (اول انقلاب) تازه زبان باز کرده بود. از بس می‌رفتیم تظاهرات، جواد هم یاد گرفته بود و دست‌هایش را مشت می‌کرد و الله اکبر می‌گفت. توی خیابان هم وقتی پلیس‌ها را می‌دید، شعار می‌­داد و مرگ بر شاه می‌گفت.

مدرسه عمار

هنوز دو سالش تمام نشده بود که از راه پله‌های طبقه سوم خانه‌مان افتاد پایین. همین طوری از پله‌ها یکی یکی سر خورد تا پله آخر. خیلی ترسیدیم. خدا بیامرز همسرم رفت پی دکتر فیاض بخش. حاج آقا با شهید فیاض بخش دوست بود. آمد خانه‌مان و جواد را حسابی معاینه کرد و گفت: "شکر خدا بچه طوری نشده، چیزی نیست. نگران نباشید". وقت مدرسه‌اش که شد بردیم مدرسه عمار در محله نیروی هوایی (خیابان پیروزی) و ثبت نام کردیم. جواد انصافاً درسش خوب بود. دوره راهنمایی را هم در‌‌ همان مدرسه عمار خواند و تمام کرد.

تک خوان

جواد صدای خوبی داشت. مکبر مسجد بقیه الله (نیروی هوایی) بود. مکبری را کنار برادرش مهدی یاد گرفته بود. دوره راهنمایی هم در مسجد فعالیت می‌کرد و هم مکبر مسجد بود. در پایان دوره راهنمایی به مسجد انبیاء (ص) رفت- خیابان ششم نیروی هوایی- و عضو گروه سرود مسجد شد. آنجا به خاطر صدای خوبی که داشت تک خوانی می‌­کرد. تک خوان گروه سرود مسجد بود. به قدری کار گروه سرود مسجد خوب بود که همه جا برای اجرای برنامه دعوت می‌شدند. جواد با بچه‌های گروه به مراسم سالگرد شهدا یا مراسم‌های دیگر می‌رفتند و در آنجا سرود می‌خواندند و برنامه اجرا می‌کردند. گروه سرودشان در محله خیلی معروف بود.

آیه‌های روشن

با قران خیلی مأنوس بود. باعث و بانی‌اش هم حاج آقا کاظمی بود. ایشان سواد خواندن و نوشتن درست و حسابی نداشت اما درعوض به قرآن خیلی علاقه‌مند بود. شب‌های جمعه بچه‌های محل را در خانه‌اش جمع می‌کرد و جلسه قران تشکیل می‌داد. علاقه جواد به قرآن از جلسات قرآن حاج آقا کاظمی شروع شد. جواد از بچگی پای ثابت جلسات حاج آقا کاظمی بود. همانجا هم روخوانی قرآن را یاد گرفت. وقتی به دبیرستان رفت علاقه‌اش به قرآن روز به روز بیشتر شد. هر وقت می‌خواست در خانه درس بخواند اول ضبط صوت را روشن می‌کرد و نوار قرآن می‌گذاشت؛ بعد سراغ درسش می‌رفت. با صوت قرآن درس‌هایش را بهتر یاد می‌گرفت. می‌گفتم: جواد اینطوری حواست پرت می‌شود، مواظب باش. می‌گفت: "نگران نباش مامان. حواسم پرت نمی‌شود. تازه هر وقت به آیه‌های قران گوش می‌کنم، درس‌هایم را بهتر یاد می‌گیرم."

بوسه یادگاری

هر هفته جمعه خدا بیامرز حاج آقا دست بچه‌ها را می‌گرفت و به نماز جمعه می‌برد. حاج آقا با مسئولین اجرایی نماز جمعه تهران سابقه دوستی داشت. آن‌ها هم حاج آقا را می‌شناختند. یادم هست یکبار که به نماز جماعت می‌رفتند، جواد و مهدی قلک‌هایشان را هم برداشتند تا به جبهه کمک کنند. امام جماعت آن هفته آقای خامنه‌ای بودند. بعد از اتمام نماز، حاج آقا اجازه گرفته و بچه‌ها را پیش حضرت آقا برده بودند. بچه‌ها قلک‌هایشان را به دست خود آقا برای کمک به جبهه داده بودند. آن روز وقتی خانه آمدند خیلی خوشحال بودند. مدام تعریف می‌کردند که "آقا بوسمان کرد. دست روی سرمان کشید. ما هم آقا را بوس کردیم." خلاصه خیلی خوشحال بودند.

کمک به جبهه

به درس خواندن خیلی علاقه داشت. دوران متوسطه هم به دبیرستان نمونه مردمی شهید مطهری رفت. زمان جنگ از مدرسه به خانه می‌آمد و هر چیز تازه‌ای که در خانه می‌دید، بر می‌داشت و جمع می‌کرد و داخل ساکش می‌گذاشت و به پایگاه بسیج یا مدرسه برای کمک به جبهه می‌برد. همیشه می‌گفت: "مامان؛ ما که به این وسایل نیاز نداریم، پس اجازه بدهید ببرم بدهم برای کمک به جبهه. آنجا بیشتر نیاز دارند." چیزهایی مثل برنج، روغن، پتو و کلمن آب را برمی داشت و به پایگاه بسیج یا مدرسه می‌برد. خیلی دوست داشت که به جبهه کمک کند. هر چه به دستش می‌رسید می‌برد و برای کمک به جبهه می‌داد.

عکاس باشی

دیپلم که گرفت دوست داشت در رشته کامپیو‌تر ادامه تحصیل بدهد. به رشته کامپیو‌تر خیلی علاقه داشت. در کنکور سراسری شرکت کرد اما قبول نشد. در مرحله دوم کم آورد و به سربازی رفت. دوره آموزشی را در دزفول (پادگان شهید باکری) گذراند. بعد از دوره آموزشی برای ادامه خدمت به ستاد نیروی زمینی سپاه تهران معرفی شد. خدمتش که تمام شد، سراغ عکاسی رفت. عکاسی را خیلی دوست داشت. دوره‌های زیادی دید. درباره عکاسی زیاد مطالعه می‌کرد. به کارهای هنری خیلی علاقه داشت. در کارش هم خیلی جدی و مصمم بود.

روایت دل

بعد از گرفتن دیپلم، وارد دانشگاه جامع علمی کاربردی شد و در رشته فیلمسازی ادامه تحصیل داد. ابتدا عضو باشگاه خبرنگاران جوان شد. بعد به صدا و سیما (شبکه خبر) راه پیدا کرد. وقتی که تازه وارد باشگاه خبرنگاران جوان شده بود "کلیپی" زیبا برای امام زمان (عج) ساخت. نماهای بسیار زیبایی از مسجد جمکران گرفته بود. موقعی هم که در پایگاه بسیج فعالیت می‌کرد (سال ۷۴) به تقلید از مجموعه روایت فتح شهید آوینی، مجموعه مستند زیبایی به نام "روایت دل" ساخت. مضمون فیلم در باره شهید و شهادت بود. به منزل اعضای پایگاه بسیج محل رفته و از آن‌ها درباره شهادت و شهید پرسیده و فیلم گرفته بود.

هیئت منتظران

از بچگی به ائمه اطهار (ع) علاقه خاصی داشت. به خاطر همین عشق و ارادت، جذب هیئت‌های مذهبی شد. سال ۷۶ خودش مجوز تأسیس یک هیئت مذهبی را گرفت. اسم هیئت را "هیئت منتظران المهدی (عج)" گذاشت. ابتدا برنامه‌های هیئت را با دعای ندبه شروع کرد. خیلی اصرار داشت که چراغ هیئت همیشه روشن باشد ولو با یک یا دو نفر. صبح‌ها بلند می‌شد و به سراغ بچه‌ها می‌رفت و یکی یکی زنگ خانه‌شان را می‌زد و می‌گفت: "بچه‌ها پاشید بیایید هیئت. دیر نکنید." در هیأت جمعشان می‌کرد و برنامه‌های متنوعی برای آن‌ها اجرا می‌نمود.

نماز عاشقانه

شب تولدش (۱۴ آذر ۸۴) با خانمش خانه ما آمدند. من داخل آشپزخانه بودم. داشتم شام را آماده می‌کردم. جواد وضو گرفت و برای خواندن نماز به اتاق رفت. نماز خواندنش خیلی طولانی شد. خواستم میوه ببرم دیدم نشسته سر سجاده نماز و مشغول دعا و مناجات است. گفتم: جواد بس است دیگر. نماز جعفر طیار که نمی‌خوانی. بالأخره نمازش را تمام کرد و آمد. شام را با هم خوردیم. آن شب هر چه اصرار کردم که بمانید پیش ما جواد قبول نکرد و گفت: "فردا باید مأموریت بروم. این دفعه مسئول گروه هستم باید بروم وسایل گروه را تحویل بگیرم و آماده کنم." هنگام رفتن یک حالت خاصی داشتم. قلبم داشت از جا کنده می‌شد.

خداحافظی آخر

موقع خداحافظی به مو‌هایش دست کشیدم. جواد موهای زیبا و پر پشتی داشت. خداحافظی‌اش مثل همیشه نبود. آن شب موقع رفتن پدرش را بوسید و گفت: "بابا حلالم کن". بعد از من هم حلالیت طلبید و رفت. فردای آن روز صبح زود به جواد زنگ زدم ببینم مأموریت رفته یا نه. جواد گفت: "نه مادر هنوز نرفته‌ام." گفتم چرا مادر؟ مگر طوری شده؟ جواد با خنده جواب داد: "نه مامان. شارژ هواپیما تمام شده بود، دارند دوباره شارژ می‌کنند!" گفتم: وقت پرواز حتماً خبرم کن. دلشوره عجیبی داشتم. سر ظهر دوباره به جواد زنگ زدم و پرسیدم هواپیما درست شد یا نه؟ جواد گفت: "بله مامان هواپیما شارژ شد و خلبان را هم عوض کردند. نگران نباش."

گریه نکنید

ساعت یک ظهر دوباره زنگ زدم اما جواد دیگر جواب نداد. حسابی نگران شدم. تلویزیون روشن بود. داشتم به اخبار ساعت ۲ گوش می‌­دادم که اعلام کرد یک هواپیما سقوط کرده. دلم هوری ریخت. گفتم نکند هواپیمایی که جواد در آن بود باشد. بلافاصله به صدا و سیما زنگ زدم، جواب درست و حسابی ندادند. خیلی بی‌تاب و بیقرار بودم. وقتی متوجه شدم که هواپیمای جواد بوده خوردم زمین.‌‌ همان موقع از خدا خواستم کمکم کند. الحمدالله خداوند یک قوت قلبی به من داد که هر کس مرا می‌دید تعجب می‌کرد. هر کس که گریه می‌کرد دلداری‌اش می‌دادم و می‌گفتم: گریه نکنید، جواد ناراحت می‌شود. الحمدالله خداوند کمکم کرد و... شکرخدا که جواد عاقبت بخیر شد

گفت‌و‌گو از: محمد علی عباسی اقدم

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار