شهدای ایران shohadayeiran.com

مادربزرگ آن روز روزه بود اما غصه می‌خورد. فکر کنم آدم غصه که بخورد روزه‌اش می‌شکند. من حتی صدای شکستن‌اش را شنیدم.
شهدای ایران: آن روز که عمه آمد کنار مادربزرگ نشست و در چشم‌هایش گریه داشت تو هم آمده بودی. آنجا کنار در ایستادی و به من نگاه کردی. مادربزرگ پرسید چه شده؟ عمه گریه‌هایش را قایم کرد. یک چیزی را به سختی توی گلویش قورت داد. بعد آرام گفت آقا جواد باز مجروح شده‌اند. تو را می‌گفت. من می‌دانم مجروح یعنی چه. یعنی مثل آن دو سه دفعه قبل گلوله‌هایی که از تفنگ‌های آدم‌های بد شلیک شده‌اند یک جایی از بدنت را زخم کرده‌اند. اما بدن تو سالم بود. ایستاده بودی و به من نگاه می‌کردی.

مادربزرگ به عمه نگاه کرد. حالا دیگر مادربزرگ هم گریه داشت. گفت من می‌دانم جواد شهید شده. از صبح به‌ من تلقین شده بود که امروز خبر شهادتش را می‌شنوم... مادربزرگ آن روز روزه بود. کسی که روزه می‌گیرد یعنی از صبح تا شب چیزی نمی‌خورد. اما وقتی همه با لباس‌های سیاه آمدند خانه ما و مادربزرگ یک گوشه ساکت نشسته بود، عمه همه‌اش نگران بود و می‌گفت غصه می‌خورد.

مادربزرگ آن روز روزه بود اما غصه می‌خورد. فکر کنم آدم غصه که بخورد روزه‌اش می‌شکند. من حتی صدای شکستن‌اش را شنیدم. ناگهان صدای هق هق داد و مادربزرگ چادرش را روی صورتش کشید. تو اما کنار در ایستاده بودی و لبخند می‌زدی.

من می‌دانم پرچم یعنی چه. حتی می‌دانم هر کدام از رنگ‌های پرچم ما چه معنایی دارد. مثلا سبز یعنی سرسبزی. سفیدش یعنی صلح و دوستی. قرمزش یعنی خون شهید. من می‌دانم شهید یعنی چه. تو خودت به‌ من گفتی. همان شبی که آمدم به تو که روی طاقچه، کنار قرآن، داخل قاب عکس نشسته بودی گفتم شهید یعنی چه؟ همان‌طور که توی قاب عکس لبخند می‌زدی گفتی این را از کجا شنیدی؟ گفتم آن آقای ریش‌دار به آن یکی حاج آقا من را نشان می‌داد و می‌گفت فرزند شهید است. بعد تو مثل همیشه توی قاب عکس آن‌قدر خندیدی که دندان‌هایت پیدا شد بعد برایم توضیح دادی که شهید یعنی چه.

حالا این جعبه‌ را که رویش را با پرچم پوشانده‌اند آورده‌اند و می‌گویند تو توی آن خوابیده‌ای. می‌گویند از چند تکه استخوان آزمایش دی‌.ان‌.ای گرفته‌ و فهمیده‌اند که تویی. من نمی‌دانم آزمایش دی‌.ان‌.ای چیست. اما مگر شناختن تو آزمایش می‌خواهد؟ همه دارند می‌بینند دیگر. تو مثل همیشه دراز کشیده‌ای. خواهرم را بغل گرفته‌ای و او مثل همیشه توی بغلت خوابش برده و من مثل همیشه سرم را چسبانده‌ام به سرت و با ریش‌هایت بازی می‌کنم. استخوان که آغوش ندارد. این خود تویی که برگشته‌ای.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار