شهدای ایران shohadayeiran.com

طنین فریاد ایران ایران، تمام فضای اردوگاه را فرا گرفته بود.بچه‌هایی که از لحظه آغاز اسارت تا آن وقت به سختی می‌توانستند حتی نام ایران را بر زبان جاری کنند اینک آزادانه فریاد می‌زدند و پیروزی و سربلندی کشورشان را طلب می‌کردند. هیچ کدام از سربازان بعثی هم نمی‌توانستند در این مورد اعتراضی بکنند.

به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ جملات بالا بخشی از خاطرات سرهنگ آزاده حسین یاسینی است.

در ادامه این خاطره می‌خوانیم: در روزهای سخت و طاقت‌فرسای اسارت در اردوگاه رمادیه 19 تکریت، هر کدام از بچه‌ها سعی می‌کردند به نحوی خود را سرگرم کنند. گروهی کلاس‌های درسی تشکیل داده بودند، عده‌ای کارهای هنری انجام می دادند و بعضی دیگر هم به ورزش می‌پرداختند.

تعدادی از اسرا علاقه شدیدی به ورزش فوتبال داشتند اما به خاطر نداشتن توپ، امکان بازی کردن نبود. مدتی گذشت تا این که روزی یکی از اسرا با استفاده از لباس‌های کهنه و دوختن آنها به یکدیگر، توپی درست کرد و آن را در اختیار سایرین قرار داد. به این ترتیب، بازی فوتبال در سطح اردوگاه آغاز شد.

سربازان عراقی ابتدا با این کار مخالفت کردند اما وقتی با شور و اشتیاق بیش از حد اسرا مواجه شدند دست از مخالفت برداشتند و به تدریج چند عدد توپ هم در اختیار بچه‌ها قرار دادند. با ورود توپ، تیم‌های فوتبال یکی پس از دیگری تشکیل شد و چندی بعد یک دوره مسابقه در اردوگاه برگزار شد. هر روز ورزشکاران در قالب تیم‌های ورزشی با شور و حالی وصف ناشدنی در مسابقات شرکت می‌کردند و مسابقات را با توجه به نتایج به دست آمده تیم خود و سایرین دنبال می‌کردند.

بعضی از تیم‌ها از نتیجه راضی بودند و بعضی دیگر هم که نتایج قابل قبولی کسب نکرده بودند برای هرچه بهتر شدن کارشان، جلساتی تشکیل می‌دادند و ساعت‌ها به بحث و گفتگو می‌پرداختند.

در پایان هر فصل، تغییر باشگاه نیز بر اساس ضوابط خاصی صورت می‌گرفت. اخذ رضایتنامه از باشگاه سابق و کسب موافقت مسئولین باشگاه جدید از شرایط اصلی پذیرش بازیکنان به حساب می‌آمد. اگر هم بازیکنی بدون مجوز در تیمی بازی می‌کرد، خاطی محسوب شده و به مدت یک دوره از شرکت در مسابقات محروم می‌شد.

در پایان مسابقات هر فصل، جوایزی به تیم برتر تعلق می‌گرفت که این جوایز را معمولاً کارهای دستی خود بچه‌ها تشکیل می‌داد. به تیم‌هایی هم که مقام دوم و سوم را کسب می‌کردند، جوایزی مثل قوطی شیرخشک و شیره خرما تعلق می‌گرفت. آقای گل مسابقات نیز جایزه جداگانه‌ای دریافت می‌کرد اما در این بین آن چه که بیش از همه به حساسیت مسابقات می‌افزود، صعود تیمهای قوی‌تر به دسته اول و سقوط تیم‌های ضعیف به رده‌های پایین‌تر بود.

مدتی گذشت. سطح بازی‌ها نسبت به گذشته به مراتب بهتر شده بود. اشتیاق به حضور در مسابقات و رجزخوانی‌های معمول قبل از شروع هر بازی از شیرین‌ترین لحظات ایام اسارت به حساب می‌آمد. حضور بی‌شمار تماشاگران مشتاق نیز به بازی‌ها، گرمای خاصی می‌بخشید.

چند ماهی از شروع مسابقات گذشته بود. فرمانده اردوگاه که کیفیت بالای مسابقات بچه‌ها را مشاهده کرده بود از ما تقاضای انجام یک دیدار دوستانه کرد. ما هم که موقعیت را مناسب دیدیم درخواستش را پذیرفتیم و زمان برگزاری مسابقه را یک هفته بعد اعلام کردیم.

من که سمت مربیگری تیم را بر عهده داشتم پس از مشورت با سایرین تصمیم گرفتم که بهترین نفرات را انتخاب کنم تا بتوانیم با قدرت بیشتر در مقابل تیم متخب سربازان عراقی قرار بگیریم.

از همان روز، تمرینات سخت و فشرده بازیکنان ما آغاز شد. در خلال تمرینات، سربازان عراقی مرتب رجزخوانی می‌کردند و توان بالای تیمشان را به رخ اسرا می‌کشیدند اما بچه‌ها بدون توجه به آنها به کارشان ادامه می‌دادند به طوری که در پایان هفته، کاملاً آمادگی لازم را کسب کرده بودند. در طول این مدت هم گروهی از بچه‌ها، کارهای آماده‌سازی زمین را انجام دادند و آن را از هر جهت برای اجرای مسابقه مهیا کردند.

سرانجام روز موعود فرا رسید. آن روز در اردوگاه حال و هوای دیگری داشت. تمام اطراف زمین مملو از تماشاگران مشتاقی بود که بی‌صبرانه انتظار شروع بازی را می‌کشیدند. بازیکنان دو تیم هم درون زمین مشغول گرم کردن خود بودند. قبل از شروع بازی، فرمانده اردوگاه مرا مورد خطاب قرار داد و گفت: شرطی برای برگزاری این بازی دارید؟من که قبلاً با بچه‌ها در این مورد مشورت کرده بودم قاطعانه گفتم: بله. ما دو شرط داریم. اگر ما در این بازی شکست خوردیم حاضریم به تعداد بازیکنان حاضر در داخل زمین، اسرای جوان ما را تبعید و یا اعدام کنید اما اگر پیروز شدیم شما باید قول بدهید که به تعداد ما، اسرای پیر و ضعیف را آزاد کنید!

فرمانده اردوگاه که با شنیدن صحبت‌هایم یکه خورده بود، به زور لبخندی زد و گفت: یعنی شما تا این حد به تیم تان مطمئن هستید؟

در جوابش گفتم: به هر حال اول به خدا بعد هم به همت و تلاش بچه‌ها چشم دوخته‌ایم. همه سعی و تلاش‌مان را هم خواهیم کرد. تا خدا چه بخواهد.

فرمانده اردوگاه که توپ را در زیر پایش گرفته بود و آن را بین پاهایش اینطرف و آن طرف می‌کرد گفت:ما هم تمام تلاش‌مان را می‌کنیم اما هیچ یک از شروط شما را نمی‌پذیریم.

با سوت داور، مسابقه آغاز شد و هم زمان با آن فریاد ایران ایران، فضای اردوگاه را فراگرفت. سربازانی که کنار زمین ایستاده بودند هاج و واج به اسرا نگاه می‌کردند اما هیچ کاری از دست شان ساخته نبود.

در همان دقایق اول بازی در پی اشبتاه مدافعان، دو گل پیاپی وارد دروازه ایران شد و برای چند لحظه، فضای اردوگاه را در هاله‌ای از غم فرو برد. من که دیدم بچه‌ها با دریافت این دو گل، قافیه را باخته‌اند، خیلی سریع اقدام به تعویض کردم و دو یار تازه نفس را به میدان وارد کردم. بچه‌ها هم که تازه به خود آمده بودند با حرکات تند و تیزشان، بازیکنان عراقی را در لاک دفاعی فرو بردند. دوباره فریاد تشویق تماشاچیان اوج گرفت. بازی چنان جدی پیگیری می‌شد که برای چند لحظه فکر کردم بازی واقعی بین تیم‌های ملی دو کشور در جریان است.

حضور فرمانده اردوگاه و چند نفر از نگهبان‌ها که خیلی بچه‌ها را مورد آزار و اذیت قرار می‌دادند نیز گرمای خاصی به بازی بخشیده بود. هر وقت یکی از آنها نقش زمین می‌شد، صدای فریاد و شادی تماشاچیان بیشتر می‌شد.

بالاخره حملات پی در پی بچه‌ها در دقایق پایانی نیمه اول نتیجه داد و گل اول وارد دروازه حریف شد. چند لحظه بعد هم در حالی که هنوز تلخی گل اول از کام بازیکنان حریف نرفته بود، گل دوم به تور دروازه آنها دوخته شد.

صدای تشویق تماشاگران حتی برای لحظه‌ای قطع نمی‌شد. تعدادی از اسرای «اردوگاه پنج» که هیاهوی حاکم بر اردوگاه ما را شنیده بودند برای آگاهی از وضعیت به بالای پشت بام آمده بودند و وقتی متوجه موضوع شدند، هم صدا با سایر تماشاگران به تشویق تیم ایران پرداختند.

فرمانده ی اردوگاه و اعضای تیم منتخب سربازان که به شدت از وضع موجود عصبانی شده بودند، تمام تلاش خود را برای به ثمر رساندن گل برتری به کار بستند اما در همین بین، عیسی (گلزن شماره یک تیم) گل سوم را وارد دروازه حریف کرد. کار به همین جا خاتمه نیافت و لحظات بعد چهارمین گل نیز به سود تیم ایران رقم خورد.

با صدای سوت داور، نیمه اول خاتمه یافت. تماشاگرانی که از شدت خوشحالی سر از پا نمی‌شناختند بی‌اختیار به داخل زمین هجوم آوردند و همچون نگینی، بازیکنان را در بر گرفتند و همه با هم به طرف آسایشگاه شماره 2 به راه افتادند. در داخل آسایشگاه هر کس به نوعی از تلاش و زحمت بچه‌ها قدردانی می‌کرد. من که از نتیجه بدست آمده خیلی راضی بدم،نکات لازم را به تک تک اعضای تیم گوشزد کردم و نقاط ضعف دشمن را به آنها یادآور شدم. در پایان هم بعد از نوشیدن نوشابه‌ای که با ولخرجی فرمانده اردوگاه تهیه شده بود، خود را برای شروع نیمه دوم آماده ساختیم.

نیمه ی دوم آغاز شد. در همان دقایق اول به لحاظ خشونت بیش از حد بازیکنان حریف، یکی از آنها از داور مسابقه، کارت زرد دریافت کرد. عراقی‌ها که به کلی رشته کار را از دست داده بودند، گل‌های پنجم و ششم را نیز پذیرا شدند. فرمانده اردوگاه که جو حاکم بر اردوگاه را متشنج می‌دید با عصبانیت زمین را ترک کرد. یکی از بچه‌ها که نگرانی بیش از حد فرمانده اردوگاه را مشاهده کرد، فریاد زد و گفت: «طرف چهار صد تا نوشابه داده بود که در برابر تیم‌اش ببازید نه این که این طوری آبرویش را بریزید!»

فرمانده اردوگاه بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بیندازد از اردوگاه خارج شد. با خروج او، شیرازه تیم عراق از هم پاشیده شد و بازی با همان نتیجه به پایان رسید. روز بعد یکی از بچه‌ها با خطی خوش در تابلوی اعلانات این جمله را نوشت: مسابقه مهیج فوتبال بین تیم ایران و عراق با نتیجه 6 بر 2 به سود تیم قهرمان ایران خاتمه یافت.

آن روز هر یک از اسرا که با سربازان عراقی برخورد می‌کردند با دو انگشت خود، علامت پیروزی ایران را به آنها نشان می‌دادند. وقتی این اخبار به گوش فرمانده اردوگاه رسید دستور تعطیلی تمام مسابقات را صادر و تمام توپ‌ها و وسایل ورزشی را نیز جمع آوری کرد. اما سربازان بی‌رحم عراقی به این کار بسنده نکردند و به بهانه‌های مختلف، اسرا را مورد آزار و اذیت قرار می‌دادند تا شاید به این ترتیب، تلخی شکست خود را فراموش کنند.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار