شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۱۶۷۴۲۸
تاریخ انتشار: ۱۵ خرداد ۱۳۹۷ - ۱۱:۴۹
گوشی را برداشتم. رحیم بود. بلندبلند گریه می‌کرد و حرف میزد. خبر رحلت امام را داد. اصلا فراموش کردم دایی و بچه ها خوابند. فریاد و ناله ام بلند شد. از جیغ و داد من دایی هم بیدار شد. تا نیم ساعت حالم را نمی فهمیدم و بی وقفه گریه می‌کردم.
به گزارش شهدای ایران، «همراه» عنوان اثری است به قلم زهرا اردستانی که روایت دکتر مهرشاد شبابی از همراهی با سردار سرلشکر یحیی رحیم صفوی در دوران دفاع مقدس را بیان می‌کند.

در بخشی از این کتاب به ارتحال امام خمینی و اعلام خبر درگذشت بنیانگذار کبیر انقلاب از سوی سرلشکر صفوی اشاره می‌شود که در ذیل می آید:

جام زهر

ماههای اول سال 67 گذشت. 27 تیرماه بود. داشتم برای بچه ها صبحانه رادیو هم روشن بود. آهنگ اخبار ساعت 8 را زدند و گوینده بی مقدمه خبر قبول قطعنامه 598 از طرف امام را اعلام کرد. مات و مبهوت شدم. باورم نمی شد. اصلا امام در آن زمان راضی به موافقت با قطعنامه شوند. تاب نداشتم؛ باید مے فهمیدم موضوع چیست. چرا امام گفتند جام زهر را نوشیدم؟ باید با رحیم حرف میزدم تهران نبود. بالاخره بعد از مدتی تلاش موفق شدم با او تلفنی حرف بزنم. برای اولین بار احساس کردم اختلاف ریشه‌ای بین او و بعضی از مسئولان نظام وجود دارد به هیچ وجه موافق پذیرش قطعنامه در آن زمان نبود و قائل به این امر بود که می بایست جنگ در موقعیت برتر ایران تمام میشد.

همچنین معتقد بود گزارش مسئولان درباره شرایط کشور و جنگ سبب شد امام قطعنامه را به این صورت بپذیرد. با این حال گفت:


«ما مطیع تصمیم امامیم.» شنیدن این خبر، شوک عجیبی به همه ما بر و بچه های سپاه وارد کرد. همه ناراحت بودیم و انتظار چنین اتفاقی را نداشتیم. ما می گفتیم راه قدس از کربلا می گذرد و پایان جنگ در قدس است ولی از مسائل پشت پرده بی خبر بودیم.


در شهرک فقط خانواده های سپاهی زندگی نمی کردند. بعضی از خانواده های وزرا .و غیرنظامیها هم آنجا ساکن بودند. همسر یکی از همین مسئولان غیرسپاهی، قبل از ظهر به من زنگ زد و گفت دیدید خیانت سپاهی‌ها سبب شد امام مجبور شوند قطعنامه را بپذیرند. منظورش نامه آقای رضایی به امام بود. گفتم: «من از کم و کیف این ماجرا بی خبرم اما به قول آقا رحیم، وقتی ولی فقیه چیزی رو پذیرفت ما باید تسلیم باشیم. این حرفها فقط فضا رو متشنج می کنه.» گفت: «خب، بله. برادران سپاهی باید یه جوری سرپوش بذارن رو کاراشون. امام که بی جهت قطعنامه رو نپذیرفتن. حتما اتفاقی افتاده و مجبور شدن.»


آن خانم از جریان نامه آقای رضایی به امام مطلع بود و فکر می‌کرد علت تصمیم امام آن نامه بوده است. 


برای نماز مغرب و عشاء رفتم مسجد شهرک. شرایط خوبی نبود. همسران سپاهی ها دولتی ها را متهم می کردند. آنها هم از جریان صحبتهای آقای هاشمی با امام مطلع بودند و قضیه را طور دیگری تحلیل می کردند. به هر حال اطلاعات هر دو طرف خام بود و با استناد به آن همدیگر را متهم می کردند. آن روزها خیلی تلخ بود. اولین باری بود که میدیدم خانواده ها مقابل هم قرار می گیرند ولی قطعا أمام شخصیتی نبود که براساس یک نامه تصمیم بگیرد یا کسی بتواند با استفاده از نامه آقای رضایی او را فریب دهد و به  به چنین تصمیمی برساند.

حتما مسائل دیگری پشت پرده وجود داشت و ما از آنها بی خبر بودیم.

سعی کردم قضاوتی نکنم و منتظر آمدن رحیم و تحلیل های او باشم. هرچند رحیم وقتی برگشت هم حاضر نشد در این مورد حرفی بزند. خودش را محکوم به سکوتی تلخ کرده بود. من کنجکاوی و حتی اصرار هم کردم اما او جز همان حرف قبل که باید تسلیم بود، هیچ حرف جدیدی نزد. از من هم خواست وارد این بحث نشوم. وقتی این طوری حرف میزد، یعنی جایی برای چانه زنی نیست. فقط گفت: «جنگها را رهبران سیاسی شروع می کنند و رهبران سیاسی هم تمام می کنند، صدام شروع کرد و ما مجبور به دفاع شدیم. الآن هم که تصمیم به قبول قطعنامه گرفته شده ما نظامیها مجبور به عمل به تکلیفیم.» 


مدتی که از پذیرش قطعنامه گذشت، احساسم نسبت به آن تغییر کرد و دیگر ناراحت نبودم. بین مردم هم که رفت و آمد می کردم، عده ای از اینکه دیگر نباید منتظر خبر شهادت جوانها باشند خوشحال بودند. عده ای دیگر هم امیدوار بودند با پایان جنگ وضعیت اقتصادی جامعه سروسامان بگیرد. بعضی ها هم می گفتند کشور به یک ثباتی خواهید رسید. خلاصه بسیاری از مردم به دلایل مختلف از پایان جنگ راضی بودند. در واقع رضایت و شادی مردم، نظرم را تغییر داد. ترجیح دادم دلم را به شادی ثباتیآنها خوش کنم و بپذیرم که جنگ تمام شده است و باید تمام میشد.

حواسم به واقعیت هم بود که جنگ تبعات اجتماعی بدی دارد و پایانش، می تواند از میزان این مشکلات کم کند. البته این سؤال هم بجا بود: "چه اتفاقی افتاد که این پذیرفت؟" امامی که همیشه شعارهایی چون "جنگ جنگ تا پیروزی" را و باصلابت و محکم می گفت ملتی که ایمان دارد هرگز بازنده نیست و دشمن را از پا در آورد، چرا یکباره چنین کاری کرد؟


بعد از پذیرش قطعنامه، رحیم و بقیه فرمانده ها تا حدود یک سال، به مناطق جنگی رفت و آمد داشتند و نیروهای ایران مرزها را ترک نکردند. صدام هم بعد ان قطعنامه 598 از سوی ایران بار دیگر برای اشغال خرمشهر به مرزهای ما هجوم آورد. منافقین نیز از داخل عراق با چندین دستگاه تانک و نفربر به سمت کرمانشاه حرکت کردند که در پی آن عملیات مرصاد اجرا شد. رحیم به شدت درگیر مقابله با این حملات بود که سرانجام دشمن با مقاومت رزمندگان در هر دو ناحیه شکست بزرگی خورد.



هجران

روزهای پراسترسی بود. امام بیمار بود و همه مردم دل نگران. من هم مثل همه آنها گوش و چشمم به رادیو و تلویزیون و زبانم به ذکر و دعا بود. اتفاقا دایی ام هم بیمار شده و در خانه ما بود. روزها به همین شکل می گذشت تا اینکه صبح زود چهارده خرداد صدای تلفن بلند شد. با عجله دویدم سمتش. بچه ها و دایی خواب بودند و نمیخواستم بیدار شوند. گوشی را برداشتم. رحیم بود. بلندبلند گریه می کرد و حرف میزد. خبر رحلت امام را داد.

اصلا فراموش کردم دایی و بچه ها خوابند. فریاد و ناله ام بلند شد. از جیغ و داد من دایی هم بیدار شد. تا نیم ساعت حالم را نمی فهمیدم و بی وقفه گریه می کردم. رحیم نمی توانست برای شرکت در مراسم و تشییع جنازه بیاید. باید یکی، دو نفر از فرمانده ها در مناطق غرب و جنوب کشور می ماندند. با رحلت امام خطر حمله دوباره دشمن و منافق ها وجود داشت و باید از مرزها مراقبت می شد. رحیم هم جزو کسانی بود که باید در منطقه می ماند. برایش سخت بود ولی چاره ای نداشت. کمی که آرامتر شدم تر شدم، رادیو را روشن کردم  هنوز خبر را اعلام نکرده بودند. یکی، دوتا از همسایه ها بچه کوچک داشتند. با خودم گفتم حمید را پیش یکی از آنها می گذارم و می روم برای شرکت در مراسم، اما وقتی فوت امام اعلام عمومی شد کسی توی خانه اش نماند همسایه ها زودتر از من آماده شرکت در مراسم شدند. همه مردم هم ریختند توی خیابان‌ها.


تصمیم گرفتم بروم خانه ژینوس که توی کردستان باهم دوست شده بودیم.نزدیک مصلی بود و ماشین هم داشت. راحت می توانستیم به مصلی ، تلفنی از او خواستم بیاید من و بچه ها را ببرد خانه اش. پروین و اکرم هم به جمع ما اضافه شدند و تا خاکسپاری امام که دو، سه روز طول کشید، باهم بودیم. با ماشین ژینوس میرفتیم مصلی و برمی گشتیم. حالا رفت و آمد با این ماشین خودش دیدنی بود. جمعیت زیاد بود و ماشین سانت به سانت حرکت می کرد. آن هم ماشینی که نه بوق داشت و نه ترمزش درست کار می کرد.

خیلی سخت بود ولی هر شب بچه ها را برمی داشتیم میرفتیم مصلی برای خاکسپاری امام هم هشت، نه نفری با همان ماشین رفتیم بهشت زهرا(س). البته آن روز بچه ها را نبردیم. خواهر یکی از دوستانم سن زیادی نداشت؛ 14 سالش بود. او ماند خانه و بچه ها را هم نگه داشت. خطرش زیاد بود ولی چاره ای نداشتم. هیچ کس حاضر نبود بماند خانه و بهشت زهرا(س) نرود. 


چند روز بعد از مراسم خاکسپاری، رحیم همراه مسئول دفترش آمد خانه. از در هم که وارد شد هیچ حرفی نزد. حتی سلام و علیک هم با من نکردیم. فضای خیلی سنگینی بود. فقط به هم تسلیت گفتیم. رحیم خیلی حالش بد بود و زیاد گریه می کرد. این چند روز تا حدی من تخلیه شده بودم اما او نه. آرام تر که شد از مسئول دفترش خواست به حاج آقا خدابخشی و چند نفر دیگر زنگ بزند تا باهم بروند مرقد امام. آن زمان حاج آقا خدابخشی مسئول مرقد امام بود. رحیم برای حفظ امنیت حرم، با آنها جلسه داشت. هماهنگ که شدند، رفت مرقد امام. بعد از چند روز هم دوباره برگشت غرب کشور.

فاصله بین پذیرش قطعنامه و رحلت امام بدترین دوران زندگی رحیم بود. از یک طرف پذیرش قطعنامه و از طرفی دیگر حمله به شلمچه و خرمشهر و دیدن آن صحنه‌های دلخراش و نامردی‌های دشمن و بعد هم رحت امام  به لحاظ روحیآسیب شدیدی به او وارد کرده بود.

رحیم دائم در سکوت بود. من باید تلاش می‌کردم موضوعی پیدا کنم و با او حرف بزنم. این تلخ ترین دوران زندگی ما بود.از فشار این مسایل اواخر خرداد سکته خفیف کرد و صورتش تا حدی از حالت عادی خارج شد. اواخر شهریور دو هفته‌ای برای درمان رفت آلمان. خدا را شکر آن جا درمان شد و برگشت.


*فارس

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار