شهدای ایران shohadayeiran.com

مادر علی و عباس پس از شهادت‌شان می‌گفت: «اینها امانت‌هایی بودند که خداوند متعال به ما داده بود و تا زمانی که مقدر بود برای ما نگه داشت و ....
کتاب «در آغوش آتش» یادنامه علیرضا عاصمی، فرمانده گردان تخریب است که نقش مهمی در شکل‌گیری گردان تخریب در سپاه داشت.  نویسنده این کتاب، مجید جعفرآبادی، که در طول جنگ تحمیلی یکی از سربازان این گردان و نزدیکان به علی عاصمی بوده، برای نوشتن بخشی از این کتاب به خاطرات علیرضا عاصمی که از دست نوشته‌های او که در دوران جنگ باقی مانده بود، رجوع کرده و بخش دیگری از آن را با مصاحبه از خانواده، دوستان و آشنایان علی تکمیل کرده است. موضوعات و خاطرات فراوانی از علیرضا در این کتاب نقل شده است که دوران کودکی تا شهادت او را در بر می‌گیرد و نویسنده آنها را در شش فصل گرد آوردی کرده است.
 
در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:
 
مادر علی و عباس پس از شهادت‌شان می‌گفت:
 
«اینها امانت‌هایی بودند که خداوند متعال به ما داده بود و تا زمانی که مقدر بود برای ما نگه داشت و پس از آن امانت‌های خود را در فاصله سه سال از ما گرفت. امانت اولی سوخت و امانت دومی بدنش در زیر بمب 750 پوندی تکه تکه شد. می‌گفتم اگر جنازه عباس را ندیدم،‌ جنازه علی را خواهم دید و او را به سینه می‌گیرم تا قلبم آرام شود. ولی افسوس که آن قد رسا و اندام زیبا، یک بقچه بیشتر نبود.»
 
علی در یکی از نامه‌هایش به خانواده می‌نویسد:

 
«تمام مشکلات را به خاطر اسلام بپذیرید و از خدا بخواهیم صبر و استقامت به ما عطا فرماید تا بتوانیم گوشه‌ای از مسئولیت خطیری را که بر دوش داریم، ادا کنیم و پرچمی که حسین علیه السلام در چهارده قرن پیش برافراشته به منزل مقصود که همان حکومت عدل مهدی علیه السلام است تحویل دهیم. روزها شب می‌شود و گردش ایام ادامه داشته و عصرها سپری گشته است. عده‌ای آمدند و رفتند و ما هم فردا خواهیم رفت. ولی آن چه به جا می‌ماند و هیچ گاه از صحنه دوران پاک نمی‌شود، نام نیکوی پاک‌سیرتانی است که با ایثار مال و جان خود در راه خدا به عهدشان وفا کردند و در راه اعتلای جمهوری اسلامی از هیچ چیز دریغ نکردند. آن چه قرن‌های متمادی، کثیری از مستضعفان جهان و محرومان انتظارش را می‌کشیدند، به دست پرتوان ملت ایران به رهبری امام عزیزتر از جان استوارتر از کوه و خروشان‌تر از دریا و یاری الله انقلابی نظیر انقلاب حسین علیه السلام به وقوع پیوست.»
 
در جمع دوستان بسیار کم آرزوی شهادت می‌کرد، ولی خواهرش می‌گوید در جمع خانواده، این آرزو بسیار از او شنیده می‌شد:
 
«گاهی به ما می‌گفت شما چه دعایی می‌کنید که من این همه در معرض خطر هستم ولی صحیح و سالم می‌مانم و توفیق شهادت از من سلب شده است. می‌ترسم شهید نشوم و با تصادف یا در رختخواب از دنیا بروم. بعد خاطره‌ای نقل می‌کرد که در یکی از عملیات‌ها بعد از ساعت‌ها بی‌خوابی در یک چاله کوچک در همان خط که نیم متر عمق داشت چمباتمه زدم که در همین نیم ساعت یا بیشتر. آن قدر گلوله دور و بر من خورد که صورت و بدنم پر از خاک شد ولی آسیبی ندیدم.
 
آن قدر ما به هم علاقه داشتیم که فکر می‌کردم حتی لحظه‌ای دوری او را نمی‌توانم تحمل کنم. یک روز قدم می‌زدیم و من این شدت علاقه را به زبان آوردم. ناگهان ایستاد. ناراحت شده بود. گفت اگر من شهید شوم، شما چه می‌کنید؟ این قدر به من وابسته نباشید. اگر به چیزی دل ببندید خدا آن را از شما می‌گیرد.»
 
نوشته مختصری از او بود که پس از شهادتش به دست آمد:
 
«یاد زمانی افتادم که در مسجد سوسنگرد ده دوازده نفر جمع می‌شدیم و زیر نور فانوس دعای توسل می‌خواندیم. یادم هست آخرین باری که دعا خواندیم، با شهدا بودیم. ولی آن روز قدر آنها را نمی‌دانستیم و حالا دیگر در بین ما نیستند و کمبودشان را حس می‌کنیم. آن شب محمد زارع‌پور بود. مهدی زارع‌پور بود. مختاری بود و خیلی دیگر که همه شهید شدند ولی من مانده‌ام و دارم فسیل می‌شوم.»
 
اما دو سه ماه آخر حیاتش حال و هوای دیگری داشت و این را بسیاری از کسانی که با او بودند، احساس می‌کردند. خواهرش می‌گوید:
 
«علی هیچ گاه وصیت‌نامه نمی‌نوشت. تا اینکه بعد از فتح 1 در پاییز 1365 برای آخرین بار که به کاشمر آمد،‌ حس خاصی پیدا کرده بودم. قلم و کاغذ آوردم که چیزی بنویسد. اما خیلی خسته بود. سرفه می‌کرد و تب و لرز داشت. پرسید اینها برای چیست؟ دلم راضی نشد. گفتم هیچی. آخرین ساعات مرخصی که می‌خواست به تهران برود همه را جمع کرد و گفت که آخرین حرفم روایتی از امام حسین علیه السلام است که در آخر الزمان عده‌ای از مردم دین را تا وقتی که شیرین است مانند آب دهان در دهان‌شان نگه می‌دارند و وقتی تلخ شد آن را بیرون می‌اندازند. قطرات اشک در چشم علی جمع شده بود. ادامه داد که امیدوارم کسانی که به اسلام لطمه می‌زنند، روزی رسوا شوند.»
 
محسن اسماعیلی که در روزهای آخر جنگ بیشتر شاهد حالات روحی فرمانده عزیز خود بود، می‌گوید:‌‌ «هفته‌های آخر معلوم بود که علی رفتنی است. آمده بود تهران. شب منزل ما بود و تا ساعت دو و نیم نیم شب، صحبت می‌کردیم. می‌گفت: خسته‌ شده‌ام؛ چرا خدا من را نگه داشته است؟ من حدیثی از امام صادق علیه السلام را که ذیل آیه‌ای درباره شهدا بود، برایش خواندم که وقتی شهدا وارد دنیای دیگر می‌شوند اظهار ناراحتی می‌کنند که دوستان‌شان با آنها نیستند. نامه‌ای به آنها می‌رسد از مولا به عبد که دوستانت یکی یکی به تو محلق خواهند شد. اینها را که گفتم؛ علی خیلی خوشحال شد.
 
چند روز بعد که به غرب رفتیم، یک نفر از تهران آمد و گفت: خیلی نگران علی هستم؛ چون خواب دیده‌ام که علی وارد جماران شده و همه درها به روی او باز شد تا به امام رسید. امام او را بوسید و پرسید که این بار هم طرح جدیدی داری؟ علی گفت: طرح‌هایم تمام شده است. آمده‌ام برای شهادتم دعا کنید. خواب را که برای علی تعریف کردم، خندید بعد هم آن را برای همسرش تعریف کرده بود. آن روزها علی بارها از شهادت صحبت می‌کرد. در عین حال دلش شور می‌زد که تجربیاتش منتقل نشود و همیشه درخواست می‌کرد که بچه‌ها را برای آموزش جمع کنید. بعدها دیدم که در یکی از یادداشت‌هایش، با ذکر شهادت نیروهای تخریب و ابراز تاسف از ماندن خود، نوشته بود که علی غصه نخور، با این کارهایی که تو می‌کنی آخرش شهید می‌شوی.»
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار