شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۱۵۹۳۶
تاریخ انتشار: ۲۵ شهريور ۱۳۹۲ - ۱۲:۴۷
صدای خورد شدن استخوانم را شنیدم
گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ نامم فاطمه، فامیلم ناهیدی است. زیر پرچمی سه رنگ برای پرچم سفید جنگیدم. در هیاهوی کمک به مجروهان وزخمی‌ها اسیرم کردند و در چشم برهم زدنی به ورطه هولناکی گرفتار شدم که پایانش معلوم نبود. من فاطمه، سفیر زنان ایران زمین، باید می‌ایستادم و زانوهایم اگر خم می‌شد بازنده میدان بودم. من فاطمه، زبان ناطق همه خواهرانی که داغ آفتاب دیده بودند. راستی جگرسوز تر از داغ برادر هم هست؟ و تو، علی جان، رشید برادرم، آنگاه که آسمان انتظارت را می‌کشید و در بزمی که ستارگان برایت ترتیب دیده بودند و تو نرم روی ابرها قدم می‌زدی، نگاهی هم به خواهرت در قعر تاریک‌خانه‌های بغداد کردی؟

حالا سال‌ها از آن روزها گذشته و با تمام این‌ها هنوز هم گاهی از وحشت شکنجه‌ گاه الرشید رعشه به جانم می‌افتد و هنوز سمفونی ناله‌های خشدار برادرانم زیر شکنجه در گوشم می‌پیچد. هنوز به بعثی‌ها کینه دارم و حس می‌کنم هنوز هم برای گرفتن تقاص خون برادرانم جان در بدنم هست.

این‌ها حرف‌های زنی است که ۴ سال تمام در زندان‌ها و اردوگاه‌های عراق اسارت کشید و سختی و شکنجه لحظه‌ای او را از آرمان‌هایش جدا نکرد. او حالا عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی است. بخش پایانی گفت‌و‌گوی ما با فاطمه ناهیدی را بخوانید.

چهار سال اسیر بودید. در این چهار سال اتفاقات زیادی افتاد، لحظه اسارت، شکنجه‌ها و بازجویی‌هایی که شدید، توهین‌هایی که به شما شد، توهین‌هایی که به مقدساتتان شد وبسیاری پشت پرده‌های دیگر که حتی شنیدنش برای دیگران دشوار است. پیش آمده بود که در آن شرایط کم بیارید؟

این یک چیز پر واضحی است. امکان ندارد کسی بگوید من تمام لحظات قبراق و سر حال و مبارز بودم. اصلا چنین چیزی امکان ندارد. چون خلقت انسان اینگونه است. گاهی وقت‌ها در سلول یا در اردوگاه، احساس می‌کردم که دنیا انقدر کوچک و کوچک و کوچک است که حد ندارد. گاهی وقت ها توی آن سلول کوچک، حس می‌کردم دیوارها دارند به من فشار می‌آورند. شاید باور نکنید. گاهی وقت‌ها صدای خورد شدن استخوان‌های خودم را بر اثر فشارهای دیوار احساس می‌کردم.

ما ۴ نفر کاملاً لاغر بودیم. سلول ما طوری بود که وقتی کنار هم دراز می‌کشیدیم جای یک نفر خالی بود. یعنی یک نفر دیگر می توانست هم هیکل ما اینجا بخوابد و پایین پایمان ۴۰سانت فضای خالی بود. بعد یک دیواری وجود داشت که یک توالت فرنگی و یک دوش درآن قرار داشت و اگر کسی احتیاج به چیزی داشت در همانجا باید کارهایش را انجام می‌داد. گاهی در این سلول که طولش دو قدم بیشتر نبود راه می‌رفتیم که عضلاتمان از بین نرود. این همه فضای ما بود.

اگر می‌خواستیم استحمام کنیم، بصورت نشسته باید استحمام می کردیم. رنگ دیوارهای جگری تیره و مشکی بود که کاملاً فضا را تاریک می کرد. یک همچین فضایی تمام روحیه آدم را می‌گیرد. گاهی اوقات آنقدر فشارها زیاد بود و آنقدر دلتنگی‌ها زیاد می‌شد که این اتاق کوچک غیر قابل تحمل بود. حس می کردم که می خواهم با تمام وجود به این دیوارها بکوبم. مثل گنجشکی که می خواهد از قفس در بیاید و خودش را به در و دیوار می زند. درست در همان لحظه خداوند سکینه‌ای در دلم می‌گذاشت که این حالم چند ثانیه‌ای بیشتر طول نمی‌کشید. آرامشی می‌گرفتم و احساس می کردم این فضا انقدر بزرگ است که حتی از کل دنیا هم بزرگ‌تر است. فضا که مهم نبود. با خود می‌گفتم اینجا باشم یا ایران باشم، یک وظیفه دارم و باید آن را انجام دهم. همین آرامم می‌کرد. اسارت ترس دارد، ناراحتی دارد، هر آن ممکن بود بریزند و هر بلایی سر آدم بیارند. اینها همه باعث می شد که فشار خیلی زیاد شود اما همین فکر آرامم می‌کرد و برای ادامه راه مصمم تر.

از عراقی ها کینه داشتید؟

از عراقی‌ها نه ولی از بعثی‌ها داشتم و دارم. من با این دید نگاه می‌کنم که عراقی‌ها هم افرادی بودند مثل همه ما. کسانی که این جنگ را رقم زدند عراقی‌ها نبودند. آن‌ها یک افرادی بودند که بازیچه بودند. اما بعثی‌ها را اصلاً نمی توانم تحمل کنم. احساس می کنم که آدم‌های بسیار کثیفی هستند. زمانی که در بیمارستان بودیم یکی از خدمه تا چشم سربازان را دور دید  به من اشاره کرد که به طرف حمام و توالت بیمارستان بروم. بعد یک مفاتیح در آورد و به من  داد و گفت: (به زبان عربی) می‌دانم شما ایرانی‌ها خیلی به این کتاب علاقه دارید. این را بگیر اما نگو از چه کسی گرفته‌ای. چنین رفتارهایی نشان می‌داد که ما هنوز خواهر و برادرهای دینی هستیم و آنها هم واقعاً یک بازیچه هستند. ارتشی‌هایشان اگربه جنگ نمی‌رفتند  خانواده هایشان را تیر باران می کردند. دیده شده بود دو تا از دختران عراقی را بردند توی زندان سیاسی‌های عراق. بعد به برادرانشان گفته بودند اگر کسی خلاف کند و مبارزه سیاسی داشته باشد خواهرش را می گیرند و از مو آویزن می‌کنند. برای همین از ترس مجبور بودند. این بود که آدم درکشان می کرد. بخاطر این نمی توانم بگویم که از آنها کینه دارم. درکشان می کنم. بخصوص حالا که خیلی گذشته.

غیرتی که اسرای آقا نسبت به شما داشتند را حس می‌کردید؟ وقتی بعثی‌ها می‌خواستند به سلول شما نزدیک شوند چه اتفاقی می‌افتاد؟

بله خیلی پیش می‌آمد. می‌توان گفت که ما وسیله‌ای بودیم از طرف خداوند برای روحیه دادن به بچه‌ها. مثلاً یکی از افسران تعریف می‌کرد که وقتی بچه‌ها دلتنگ می‌شدند و گریه می‌کردند فریادشان بلند می‌شد. آنگاه من می‌رفتم جلوی پنجره و به آن‌ها می گفتم این اتاق کوچیک را ببینید، ۴ دختر آنجا هستند. تاحالا صدای گریه آنها را شنیده‌ای؟ هروقت می‌آیند بیرون طوری رفتار می‌کنند که انگار آزاد آزادند و اصلا زندانی نیستند. عراقی‌ها را به سطوح در آوردند.

در اردوگاه همه روی هم غیرت داشتند اما خوب غیرت همه روی ما ۴ نفر متمرکز بود. وقتی برای اولین بار ما را به اردوگاه بردند گفتیم که باید یک نگهبان زن به ما بدهید! گفتند که ما نگهبان زن نداریم. گفتیم پس نگهبان شما حق ندارد هر لحظه که بخواهد در سلول ما را باز کند. ما اینجا اسیریم اما داریم زندگی می کنیم. ممکن است حجاب نداشته باشیم. آن‌ها هم قبول کردند نگهبانی برایمان بگذارند که حق باز کردن در آسایشگاه را نداشته باشد. بعد هم آسایشگاه بزرگی به ما دادند ۵۰ نفر توی آن جا می‌شد. یک روز که در آسایشگاه نشسته بودیم سرباز عراقی به یکباره وارد شد. ما از آنها خواستیم یک قسمت کوچک فضا را  پاراوان بگذارند تا ما در امان باشیم. این اتفاق هم افتاد و بار دیگر این سرباز به پشت پاراوان آمد. ماهم بلند شدیم و به نشان اعتراض گفتیم داخل آسایشگاه نمی‌رویم. هرکاری می‌خواهید بکنید. یا مرگ یا این سرباز باید تنبیه شود. داشت توی اردوگاه درگیری ایجاد می‌شد.

سرباز فکر می‌کرد می‌تواند راحت وارد آسایشگاه شود. اگر این اتفاق هر روز تکرار می‌شد احتمال خیلی از اتفاقات بود. در نتیجه ما گفتیم که یا مرگ می‌خواهیم یا این وضعیت اصلاح شود. چهار نفری آمدیم نشستیم توی محوطه. آسایشگاه جایی بود مانند قلعه حیاط وسط بود و دور تا دور سلول‌ها قرار داشتند. گفتیم نمی‌رویم تا زمانی که فرمانده بیاید و تکلیفمان را روشن کند. آن روز هم روز تعطیل بود. رفتند یک ریش سفید را آوردند. مردی که سنش بالا بود. می‌توانست عربی هم صحبت کند. گفت تو مثل دخترم هستی، بلند شو برو داخل. به او  گفتم تو نه مثل پدر ما هستی نه مثل برادر ما. تو فقط یک اسیری. تو به این کارها کار نداشته باش. این ها یک حرکتی کردند یا بید حلش کنند یا ما با جانمان این موضوع را حل می‌کنیم. زمان گذشتو ما تا ساعت ۱۱ بیرون بودیم. ساعت ۷ باید در آسایشگاه بسته می‌شد. در نهایت فرمانده اردوگاه آمد و گفت حق با شما است. این سرباز را باید تنبیه کنیم. گاهی وقت‌ها که این‌ها را تعریف می‌کنم می گویند عراقی ها چقدر خوب بودند، چقدر مهربان بودند، چقدر انسانی برخورد می کردند. ولی واقعاً اینطور نبود. تمام اینها لطف خدا بود. خدا وقتی بخواهد یک فردی را حفظ کند، به اراده کس دیگری نیست. خدا می‌خواست که ما سالم برگردیم و پیام‌های خیلی زیادی را با خود به ایران بیاوریم. لطف خدا با ما بود و ما دخترها هم حسابی مواظب هم بودیم. از آن طرف هم پسر‌ها براق بودند. همه دائم نگهبانی می دادند که کجا می رویم. کجا می‌آییم. از چه راهی می‌رویم و چکار می‌کنیم.

از مراسم‌های مذهبی‌تان بگویید. محرم، عاشورا، تاسوعا، حتی عید نوروز، دهه فجر، نیمه شعبان و…را چگونه برگزار می‌کردید؟  امکاناتتان در چه حدی بود، چطور برنامه برگذار می‌کردید؟ اصلا اجازه این کار را داشتید؟

ما آنجا اجازه مراسم برگزار کردن نداشتیم. حتی اجازه نماز جماعت برگزار کردن را نداشتیم. یعنی اگر کسی نماز جماعت برگزار می‌کرد سردسته را به جایی می‌بردند که دیگر کسی پیدایش نکند. یا مثلاً عزاداری و این خبرها نبود. اگر هم کاری می کردیم پی همه چیز را به تنمان میمالیدیم و انتظار شکنجه و تنبیه و زندانی و انفرادی و … را می‌کشیدیم. اولین حرکتمان از زندان الرشید شروع شد. اواخر آبان ماه بود که محرم شروع شد. با بچه‌ها صحبت کردیم که ما بخاطر اسلام و بخاطر همین عزاداری‌ها است که قیام کردیم. پس قیام عاشورا باید حفظ شود. روی همین حساب بود که گفتیم بیایم با هم دیگر یک زمانی را مشخص کنیم. مثلاً ۲۰ بار سینه بزنیم و بعد یک نوحه بخوانیم . یک چیزی در حدود ۵ الی ۱۰ دقیقه. هرچقدر هم آمدند سر صدا کردند و حتی اگر کتکمان هم زدند قطع نکنیم و آن زمانی که خودمان خواستیم قطع کنیم. اولین باری که این کار را کردیم آمدند با کابل‌های کلفتی که وسیله کتک زدن بچه‌ها بود  به درها کوبیدند. در آهنی سلول ها خالی بود. حالا تصور کنید که چه صدایی در سرمان می‌پیچید. می زدند که ساکت شویم و ما همینطور ادامه دادیم و زمانی که خودمان خواستیم قطع کردیم. مسئولشان آمد که باید ساکت باشید. شروع کردند به زدن و درگیری شد. شب بعدش شب تاسوعا بود و دوباره چنین برنامه‌ای پیاده کردیم. یا مثلا اگر می‌خواستیم روزه بگیریم اینطور نبود که شب سحری برایمان بیاورند. ناهاری که می‌آوردند می‌گذاشتیم برای افطار، برای سحر هم صبحانه روز قبل را نگه می‌داشتیم. برای صبحانه شاید دو هفته یک بار یا سه هفته یک بار یک تخم مرغ می‌دادند. حالا گاهی کمتر و یا بیشتر. بستگی به شرایطشان داشت. گاهی برای صبحانه یک تکه نان و مقداری آب برنج جوشیده که مثل حلیم شده بود را برایمان می‌آوردند. بعضی وقت‌ها هم چند عدس داخلش می‌ریختند. این‌ها را برای سحر می گذاشتیم و ناهار را برای افطار. از آب شیر هم استفاده می کردیم برای آب جوش. خرما هم که نبود فقط اسمش را می بردیم و استفاده می کردیم.

رفتار صلیب سرخ با شما چطور بود؟

صلیب سرخ خیلی رفتار خوبی نداشت. گاهی رفتارهای توهین آمیز داشتند. به فرد بستگی داشت. ولی کلاً آدم احساس می کرد که ماهیت  صلیب سرخ بیشتر جانب عراقی‌ها و حامیان عراق است اسرای ایرانی و بچه‌ها از این قضیه ناراضی بودند. اما استثنی هم بود و  بعضی هایشان خیلی مهربان و خوب بودند.

در این مدت شما را زیارت هم بردند؟

ما دخترها را نه اما آقایان را یک وعده زیارت امام حسین بردند.

بعد از قطع نامه ۵۹۸، فضای خیلی خاصی در اردوگاه ها بوجود آمد. گفتند تا یک ماه دیگر همه اسیر‌ها آزاد می‌شوند و این خبر خوشی برای همه بود. فضای اردوگاه دیگر مثل قبل نبود و دیگر کسی حرف عراقی ها را گوش نمی‌داد. هرکس هر کاری که دوست داشت می کرد و فضا بسیار راحت تر شده بود. این فضا توی آسایشگاه شما هم بود؟

زمانی که قطع نامه پذیرفته شد، ما آزاد شده بودیم و در ایران بودیم. البته این را هم بگویم که آقایان همچین حسی داشتند. ما دخترها از همان اول گوش به حرف عراقی‌ها نمی‌دادیم و چوبش را هم می‌خوردیم. ما رفتارمان با عراقی‌ها طوری نبود که هرچیزی بگویند بله چشم گویشان باشیم. ما فکر می‌کردیم نباید به عراقی‌ها رو بدهیم احساس می کردیم باید یک طوری برخورد بکنیم که اینها هم احساس امنیت و آسایش از طرف ما نداشته باشند و ما را به عنوان اسرای خاطی و آشوب‌گر بشناسند. حتی محبتشان را هم نمی توانستیم بپذیریم. ما زن بودیم و بایستی به گونه‌ای با عراقی‌ها رفتار می‌کردیم که غیرت برادرانمان تحریک نمی‌شد. یادم هست یک بار جشن ملی عراقی‌ها بود و برای ما نوشابه آوردند. به مترجم گفتم بگو برای همه بردند؟ گفت نه این فقط مخصوص شما است. گفتم ما نیازی به نوشابه نداریم. گفتیم یا برای همه یا برای هیچ کس.

فرمانده عصبانی شد و گفت اینها لیاقت ندارند. بعدها نظر بچه‌ها به شکلی به ما رسید. آن‌ها به ما گفتند که چقدر حرکت جالبی کردید. برایشان مهم بود که جلو عراقی‌ها وا می‌دهیم یا اینکه می‌ایستیم. وقتی که ما می ایستادیم آن‌ها احساس غرور می کردند. حتی توی زندان هم همین اتحاد بود. یکی از خاطراتی که برایم خیلی جالب بود این بود که وقتی می‌خواستیم اعتصاب غذا بکنیم، عراقی‌ها ریختند داخل سلول و شروع کردند به زدن. ما همیشه دفاع را با هم هماهنگ می‌کردیم. مثلاً  یکی می‌‌گفت من ناخن بلند می‌کنم که اگر عراقی‌ها آمدند چنگشان بزنم. دیگری کار دیگری را به گردن می‌گرفت و همزمان حمله کردیم به عراقی‌ها. یکی از بچه‌ها کابل برق را از دست عراقی کشید و شروع کرد به زدن عراقی‌ها که دو درجه دار بودند. آن‌ها هم مجبور شدند از داخل سلول بروند بیرون. چون برایشان خیلی بد بود که از چهار زن ایرانی کتک خورده‌اند. ما هم تا قبل از اینکه در را ببندند ابزار جرم را انداختیم بیرون.بعدا یکی از افسران خودی برایمان تعریف کرد که یکی از همین هایی که کتک خورده بود جلوی سلول یکی از افسرها رفته و گفته بود اگر همه زن های ایرانی اینطوری هستند، دلم به حال شما مردهای ایرانی می‌سوزد.

دلتان بیشتر از همه برای چه کسی تنگ شده بود و احساستان در لحظه آزادی چه بود؟

خوب خوشحال بودم. اما از همه بیشتر دلتنگ برادرم علی بودم و  در اسارت فقط هوای برادرم را می‌کرد. من بچه بزرگ خانواده بودم و علی از خودم کوچکتر بود و ما تمام مسائل مبارزاتی را با هم درمیان می‌گذاشتیم.اول وآخر همه نامه‌هایم علی بود. زمانی که آزاد شدیم ۳ روز در سرخه حصار تهران قرنطینه شدیم. آن زمان وزیر بهداشت دکتر دستجردی بود. پدرم از ایشان اجازه گرفته بود که تلفنی با من حرف بزند. تا ارتباط تلفنی وصل شد پدرم با گریه حالم را پرسید و من گفتم علی چطور است؟ پدرم گفت تو بیا از علی هم برایت می‌گویم. با خود فکر کردم شاید علی جانباز شده باشد. توی برف‌ها راه می‌رفتم با خود فکر می‌کردم اگر او جانباز شده باشد نکند ایمانش از بین برود. من حاضرم او را نبینم ولی او همیشه با صلابت و با ایمان باشد. خیلی جالب بود که زمانی هم که من اسیر شدم دوستان برادرم توی جبهه می گفتند یک بار دیدیم که علی رفته یک گوشه نشسته گریه می‌کند.از او پرسیده بودند چرا گریه می کنی؟ او هم گفته بود به آسمان‌ها نگاه کردم و یاد خواهرم افتادم. نمی‌دانم کجاست. ولی حاضرم اورا نبینم ولی ایمانش از دست نرود. قرنطینه تمام شد و من به خانه برگشتم اما وقتی آمدم علی شهید شده بود.

زمانی که از اردوگاه بیرون می‌آمدم، از پشت سیم های خار دار، تمام بچه‌هایی که پشت پنجره آسایشگاه ایستاده بودند را دیدم و هنوز هم که هنوز است وقتی چشمانم را می بندم آن‌ها را می‌بینم. هیچ وقت نمی توانستم احساس شادی کنم. چون احساس می کردم یک تعدادی از بچه هایمان آنجا اسیر هستند. شادی من آن موقعی بود که همه آزاد شدند. یعنی واقعاً آزاد شوند.

و در نهایت اینکه یکی از بهترین راه هایی که می شود بحث اسارت را به مطبوعات و رسانه ها کشاند چیست؟ چطور می شود این بحث را تبیین کرد؟

سوال خیلی ساده ای نیست. چرا که باید خیلی روی آن کار شود. حرکت فرهنگی گسترده‌ای را می طلبد. ولی یکی از راه‌هایی که به نوعی فرهنگ اسارت را تبیین می‌کند، برخوردها و رفتارهای خود بچه‌های آزاده است. چگونه رفتار کنند و چگونه رفتار نکنند. ممکن است که من حرکتی کنم که ۴ جوان نپسنند. باید نسل جوان را به طرف خود جذب کنیم و اعتمادشان را جذب کنیم.
منبع:سجاد
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار