شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۱۵۶۹۷
تاریخ انتشار: ۲۳ شهريور ۱۳۹۲ - ۱۱:۳۲
شب از راه رسید، عکس ماه افتاده بود توی حوض‌، ماه هزار تکه بود، شام غریبان بود، انگار هنوز کسی جرأت نداشت سؤال کند بر سر رجایی چه آمد؟
به گزارش پایگاه خبری شهدای ایران، روزنامه کیهان امروز شنبه 23/06/92 در بخش پاورقی خود نوشت: محمدعلی بعد از پوشیدن لباس رفت و خودش را در آینه نگاه کرد و مثل همیشه احساس رضایت کرد، کت‌وشلوار قهوه‌ای و پیراهن تمیز، جوراب‌های سفید، کفش‌های قهوه‌ای که با واکس‌، رنگ رفته‌اش را پوشانده بود، همان ظاهر همیشگی که در دو دست کت‌وشلوار برای همه سال جلوه می‌کرد.

پای چشم‌هایش سایه افتاده بود، چشمانی که انگار همیشه خیس بود. شب‌های زیادی بود که به کم‌خوابی گذشته بود. از اتاق خواب زده که بیرون زد، در اتاق نشیمن آرامش دوباره گم شد، دو ساعتی بیشتر نخوابیده بود و چیزی عذابش می‌داد. شاید یک قرار، یک تلفن‌، یک جلسه‌؟ سری به دفتر روی میز زد، صفحات تقویم را یکی‌یکی ورق زد.

رفت سراغ پنجره‌، لای پنجره را باز کرد، باد سردی آمد تو و ناگهان شلیک چند گلوله از خیابان پیچید زیر سقف اتاق‌!

پوران با شنیدن صدا به اتاق آمد، با دیدن محمدعلی نفس راحتی کشید و دستپاچه و بی‌اختیار دستش به طرف کتابی رفت که روی میز بود، کتاب را گرفت و رها کرد، دست سر خورد و رسید به مداد کوچکی که به آخر رسیده بود، مداد را بین انگشت‌هایش گرفت و گفت‌:

«آقا! دم پنجره نرین‌! امام فرمودن شما تکلیف دارین که مواظب خودتون باشین‌، دیگه وضع مثل گذشته نیس‌! حالا شما رئیس جمهور این مردم هستین‌.»

محمدعلی نگاهی به پوران کرد و در حالی که پرده را می‌کشید، گفت‌:

«ترور! معلوم نیس این دفعه منافقین سراغ کی رفتن‌!»

پوران گفت‌:

- معلومه سراغ کیا می‌رن‌! سراغ خوبان‌!

و به محمدعلی نگاه کرد. قاصدک سرگشته‌ای را می‌مانست که در نسیم می‌رفت و برکاکل هیچ گیاه و برگی نمی‌نشست‌، روحش زنده‌تر و بزرگ تر از قفس تنش بود انگار! نرم و سبک بی‌هیچ بندی به دنیا!

***

خواسته امام‌

پوران تسبیح را گذاشت زمین و سجاده را پیچید توی بقچه و کناری گذاشت‌. بعد نگاهی به مختصر اسباب و اثاثیه گوشه حیاط کرد. صبح محمدعلی تلفن زده بود و بریده بریده گفته بود:

«وسایلتون رو جمع کنین بیاین اینجا، اینجا زندگی می‌کنیم‌، فعلاً!»

و روی این کلمه آخر مکث کرده بود، «فعلاً!» لحنش غمگین بود، دلش راضی نبود اما امام این‌طور خواسته بود، برای امنیت بیشتر.

کینه‌، کینه محمدعلی در دل خیلی‌ها مانده بود، از خیلی وقت پیش و خیلی وقت بعد. از وقتی به زندان افتاده بود و توی زندان رودرروی افکار تازه مجاهدین ایستاده بود، از وقتی نخست‌وزیر شده بود و مقابل خودسری‌های بنی‌صدر ایستاده بود، از وقتی پشت میز مذاکره از آمریکایی‌ها تعهد گرفته بود ـ چقدر گران تمام شده بود گروگان‌گیری برای آمریکایی‌ها ـ که در امور ایران دخالت نکنند، هر چند روشن بود که آمریکا به تعهدش پایبند نمی‌ماند و نمانده بود، اما تعهد خودش یک شکست بود برای افسانه شکست‌ناپذیری آمریکا! و حالا هم که محمدعلی رئیس جمهور شده بود، آخرین پایگاه منافقین هم از دست رفته بود.

ماه هزار تکه‌

ضبط صوت بزرگ روی میز مقابل محمدعلی بود، دبیر جلسه‌، مسعود کشمیری ضبط صوت را آنجا گذاشته بود، جلسه هفتگی شورای امنیت با نخست‌وزیر بود، از هفته بعد قرار بود محمد باهنر رئیس جلسه باشد، حالا او نخست‌وزیر بود.

ساعت دیواری 45/14 را نشان داد، محمدعلی گفت‌:

«آقای باهنر! خواهش می‌کنم شما ریاست جلسه رو به عهده بگیرین تا من به کارهای دیگه برسم‌.»

باهنر با فروتنی جواب داد:

«خواهش می‌کنم آقای رئیس جمهور، به‌عنوان آخرین بار در این جلسه حضور داشته باشین‌...»

وحید دستجردی‌، رئیس شهربانی کل کشور که حرف‌هایش شروع شد، کشمیری از جایش بلند شد و به طرف فلاسک چای گوشه سالن رفت و برای لحظاتی همان جا ماند. رفتنش عادی بود، هر کسی چای می‌خواست خودش می‌رفت سر وقت فلاسک‌، همیشه همین طور بود، محمدعلی هیچ نوع تشریفاتی را دوست نداشت‌. صحبت‌های دستجردی درباره شهادت سرگرد همتی فرمانده یگان مالک اشتر بود. محمدعلی از جزئیات پرسید. عقربه‌های ساعت از 3 بعدازظهر کمی گذشته بود، 13 یا 14 دقیقه‌! محمدعلی گفت‌:

«برای سلامتی امام زمان‌(عج‌) و...»

صدای انفجار آمد. ضبط صوت منفجر شد، بمب آتش‌زا بود، کمتر از چند دقیقه طبقه اول ساختمان نخست‌وزیری طعمه حریق شد.

***

پیرزن می‌دوید، می‌لنگید و می‌دوید با کفش‌هایی که زیره نداشت‌. پیرمرد عصایش را توی جمعیت گم کرده بود، قطره‌های اشک به روی گونه‌های استخوانی‌اش مانده بود و در باد می‌لرزید، آمبولانس‌ها یک نفس آژیر می‌کشیدند، زرد و پی‌درپی‌، جمعیت می‌ریخت به دل خیابان‌، بهت زده و منگ‌، هیچ کس جرأت نداشت بپرسد:

«رجایی چه شد؟»

اگر می‌پرسید هم کسی خبر نداشت‌، 15 دقیقه بود که ساختمان بی‌وقفه می‌سوخت‌، شعله‌های سرکش آتش از پنجره‌ها زبانه می‌کشیدند و ساختمان پشت دود سیاه و خاکستر محو شده بود. آدم‌ها; گیج و گنگ‌، مات‌، شکسته‌، دل آشوب‌، پرحسرت‌.

ساعتی بعد آتش بلاخره فروکش کرد، اجساد و مجروحین به بیمارستان منتقل شدند، کسی رجایی و باهنر را ندید.

***

شب از راه رسید، عکس ماه افتاده بود توی حوض‌، ماه هزار تکه بود، شام غریبان بود، انگار هنوز کسی جرأت نداشت سؤال کند بر سر رجایی چه آمد؟ ترسی از جوابی تلخ‌، باز اگر نمی‌دانستند باریکه امیدی بود که می‌شد به آن دلخوش بود، می‌شد همیشه چشم به راه ماند، حتی اگر هیچوقت نیاید.

شب کند و طولانی گذشت‌، مقابل بیمارستان جمعیت جابه جا روی زمین انتظار می‌کشیدند، انتظاری طولانی‌، انتظار طلوع روز پنجاه هزارمین سال‌، صبح شد، شهر بیدار بود، با دلواپسی و بعد خبر رسید، جمعیت فریاد زد با اشک‌، با درد، با ناله‌:

«رجایی و باهنر را کشتند!» و شهر گریست.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار