شهدای ایران shohadayeiran.com

قطعاً بارها نام‌هايي چون زينبيون، فاطميون، نجبا، حيدريون، حشدالشعبي و... را در جبهه دفاع از حرم شنيده‌ايم. نام‌هايي كه هر كدام شناسه يگان‌هاي مجاهداني از پاكستان، ايران، افغانستان، عراق ، لبنان و... است،اما در ميان اين نام‌ها «نبويون» از همه گمنام‌تر است.
به گزارش شهدای ایران، قطعاً بارها نام‌هايي چون زينبيون، فاطميون، نجبا، حيدريون، حشدالشعبي و... را در جبهه دفاع از حرم شنيده‌ايم. نام‌هايي كه هر كدام شناسه يگان‌هاي مجاهداني از پاكستان، ايران، افغانستان، عراق ، لبنان و... است،اما در ميان اين نام‌ها «نبويون» از همه گمنام‌تر است. نبويون شامل مدافعان حرم اهل سنت سيستان و بلوچستان هستند كه در دفاع از حريم اهل بيت در سوريه مي‌جنگند. آري!اگر يك سوي ميدان، سر بريدن و مثله‌ كردن پيكرها را براي نمايش قدرت به دست گرفته‌اند، اين سوي ميدان نجابت و ايمان، باعث شده تا شجاعت برگرفته از عقلانيت ديني در دل مرداني با چهره‌هايي مهربان و لطيف متجلي شود و سينه‌هايشان را در دفاع از اسلام سپر كنند. آرمان‌هاي اسلام ناب محمدي گروهي از شيرمردان اهل سنت «نبويون» را به صورت داوطلبانه به ميادين نبرد عليه تروريست‌ها كشانده است. شهيد عبدالحميد سالاري از شهداي نبويون است. هرچند او خود شيعه بود،اما برحسب رفاقتي كه با اهل تسنن داشت همراه اين گروه راهي ميدان جهاد شد. شهيد عبدالحميد سالاري رفيق و همرزم اولين شهيد مدافع حرم اهل تسنن شهيد عمر ملازهي بود كه به شهادت رسيد. گفت‌وگوي ما با مريم سالاري،همسر شهيد عبدالحميد سالاري را پيش‌رو داريد.

همسر شما كه شيعه بود چطور با رزمندگان اهل سنت عازم دفاع از حرم شد؟
همسرم خيلي دوست داشت براي دفاع از حرم برود، اما چون از سپاه بندرعباس اعزامش نمي‌كردند، به واسطه يكي از دوستانش از ايرانشهر اقدام كرد و همراه بچه‌هاي نبويون راهي ميدان جهاد شد. من تا زمان شهادت همسرم اطلاعي از نبويون نداشتم. بعد از شهادت عبدالحميد متوجه شدم كه نبويون شامل رزمندگان اهل سنت سيستان و بلوچستان است. عبدالحميد همراه يكي از دوستان اهل تسنن كه رفاقت خيلي زيادي با هم داشتند و به هم وابسته بودند راهي شد. اين اولين و آخرين اعزام همسرم بود. كسي جز من و خواهران شهيد از اعزامش اطلاع نداشت. به من گفت موضوع را با بچه‌ها مطرح نكنم كه ذهنشان درگيرشود. بچه‌ها زمان شهادت پدر متوجه شدند كه ايشان براي دفاع از حرم راهي شده است. در حقيقت پدر و مادرش يك هفته قبل از شهادتش متوجه اعزام ايشان شدند. عبدالحميد در آخرين روزهاي حياتش با پدر و مادرش تماس گرفته بود و گفته بود كه درمنطقه است. همسرم براي جهاد دوبار از ديارش هجرت كرد. يك‌بار به سيستان رفت و سپس از آنجا عازم سفر به سوريه شد.
با شهيد سالاري چگونه آشنا شديد؟
پسرخاله‌ام بود. هر دو هم اهل و ساكن بندر هستيم. من متولد 1356 هستم و همسرم عبدالحميد سالاري متولد 1355 بود. سال 1379 با مهريه 14سكه با هم ازدواج و زندگي مشتركمان را آغازكرديم. ايشان نظامي بود،اما چند سالي قبل از شهادت از كارش استعفا كرده بود و شغل آزاد داشت. از آنجايي كه پدرم نظامي بود، من با مسائل زندگي نظامي آشنا بودم. عموي خودم هم شهيد شده است؛شهيد علي سالاري،اما من هم هميشه دوست داشتم همسرم نظامي باشد و آرزو داشتم همسر شهيد شوم.
واقعاً چنين آرزويي داشتيد؟
بله، ما در دبيرستان شش دوست بوديم. همگي آنها ازدواج كردند و رفتند. وقتي برايم خواستگار مي‌آمد و من جواب منفي مي‌دادم مي‌گفتند چرا قبول نمي‌كني؟ مي‌گفتم من همسري نظامي مي‌خواهم كه شهيد شود. نمي‌دانم چطور ولي از همان دوران نوجواني خيلي دوست داشتم شوهرم نظامي باشد و همسر شهيد شوم. بعد از ازدواج با عبدالحميد متوجه ارادت ايشان به شهدا شدم. خوب به ياد دارم هر سال زمان تحويل سال سفره هفت سين مان را كنار مزار عموي شهيدم پهن مي‌كرديم. عمويم فرمانده گردان ادوات بود كه در عمليات كربلاي 4 شهيد شد. وقتي سرمزار عمو مي‌رفتيم عبدالحميد خيلي گريه مي‌كرد و بي‌تاب مي‌شد. مي‌گفت من به حال اينها غبطه مي‌خورم. نمي‌گفت دوست دارم جنگ شود،اما مي‌گفت خوش به حال اينها كه شهيد شدند. ما ديگر نمي‌توانيم خودمان را به اينها برسانيم. هميشه به حال شهدا غبطه مي‌خورد. من هم مي‌گفتم خيلي دوست دارم اگر جنگ شد تو اولين نفر باشي كه براي جهاد بدرقه‌ات كنم.
وقتي به ميدان عمل رسيديد، مانع رفتنش نشديد؟
دقيقاً وقتي صحبت رفتن به سوريه شد من اصلاً مخالفتي نكردم. فقط گفتم مي‌ترسم اسير شوي. چون فيلم‌هايي از وحشيگري داعش نسبت به اسرا را ديده بودم از اسارت خيلي مي‌ترسيدم،اما خودش مي‌گفت توكلت بر خدا باشد. هرچه مصلحت باشد همان مي‌شود. تمام تلاشش را هم كرد و با بچه‌هاي مدافع حرم نبويون راهي شد. همراه دوستانش برنامه‌ريزي كرده بودند كه بروند و من هم گفتم خيلي خوب است كه برويد.
چند فرزند از ايشان به يادگار داريد؟
من دو فرزند دارم. محمد امين امسال كلاس دهم است و زهرا هم كلاس هشتم. دخترم زهرا حافظ قرآن و محمد امين قاري قرآن و مداح اهل بيت است.. همسرم خيلي روي تربيت بچه‌ها تأكيد داشت. مي‌گفت مراقب تربيت ديني و مكتبي بچه‌ها باش.
از خاطرات حضورشان در جبهه چه مي‌دانيد؟
دوستانش تعريف مي‌كنند وقتي با بچه‌ها دور هم مي‌نشستيم شهيد سالاري و شهيد ملازهي هميشه با هم كلنجار مي‌رفتند و هر كدام مي‌گفتند «من اول شهيد مي‌شوم»در نهايت همسرم با شهادتش حرفش را به كرسي نشاند و زودتر از ديگر دوستانش به آسمان پريد. عبدالحميد سوم آذر ماه سال 1394 درسوريه به شهادت رسيد. خبرشهادتش را هم دخترم به من داد.
چطور دخترتان خبر شهادتش را داد؟
من درگير مراسم وليمه آمدن مادرم از كربلا بودم كه خبر دادند زن عموي مادرم به رحمت خدا رفته است. دخترم زهرا با خواهرم رفته بود بهشت زهراي بندرعباس كه تلفني به خواهرم اطلاع مي‌دهند اميد شهيد شده است. اهل بندرعباس عبدالحميد را با نام اميد مي‌شناختند. دخترم زهرا از صحبت‌هاي خواهرم متوجه مي‌شود و وقتي پيگير خبر مي‌شود خاله‌اش طفره مي‌رود. خلاصه وقتي دخترم به خانه آمد تا خواست به من بگويد مامان خبري است، من هم گفتم خودم مي‌دانم زن عموي مادر فوت كرده است. همان هنگام پسرم كه پاي تلويزيون بود و زيرنويس‌هاي تلويزيون را خوانده و متوجه شهادت پدر شده بود كنارمان آمد. گفت مامان زيرنويس تلويزيون مرتب مي‌نويسد اولين شهيد استان هرمزگان عبدالحميد سالاري. من بچه‌ها را دعوا كردم و گفتم نه اينطور نيست، بابا اميد شهيد شده؟ بعد به برادرم گفتم زنگ بزن سپاه و ماجرا را جويا شو، اصلاً معلوم است كي مرده و كي شهيد شده؟ خيلي اعصابم به‌هم ريخته بود. حالا هر كسي يك حرفي مي‌زد. زيرنويس تلويزيون را نگاه كردم همان موقع از سپاه زنگ زدند كه عكس عبدالحميد را مي‌خواهيم. وقتي گفتند عكس عبدالحميد را مي‌خواهند به يقين رسيدم كه شوهرم شهيد شده است.
همسرتان چطور به شهادت رسيده بود؟ از همرزمانش پيگير نحوه شهادتش شديد؟
عبدالحميد تك تيرانداز بود. در مرحله عمليات و تشديد در‌گيري در شهرك عزيزيه همرزمانش از ايشان خواسته بودند اسلحه ديگر دست بگيرد، اما مي‌گويد من تك‌تيراندازم. هوا هم تاريك بوده كه داعشي‌ها عين نقل و نبات آتش روي سر بچه‌ها مي‌ريزند. در نهايت با اصابت خمپاره در نزديكي تپه محل استقرار مرزندگان، تعدادي از دوستان عبدالحميد زخمي مي‌شوند و عبدالحميد به شهادت مي‌رسد. همرزمانش در تاريكي هوا و بحبوحه عمليات پيكر شهدا را به عقب مي‌آورند و پيكر شهيد عبدالحميد سالاري در منطقه مي‌ماند. بعد از آمارگيري متوجه مي‌شوند كه عبدالحميد در ميان بچه‌ها نيست و تپه هم در دست داعشي‌هاست. بعد از يك هفته كه تپه آزاد مي‌شود، پيكر شهيد را در منطقه پيدا مي‌كنند و ابتدا به تهران مي‌آورند و بعد به بندرعباس منتقل مي‌كنند. پيكر ايشان 14 آذر در بندرعباس و عصر همان روز در حاجي آباد تشييع مي‌شود. 15 آذر ماه 1394 هم در روستاي سردر به خاك سپرده شد.
نام شهيد ملازهي را آورديد. ايشان از شهداي شاخص اهل سنت سيستان هستند، همسرتان با شهيد ملازهي دوستي داشت؟
رابطه همسرم با دوستان اهل تسننش بسيار خوب بود. همرزمانش از ارادت و دوستي بين ايشان و شهيد عمر ملازهي برايم خيلي تعريف كردند. مي‌گفتند وقت اعزام ما در گروه‌هاي 20 نفره بوديم.شهيد سالاري در يك گروه و شهيد ملازهي هم در گروه ديگر افتاده بود. هر دو آنها رفتند پيش فرمانده گفتند ما را دريك گروه بگذاريد. آنقدر اصرار و پافشاري كرده بودند كه درنهايت در يك گروه اعزام شدند. قبل از عمليات آخر كه همسرم به شهادت رسيد، شهيد ملازهي همراه همسرم سوار ماشين مي‌شود. همسرم مي‌گويد اول من شهيد مي‌شوم. بعد از عمليات و شهادت همسرم، وقتي عمر خبردار مي‌شود نيروها در حال عقب‌نشيني هستند و دوستش در بين نيرو‌ها نيست، مي‌ماند و سراغش را مي‌گيرد، اما چون فرمانده‌اش تير مي‌خورد و به عمر مي‌گويد تو فرمانده اين دسته شو و تا كل نيروهايت را عقب نكشيده‌اي عقب نيا، پيكر در منطقه مي‌ماند. تا يك هفته بعد كه پيكر به عقب منتقل مي‌شود. عمرملازهي از شهادت همسرم ناراحت بود، اما تنها به فاصله چند روز به وصال يار مي‌رسد و در كنار همرزمش طعم شيرين شهادت را مي‌چشد. شهيد عمر ملازهي اولين شهيد مدافع حرم اهل تسنن است.
‌در مدت همراهي با ايشان داشتن كدام خصيصه در وجود همسرتان را بهانه آسماني شدنش مي‌دانيد؟
ما 15سال با هم زندگي كرديم. حميد هميشه نمازهايش  را اول وقت مي‌خواند و احترام زيادي به مادرش مي‌گذاشت. بسيار به مادرش اهميت مي‌داد. به نظر من آنها كه شهيد شدند علاقه خاصي به اهل بيت(ع) داشتند. عبدالحميد عاشق سقايي در مراسم اباعبدالله (ع) بود.
نگاه مردم شهرتان را به مقوله شهداي مدافع حرم چگونه ديديد؟
عموم مردم رفتار خوبي دارند،اما گاهي آدم به موارد دلسرد كننده‌اي برخورد مي‌كند. وقتي دخترم زهرا بعد از شهادت پدرش به مدرسه رفت حرف و حديث‌ها آغاز شد. وضعيت در مدرسه پسرم كمي بهتر بود. كنايه و طعنه‌ها به دخترم فشار ميآورد. به او مي‌گفتند چقدر پول به شما داده‌اند، چقدر به حسابتان واريز كرده‌اند؟ چندين بار اين حرف‌ها را به زهرا زده بودند. يك بار زهرا به من گفت مامان چقدر پول براي شهادت پدر به ما داده‌اند؟ گفتم چطور؟ گفت مامان برخي از دوستانم مي‌گويند، پول زيادي به حساب شما ريخته‌اند،اما مادرت از شما پنهان مي‌كند. پسرم هم از اين موضوع شكايت داشت. من هم به بچه‌ها مي‌گفتم اين حرف‌ها را باور نكنيد. يك بار که  براي كار اداري رفته بودم خانمي كه ارباب رجوع بود و گويي مصاحبه من را از تلويزيون ديده بود آمد و گفت برو حالا نوش جان، كيفت را بكن. 200 ميليون ديگر به تو مي‌دهند. من هم در پاسخ ايشان گفتم خانم 200 ميليون كه چيزي نيست اگر دوبار برويم و بياييم مي‌شود 400 ميليون. شما كه مي‌داني خوب است حتماً همسرت را بفرست برود. شنيدن اين حرف‌ها از لحاظ روحي برايم سخت بود و خيلي مريض مي‌شدم. متأسفانه برخي قدر اين امنيت را نمي‌دانند و طوري ديگر به موضوع مدافعان نگاه مي‌كنند. مي‌گويند واقعاً چرا براي كشور ديگر به جنگ رفتند؟آنها نمي‌دانند كه اگر مدافعان حرم در سوريه و عراق با دشمن مقابله نمي‌كردند بايد امروز در شهر‌هاي كشور خودمان روبه‌رويشان مي‌ايستاديم. البته هستند آنهايي كه قدر خون شهدا را مي‌دانند و در مراسم تشييع همسرم با حضورشان سنگ تمام گذاشتند.


*جوان
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار