هنوز يک شهيد مانده ، کسی برای تحويل پيکر او اقدام نکرده خانواده اش را درجنگ افغانستان از دست داده بود . . .
به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ رضا فقیهی نیا در صفحه گوگل پلاس خود نوشت:
پس از باز کردن معبر مین ،
به سیم خاردار حلقوی رسیدند که به هیچ عنوان نمیشد آنرا قطع کرد،
چون اگر سیم را قطع میکردند سیمها جمع شده و معبر منفجر میشد!
خبر رسید که گردان پشت سیم خاردارهای حلقوی گیر افتاده ،
از مکالمات بیسیم معلوم بود برادر کاوه اصرار دارند که کار زودتر شروع شود . . .
در همین حین یک جوان به روی سیم های خاردار خوابید
بعد هم گفت: همه از روی من عبور کنید
بیش از سیصد نفر از روی بدن او عبور کردند!
خارهای سیم در بدن جوان فرو رفته بود، در زير نور منوّر کاملاً مشخص بود ،
قطرات خون از بدن او جاری شده بود.
وقتی همه نیروها از روی بدن او عبور کردند، عمليّات با موفّقيّت آغاز شد . . .
در همان لحظات جوان را از روی موانع بلند کرديم
همينطور که خون از تمام بدن او جاری بود،
دستانش را به سوی آسمان بلند کرد :
خدايا تحمّل ندارم
شهادت را نصيبم کن ،
در همان لحظه، گلوله ای بر چهره نورانی او نشست . . .
اهل افغانستان بود ،
پيکرهای شهدای عمليّات والفجر9 به شهرستان بجستان آمد
تمامی شهدا توسّط خانواده هايشان تشييع و تدفين شدند
امّا هنوز يک شهيد مانده ،
کسی برای تحويل پيکر او اقدام نکرده
خانواده اش را درجنگ افغانستان از دست داده بود . . .
نانوا او را شناخت . . .
مدتی در نانوایی کار میکرد!
امام فرموده بود: جبهه رفتن واجب کفایی است.
او هم مقلّد امام بود ؛
می گفت: "اسلام مرز نمی شناسد، امام ولّی ماست "
«شهید رجبعلی غلامی »
غربت و گمنامی خاص خودش را داشت ، نوزده سال بیش تر نداشت . . .
از تمام دار دنیا یک موتور داشت ،
آن را هم وصیت کرده بود بفروشند و به جبهه کمک کنند . . .
پس از باز کردن معبر مین ،
به سیم خاردار حلقوی رسیدند که به هیچ عنوان نمیشد آنرا قطع کرد،
چون اگر سیم را قطع میکردند سیمها جمع شده و معبر منفجر میشد!
خبر رسید که گردان پشت سیم خاردارهای حلقوی گیر افتاده ،
از مکالمات بیسیم معلوم بود برادر کاوه اصرار دارند که کار زودتر شروع شود . . .
در همین حین یک جوان به روی سیم های خاردار خوابید
بعد هم گفت: همه از روی من عبور کنید
بیش از سیصد نفر از روی بدن او عبور کردند!
خارهای سیم در بدن جوان فرو رفته بود، در زير نور منوّر کاملاً مشخص بود ،
قطرات خون از بدن او جاری شده بود.
وقتی همه نیروها از روی بدن او عبور کردند، عمليّات با موفّقيّت آغاز شد . . .
در همان لحظات جوان را از روی موانع بلند کرديم
همينطور که خون از تمام بدن او جاری بود،
دستانش را به سوی آسمان بلند کرد :
خدايا تحمّل ندارم
شهادت را نصيبم کن ،
در همان لحظه، گلوله ای بر چهره نورانی او نشست . . .
اهل افغانستان بود ،
پيکرهای شهدای عمليّات والفجر9 به شهرستان بجستان آمد
تمامی شهدا توسّط خانواده هايشان تشييع و تدفين شدند
امّا هنوز يک شهيد مانده ،
کسی برای تحويل پيکر او اقدام نکرده
خانواده اش را درجنگ افغانستان از دست داده بود . . .
نانوا او را شناخت . . .
مدتی در نانوایی کار میکرد!
امام فرموده بود: جبهه رفتن واجب کفایی است.
او هم مقلّد امام بود ؛
می گفت: "اسلام مرز نمی شناسد، امام ولّی ماست "
«شهید رجبعلی غلامی »
غربت و گمنامی خاص خودش را داشت ، نوزده سال بیش تر نداشت . . .
از تمام دار دنیا یک موتور داشت ،
آن را هم وصیت کرده بود بفروشند و به جبهه کمک کنند . . .