شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۱۴۳۱۴
تاریخ انتشار: ۲۰ مرداد ۱۳۹۲ - ۱۰:۰۸
در عملیات، آتش به قدری سنگین شد که من زمین را گاز می‌گرفتم اما دور و برم را نگاه کردم و دیدم اگر منی که فرمانده هستم بلند نشوم، همه کپ می‌کنند و عملیات زمین می‌ماند.
به گزارش پایگاه خبری شهدای ایران، به نقل از فارس  شهید علی رضا موحد دانش علی رغم شجاعت ها و دلاورمردی‌هایش جزو فرماندهان شهیدی است که نامش در جامعه مهجور مانده و کمتر کسی‌نام او را شنیده است. ایشان در مقطعی فرماندهی لشکر 10 سید‌الشهدا را بر عهده گرفت اما به دلایل اختلافاتی که پیش آمد از این سمت استعفا داد و سرانجام به عنوان یک بسیجی ساده در منطقه حاج عمران به تاریخ 13 مرداد 1362 مزد خوییش را از خدایش گرفت و تا ابد عند ربهم یرزقون شد.

 به مناسبت سی‌امین سالگرد شهادت این شهید عزیز گفتگوهایی با دوستان و همرزمان و نزدیکان ایشان انجام داده که به مرور در اختیار خوانندگان قرار خواهد گرفت. این مطلب صحبت‌های عابدین وحیدزاده از دوستان و همرزمان شهید موحد دانش است که مطالبی را عنوان کرده‌ اند که تا کنون در جایی منتشر نشده است. آقای وحید زاده علی رغم اینکه خیلی اهل مصاحبه نیستند اما با سعه صدر زحمت کشیدند و ساعاتی را با ما به گفتگو نشستند.

آنچه پیش روی شماست قسمت دوم این گفت‌وگو است.

عابدین وحیدزاده همرزم شهید علیرضا موحددانش

 *علی موحد رفاقتی و عشقی اجازه می‌داد من کنارش باشم

بعد از عملیات فتح المبین، یواش یواش، دیگر من و علی با هم حسابی رفیق شدیم. کلا چهار نفر آدم بودیم که در ماشین باهم این طرف و آن طرف می رفتیم. گاهی با هم فوتبال بازی می کردیم، توی سر و کله ی هم می زدیم و همین کنار هم بودن ها صمیمیت بین ما را بیشتر کرد. حالا من او را «علی» صدا می زدم و او به من می گفت «عابدین». از آنجا به بعد با موحد آرام آرام انس گرفتیم. خودم هم چون با عصا بودم و تردد برایم سخت بود، همیشه سعی می کردم کنار محسن وزوایی و علی باشم که ماشین داشتند. آن موقع من مسئولیت خاصی نداشتم و علی موحد همین طوری رفاقتی و عشقی اجازه می داد من همیشه کنارش باشم.

*راست شکمت را بگیر و صاف برو جلو

من در عملیات بیت المقدس، شب اول با گردان حبیب جلو نرفتم و صبح فردایش من و مرتضی مسعودی (که معاون گردان بود در عملیات فتح المبین) صبح با یک راننده رفتیم به خط. منطقه‌ی عملیاتی به صورت دشت بود و ما دنبال محسن وزوایی می‌گشتیم که راه را گم کردیم. یک دفعه دیدیم از جلویمان ،یک سری عراقی دست‌ها را گذاشتند روی سرشان و آمدند بالا. حالا نه من اسلحه داشتم، نه راننده. فقط مرتضی مسعودی یک قبضه داشت. البته من هم عصایم را گرفتم طرف این ها و بندگان خدا فکر کردند اسلحه‌ای چیزی است. خلاصه این‌ها را ردیف کردیم و من نوک عصایم را به کمر این ها می‌زدم که به صف شوند. حالا ما اصلا نمی دانستیم این جا، کجا هست. جلوی عراقی ها هستیم یا پشت سرشان. پرنده هم پر نمی‌زند. مشغول این جماعت بودیم که یکهو دیدیم یک سری دیگر با دست های بالا از یک گوشه ی دیگری بیرون آمدند. عراقی ها را ردیف کردیم و به نفر اولِ ستون گفتیم، راست شکمت را بگیر و صاف برو جلو تا به ایرانی ها برسی. حالا خودمان هم نمی دانستیم کدام طرف خطِ ما است. حساب کردیم که اگر به سمت شرق بروند بالاخره به خط ایران می رسند. راستش حسابی هم ترسیده بودیم. این ها اگر نیت می کردند که ما را بگیرند و کارمان را بسازند، هیچ مشکل خاصی نداشتند. می خواستیم زودتر دکشان کنیم و فرار کنیم از این مخمصه. خلاصه این ها راه افتادند و ما هم گشتیم و محسن وزوایی را پیدا کردیم.

 

شهید علیرضا موحددانش (نفر اول از سمت چپ تصویر) شهید وزوایی نیز در عکس مشاهده می‌شود

*غنیمت من از عراق دو عصای شیک و سبک بود

بعد از روبوسی با وزوایی، جریان را برایش تعریف کردم و او قاهnt>nt> قاه زد زیر خنده. دیگز از روزی که عملیات شروع شد، من با این ها بودم و به محسن هم گفتم من برنمی گردم عقب و محسن هم گفت باشد. بعد از آن ما یکی از مقرهای عراق را گرفتیم، من رفتم دیدم  دو تا عصای قشنگ آن جا است که احتمالا برای فرمانده‌شان بود. هم خیلی نو و تمیز بود، هم شیک و خیلی سبک. عصاهای خودم  را انداختم و آنها را برداشتم و به محسن وزوایی هم گفتم این ها را من برمی‌دارم  که گفت بردار. این عصاها البته به من وفا نکردند. فکر کنم صاحب عراقی آن راضی نبود(با خنده).

*یک گونی نارنجک در کانکس ما به هوا رفت

بعد از عملیات بیت المقدس، آمدیم به عقبه، در انرژی اتمی. من بودم و حسین خالقی و علی موحد، با یکی-دو تا دیگر از بچه ها. بعد از عملیات بود و ما هم خسته و دراز کشیده بودیم. آن هایی که آن جا بوده اند این کانکس ها را به یاد دارند. یک راهروی 10-12 متری بود که کانکس های کوچکی در دو طرف راهرو، روبروی هم قرار داشتند. آن روزها، بچه ها، نارنجک هایی را که غنیمتی از منطقه جمع کرده بودند، می ریختند داخل گونی و می بردند به مقر تسلیحات گردانشان. مسئول تسلیحاتِ گردان حبیب، یک گونی از این نارنجک ها را کشان کشان آورد داخل راهرو تا ببرد به کانکس تسلیحات. کفِ راهرو، با میخ یک سری چوب نصب کرده بودند که سر این میخ ها یک جاهایی بیرون زده بود. ظاهرا یکی از این میخ ها، گیر می کند به ضامن یکی از نارنجک های داخل گونی و واویلا. من فقط یک لحظه دیدیم یک آتشی از در کانکس زد داخل و بعد همین طور ادامه پیدا کرد. کانکس یک پنجره کوچک داشت. علی موحد گفت: بچه‌ها بریزید بیرون .به حسین خالقی گفت: برو بیرون، حسین هیکل درشتی داشت، گفت: من که نمی توانم، علی گفت بیا برو بیرون، حرف بی خود نزن. حسین خالقی هم با آن هیکل نمی‌توانست برود بیرون از پنجره. خلاصه علی با زور و هل دادن ایشان را انداخت بیرون. بعد من به علی گفتم شما برو بیرون. گفت: حرف مفت نزن، برو بیرون! بعد آمد من را پرت کند از پنجره بیرون که همان موقع یک چیزی خورد به کف پای من که استخوانش را شکست اما به هر حال من با فشار علی، پریدم افتادم. علی موحد بعد از این که همه بچه ها را که پرت کرد بیرون، آخرش خودش پرید بیرون. وقتی آمدیم بیرون تازه دیدیم چه آتشی برپا شده. نارنجک تفنگی ها همین طور بالا می رفتند و این ور و آن طرف می افتادند و منفجر می شدند. گلوله ها می ترکیدند و مرمی هایشان بی هدف به هر جهتی می رفتند. خلاصه جهنمی درست شده بود. آن عصاهای خوشگل و تمیز هم همان جا داخل کانکس افتاد.

*یکی از خاطرات خیلی خیلی بد شهید موحد

حالا همه بیرون از کانکس، پنچر و داغان، هر کدام یک گوشه ای نشستیم. من هم حالم گرفته بود و هم پایم بر اثر ضربه و فشاری که علی موحد وارد کرد تا پرتم کند بیرون، شکسته بود. البته آن لحظه دردی نداشتم چون پایم بی حس بود. هیچ کسی حوصله ی حرف زدن نداشت. از آن روز به بعد دستور دادند مقر تسلیحات نباید بین نیروها باشد. علی بعدها به من گفت یکی از خاطرات خیلی خیلی بد من، آن روز بود. می‌گفت چرا این اتفاق باید می افتاد؟ این به خاطر جنگیدن بی قاعده است. چرا تا آن موقع به فکر کسی نرسیده بود که وجود کانکس تسلیحات بین نیروها چه خطراتی دارد؟!

 

فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا هنگام استراحت

*شهادت محسن مثل آوار روی سرم خراب شد

کمی بعد، محسن وزوایی یک نامه ای نوشت و داد به من. با آن من را معرفی کرد به ارتش، به عنوان نمایندی محور تحت فرماندهی خودش(محور محرم) در قرارگاه. به من گفت برو آن جا که من نرفتم چون دلم توی خط بود. از طرفی احساس کردم محسن دارد مرا این طوری سرکار می گذارد. چون من عصا داشتم و حرکت برایم سخت بود. نامه را گرفتم و با خودم گفتم من که نمی روم. ماندم در قرارگاه، پیش حاج همت. دم‌دم های صبح که نشسته بودم کنار یکی از بچه ها، دیدم پشت بی سیم غوغایی است و معلوم بود خط حسابی شلوغ است. به حاج همت گفتم من می‌خواهم بروم جلو و سوار یکی از ماشین‌ها شدم. همت گفت: شما کجا می‌روی با این وضع؟ گفتم: اگر اجازه بدهید من می‌خواهم بروم. گفت: من نمی‌گویم نرو ولی به نظرم بگذار خط تثبیت بشود، بعد برو. گفتم: باشد و نشستم یک گوشه‌ای. اما آخرش طاقت نیاوردم و سوار یک وانت شدم و آمدم لب خط  که جاده ی اهواز – خرمشهر بود. دیدم حاج احمد متوسلیان کنار یک جیپ ایستاده و مشغول صحبت با بی سیم است. رضا دستواره هم پیشش بود و فکر کنم پشت فرمان نشسته بود. سلام علیک کردم و حاج احمد گفت: با این حال و روز اومدی این جا؟ گفتم: آره. گفت: باشه. پرسیدم محسن وزوایی کجا است؟ جواب درستی بهم ندادند. یک گوشه ای ایستادم. حاج احمد بلند بلند با بی سیم حرف می زد. من احساس کردم خبری شده و به من نمی‌گویند. گوشه ایستادم .حاج احمد به دستواره گفت رضا! ماشین را روشن کن برویم جلو. حاج احمد اصلا حواسش به من نبود. دیدم کسی به کسی نیست آن جا. راه افتادم و بالاخره خودم را رساندم به گردان حبیب. علی را ندیدم اما حسین لطفی را دیدم. ایشان پایش مثل من بود و به قول خودمان شتری راه می‌رفت. تا ما را دید، تحویل گرفت و گفت: چه خبر؟ آمدیم نشستیم و این جا بود که من از پچt>t> پچ ها فهمیدم برای محسن وزوایی اتفاقی افتاده. نمی گفتند: شهید شده یا رفت عقب، می‌ گفتند محسن را بردند عقب. خیلی به هم ریختم و سریع پریدم توی یکی از این ماشن ها و آمدم عقب. رسیدم به حاج همت. سلام علیک کردم و دیدم یک جوری رویش را از من برمی گرداند. پرسیدم حاج آقا! از محسن وزوایی چه خبر؟ همت شروع کرد با یک جملات شیوایی با صحبت کردن که ما همه رفتنی هستیم و ... دیگر برایم قطعی شد که وزوایی شهید شده و دنیا روی سرم خراب شد. همت که داغان شدن مرا دید، پیشانی ام را بوسید و سعی کرد آرامم کند. یک کسی هم آمد یک کنسرو باز کرد و داد بهم که گفتم: نمی خورم. یک پرانتزی این جا باز کنم. همت خیلی بیان شیوایی داشت، خیلی شیوا! ایشان مثل حاج احمد، از اول فرمانده نبود و مسئولیت روابط عمومی و تبلیغات را داشت. مهم ترین عامل موفقیت ایشان در مقطع فرماندهی اش، قدرت بیانش بود. صحبت که می‌کرد، همه مدهوش می‌شدند. این توان هم بر می‌گشت به فرهنگی بودن ایشان. اما در فرماندهی، هیچ کس به گرد پای حاج احمد متوسلیان هم نمی‌رسید. اصلا بی‌نظیر بود. هیچ کس جرات نمی کرد روی حرفش حرفی بیاورد. خلاصه به همت گفتم: من باید بروم جلو. ایشان گفت: بروی جلو چه کار کنی؟ خودت که حجم آتش را دیدی؟ اما من خیلی حالم بد بود. احساس خفه گی می کردم و باید خودم را به بچه ها می رساندم. دوباره سوار ماشینی شدم و رفتم خط (ماشین ها دائم بین خط و قرارگاه تردد می کردند. هر لحظه که اراده می کردی، می توانستی سوار یکی شان بشوی). توی خط که از ماشین پیاده شدم، اول «ایرج عشقی» را دیدم. بلند شده بود و راست راست روی جاده راه می رفت و می زد توی سر خودش و فریاد می زد: «ای خدا! ما چقدر بدبخت و ذلیل هستیم، پسره تا سرش را آورد بالا، تیر خورد به سرش و شهید شد، آن وقت من دارم راست راست راه می روم و چیزی ام نمی شود.» دائم هم خاک های دور و برش را تیر و ترکش به هوا می پراند اما اصلا به خودش چیزی نمی خورد. واقعا انگار اجلش نرسیده بود. همه داد می زدند دیوانه! بیا پایین اما اصلا توی حال خودش نبود. بالاخره یکی از بچه ها کشیدش پایین. والا آن جا آتش به قدری سنگین بود که همه زمین گیر شده بودند. عراق پاتک کرده بود و آن طرف خاکریز جاده ی اهواز-خرمشهر، توی سینه کش دشت، تا چشم کار می کرد تانک بود و مجال نمی‌دادند کسی سرش را بیاورد بالا و هلی‌کوپترها هم از بالای سر می‌زدند. رفتم پیش علی. چشممان که به چشم هم افتاد، هیچی نگفتیم. فقط زل زدیم به هم. بعد من زدیم زیر گریه. علی هیچی نگفت. لطفی آمد و مرا نشاند و یک کنسرو باز کرد برایم. حسین خالقی خیلی دمق بود. واقعا دمق بود. با شهادت محسن، ایشان که معاونش بود، حالا عملا مسئول محور شده بود. در همین حین علی آمد و با آن بیان طنزش چیزی گفت: که کمی فضا عوض بشود و رفت. از این جا به بعد، هر کاری کردند، من دیگر عقب نرفتم. علی را هم می دیدیم که خاک و خلی مدام این طرف و آن طرف می دود.

 

شهید موحددانش بر بالین شهید غلامعلی پیچک

*فکر می‌کردم علی دارد سر کارم می‌گذارد

همین روزها بود که علی آمد سراغم و گفت: عابدین! می‌گویند محمدرضا مجروح شده و بردنش عقب. ولی من فکر می کنم شهید شده و این ها به من نمی‌گویند. بیا برو عقب، ببین چطور شده. من اول فکر کردم  علی به خاطر وضع پایم دارد مرا سرکار می‌گذارد. اما وقتی حسین لطفی هم خواست که بروم خبر بیاورم، دیدم نه! قضیه جدی است. سوار شدم رفتم معراج. رفتم داخل و پرسیدم: محمدرضا موحد دانش  را آورده‌اند این جا؟ یکی از معراجی ها گفت: شما؟ گفتم: از دوستانش هستم. گفت: کربلایی شد. سوار ماشین شدم و برگشتم خط. وقتی رسیدم به حاج علی، هیچی نگفتم. چهره من را نگاه کرد و گفت: شهید شده؟ من سرم را انداختم پایین. دیگر حرفی نزد و رفت یک گوشه، جدا از بقیه نشست و رفت تو خودش. یک ربع یا بیست دقیقه، شاید هم بیشتر در همین وضع بود. بعد بلند شد آمد بین ما. بچه‌ها شروع کردند اصرار کردن که بیا برو تهران برای تشییع جنازه. علی گفت: آن جا هستند کسانی که کار را انجام بدهند. هر چه این و آن اصرار کردند، گفت: نه. حتی به حاج احمد گفتند و ایشان هم اجازه داد که علی برود اما او زیر بار نمی رفت. آخرش حسین لطفی که خیلی با علی ایاق بود، به زور او را سوار ماشین کرد و با هم رفتند تهران و بعد از 48 ساعت دوباره برگشتند. آمد و دوباره ایستاد پای فرماندهی گردان حبیب تا روز فتح خرمشهر.

*جایی که حاج علی زمین را گاز گرفت 

مرحله ی سوم عملیات بیت المقدس، در آستانه ی ورود بچه ها به شهر، عراق شروع کرد یک آتش بسیار سنگینی ریخت. لامصب باران آتش تمام هم نمی شد. جهنمی بود فراموش نشدنی. واقعا ساعات خیلی بدی بود. بعدها که با علی موحد صحبت از خاطرات گذشته می کردیم به من گفت ببین! واقعا یکی از جاهایی که من زمین را گاز گرفتم آن جا بود.

*وقتی همه کپ می کردند، فرماندهانی مثل علی کارشان شروع می شد

یک بار هم بعد از عملیات «والفجر یک»، خودش تعریف کرد که یک جایی در عملیات، آتش به قدری سنگین شد که من زمین را گاز می‌گرفتم اما دور و برم را نگاه کردم و دیدم اگر منی که فرمانده هستم بلند نشوم، همه کپ می‌کنند و عملیات زمین می ماند. در یک لحظه تصمیم گرفتم و بلند شدم و راه افتادم که همه پشت سرم بلند شدند. یعنی تازه وقتی همه کپ می کردند، فرماندهانی مثل علی کارشان شروع می شد. برای این است که می‌گویند کسانی باید به عنوان مدیران جامعه انتخاب شوند که «فرمانده بحران» باشند. من این حرف را از سه نفر شنیدم. یکی از خدابیامرز «داوود کریمی»، یکی از «علی موحد» و یکی هم از «حسن بهمنی». در زمان صلح و خوشی همه می‌گویند ما فرمانده هستیم اما اگر جنگی شود چه کسی پای کار است؟

*در این وضعیت کسی برود جلو، یا خیلی ایمان دارد یا دیوانه است

در بیت المقدس، خودم شاهد بودم. زیر باران آتش که آدم از ترس زمین را گاز می گیرد نقل و نبات پخش نمی کنند، درجه و امتیاز هم که نمی دهند. اصلا در آن مخمصه، فکر آدم طرف این چیزها نمی رود. همه مرگ را کاملا حس می کنند. در این وضعیت اگر کسی بلند شود و برود جلو، از دو حالت خارج نیست؛ یا خیلی ایمان دارد یا دیوانه است. چون جان پناه و خاکریزی وجود نداشت. تمام  منطقه دشت بود و باید می‌دویدیم. اما ماجرای «والفجر یک» را علی خودش برایم تعریف کرد.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار