شهدای ایران shohadayeiran.com

گروه توپخانه 63 خاتم الانبيا (ص) به فرماندهي شهيد حاج حبيب‌الله كريمي، يكي از واحدهاي توانمند و نام‌آشناي جبهه‌هاي دفاع بود كه با جانفشاني و غيرت رزمندگانش، در آوردگاه‌هاي مختلف جنگ تحميلي نقش‌آفريني كرد.
شهدای ایران:گروه توپخانه 63 خاتم الانبيا (ص) به فرماندهي شهيد حاج حبيب‌الله كريمي، يكي از واحدهاي توانمند و نام‌آشناي جبهه‌هاي دفاع بود كه با جانفشاني و غيرت رزمندگانش، در آوردگاه‌هاي مختلف جنگ تحميلي نقش‌آفريني كرد. به مناسب برگزاري يادواره سردار شهيد حاج حبيب‌الله كريمي و 146 شهيد گرامي گروه توپخانه خاتم الانبيا  (ص) پاي صحبت‌هاي حاج حميدرضا صباغي از پيشكسوتان اين گروه نشستيم تا شنواي گوشه‌هايي از خاطراتش باشيم. صباغي در اين گفت و گو روايتي شنيدني از سه رزمنده بسيجي نوجوان برايمان تعريف كرد كه ماحصلش را پيش رو داريد.

آن 3 تفنگدار ره صد ساله را يك‌شبه طي كردند

 
  رزمنده كاتيوشا
عمليات كربلاي 4 تازه تمام شده بود و بچه‌ها خودشان را براي عمليات كربلاي5 آماده مي‌كردند. برادر حسن خالكي فرمانده گردان 40 بعثت(كاتيوشا) از گردان‌هاي تيپ توپخانه 63 خاتم الانبيا‌(ص) بود. گردان ما دو تا آتشبار سه قبضه‌اي داشت. با تحويل سه دستگاه كاتيوشاي جديد قرار شد آتشبار سوم هم براي شركت در عمليات كربلاي 5 تشكيل شود. حاج مجيد براتي از بچه‌هاي قديمي توپخانه مسئوليت راه‌اندازي آتشبار 3 را به عهده گرفت. برادر خسرو مشكي اصل، من و برادر هاشم مهابادي به ترتيب به عنوان مسئولان قبضه يك و 2 و 3 كاتيوشاي آتشبار سوم انتخاب شديم. هر قبضه كاتيوشا يك فرمانده، يك معاون قبضه و سه نفر هم خدمه توپ داشت.
كار بچه‌هاي خدمه واقعاً سخت و طاقت‌فرسا بود و نيروهاي قدبلند و ورزيده هم معمولاً كم مي‌آوردند. وظايف اين نيروها عبارت بود از: تخليه جعبه‌هاي موشك كاتيوشا از تريلي حمل مهمات در زاغه مهمات و چيدن آنها، درآوردن موشك‌ها از جعبه و شستن گيريس روي آنها با پارچه تنظيف و گازوئيل و خشك كردن موشك‌ها. در شرايط عادي در هر زاغه مهمات معمولاً 90 موشك شسته‌شده براي بارگيري پشت كاميون آماده بود و 60 تا موشك هم براي پر كردن خشاب قبضه پشت كاميون 911؛ تا هر وقت خشاب قبضه خالي شد ببرند پاي قبضه و زير آتش سنگين دشمن، موشك‌ها را يكي يكي از پشت كاميون در خشاب كاتيوشا جا بزنند.
 
آن 3 تفنگدار ره صد ساله را يك‌شبه طي كردند
 
  سه تفنگدار
با تشكيل آتشبار سوم 10 نفر نيروي جديد به عنوان خدمه توپ به آتشبار سوم معرفي شدند. نيروهاي جديد در عقبه گردان كه در سه راه حسينيه بود آموزش شست‌وشوي موشك، بستن ماسوره، نحوه بلند كردن و موشك‌گذاري، كار با تلفن قورباغه‌اي و بيسيم پي آرسي 77، استفاده از ماسك شيميايي و...  مي‌ديدند. دو روز آخر آموزش هم كلاس آشنايي كلي با قبضه را داشتند كه حقير مسئوليت كلاس را بر عهده داشتم. در بين اين 10 نفر سه نفرشان خيلي كم سن و سال و ريزه ميزه بودند. هميشه با هم بودند و شاد و شنگول. اينقدر صميمي بودند كه بچه‌هاي گردان به آنها مي‌گفتند سه تفنگدار؛ سياوش جعفري خانقاه، امير ابراهيمي و عباس معيني‌خواه. يكي از يكي نوراني‌تر و باصفاتر. معصوميت از چهره هر سه شان شُر شُر مي‌ريخت. حال و هواي خاصي داشتند. علي 17 سالش بود، عباس و سياوش هم 16 ساله.
به خاطر سن و سال و قد و بالايشان قرار بر اين شد كه بعد از آموزش در تداركات يا دژباني آتشبار مشغول به كار شوند. نه قدشان به بار زدن موشك پشت كاميون 911 مي‌خورد نه توانش را داشتند. چراكه بايد در يك مرحله 30 موشك 93 كيلويي را جابه‌جا و خشاب‌گذاري مي‌كردند. اين سه نوجوان كه فهميدند قرار است در تداركات آتشبار خدمت كنند خيلي بهشان برخورد و ناراحت شدند. به پهناي صورت اشك مي‌ريختند و التماس مي‌كردند كه به عنوان خدمه توپ خدمت كنند. گفتم: آخر قد شما نصف قد موشك است، زورتان نمي‌رسد بلندش كنيد، اصلاً قدتان نمي‌رسد موشك را پشت كاميون بار بزنيد. سياوش گفت: برادر صباغ جعبه مهمات مي‌گذاريم زير پاهايمان، موشك‌ها را بار مي‌زنيم. قد ما را نگاه نكن نصف قد ما زير زمين است و. . . ديدم حريف زبان اينها نمي‌شوم، دلِ ديدن جَزع و فَزع آنها را هم نداشتم. گفتم: فردا مي‌روم مرخصي، برگشتم يك كاري مي‌كنيم.
  قسم حضرت قاسم
چند ماهي بود كه مرخصي نرفته بودم. 10 روز مرخصي استحقاقي به علاوه دو روز هم توراهي گرفتم و با قطار رفتم تهران. روز سوم مرخصي‌ام بود كه مرحوم حاج آقا جعفري از ريش‌سفيدها و نيروهاي مخلص تيپ 63 خاتم‌الانبيا (ص) آمد منزل ما و گفت: حاج مجيد براتي گفته امروز راه بيفت و فردا خودت را به گردان معرفي كن. گفتم حاجي تازه رسيدم تهران، خانواده صدايش درآمده و... حاجي پريد وسط حرفم و گفت: عملياته. با شنيدن همين يك كلمه روي حاجي را بوسيدم، ازش خداحافظي كردم و رفتم دنبال بليت قطار.
به عقبه گردان كه رسيدم رفتم سنگر حاج مجيد و جوياي وضعيت منطقه شدم.  گفت يك مأموريت ضد آتشبار داريم. يك آتشبار بزرگ كاتيوشاي عراق هست كه خيلي بچه‌ها را اذيت مي‌كند. برادران ديده‌بان محل استقرار دقيق هدف را پيدا كردند، امشب اگر شليك داشته باشد به حول و قوه الهي حسابشان را مي‌رسيم. از سنگر حاج مجيد كه آمدم بيرون سه تفنگدار محاصره‌ام كردند. هر چقدر برايشان از سختي و فشار كار گفتم فايده نداشت كه نداشت. دست آخر امير ابراهيمي گفت: برادر صباغ ما يك مأموريت پاي قبضه انجام مي‌دهيم اگر راضي بودي ادامه مي‌دهيم، اگر هم راضي نبودي مي‌رويم تداركات يا دژباني. سياوش هم پشت صحبت امير را گرفت و گفت: برادر صباغ ما وظيفه شرعي خودمان را انجام داديم و تا اينجا آمديم، اما آن دنيا از شما نمي‌گذريم اگر ما را نفرستي پاي قبضه. عباس معيني‌خواه هم ادامه داد: مگر حضرت قاسم چند سالش بود كه رفت جنگيد و شهيد شد؟
مانده بودم از دست اينها چه كار كنم. حريف زبان ريختن اين سه تا بسيجي نمي‌شدم. سياوش گفت: تو را به خون اباعبدالله اجازه بده يك مأموريت پاي قبضه باشيم و خودمان را نشان بدهيم. با اين قسم آخري كه خورد كم آوردم و تسليم شدم. گفتم: برويد زاغه و 60 تا موشك را لخت كنيد و بشوريد و آماده شليك كنيد ببينم چه كار مي‌كنيد.

آن 3 تفنگدار ره صد ساله را يك‌شبه طي كردند

  90  به جاي 60
من هم رفتم پاي قبضه و به معاون قبضه گفتم: قبضه را بايد براي اجراي مأموريت آماده نگه داريم.  صداي اذان ظهر در موقعيت آتشبار طنين‌انداز شده بود كه سياوش با چهره خندان خودش را به من رساند و گفت: برادر صباغ 90 تا موشك آماده شليك كرديم. اولاً باورم نمي‌شد در مدت دو ساعت 90 تا موشك را آماده كرده باشند، ثانياً قرار بود 60 تا موشك آماده كنند، نه 90 تا. گفتم: برويم ببينيم. با سياوش رفتيم زاغه آتشبار. امير و عباس گوشه زاغه روي جعبه‌هاي مهمات خسته و كوفته اما شاد و خندان نشسته بودند. چيزي را كه مي‌ديدم باور نمي‌كردم. با يك حساب سرانگشتي ديدم واقعاً 90 تا موشك را‌ تر و تميز شسته و مرتب و منظم چيده و آماده شليك كرده بودند.
گفتم: گل كاشتيد. ان‌شاءالله خدا از شما راضي باشد. بعد به اتفاق رفتيم براي نماز جماعت. بعد از نماز هم رفتيم سنگر و سر سفره ناهار نشستيم. ناهار آن روز عدس‌پلو با كشمش بود. دور هم ناهار را در بشقاب‌هاي روحي خورديم و يك استراحتي كرديم. بعد از ظهر به بچه‌ها گفتم 60 تا موشك آماده را پشت كاميون 911 بار بزنند و براي مأموريت آماده باشند. نيم ساعت بعد رفتم زاغه ببينم بچه‌ها چه كار مي‌كنند. ديدم با چند تا جعبه مهمات يك سكو درست كرده‌اند، موشك را سه نفري بلند مي‌كنند مي‌برند روي سكو و به دو نفري كه بالاي كاميون بودند مي‌رساندند. اين همه انگيزه و سختكوشي بچه‌ها برايم قابل ستايش بود. بچه‌هايي در اين سن و سال در شهر از پدر و مادرشان پول توجيبي مي‌گرفتند و وقتشان را با بازي و تفريح مي‌گذراندند. اما آنها كجا و اين بزرگمردان كوچك كجا! رفتم كمكشان و به اتفاق 60 تا موشك پشت كاميون بار زديم.  
ساعت 9 شب بود كه مخابرات آتشبار براي اجراي مأموريت به هر سه قبضه آماده‌باش داد و رفتيم پاي قبضه و تا بعد از ظهر خشاب را پر كرده بوديم. پاي قبضه كه مستقر شديم براي اجراي مأموريت اعلام آمادگي كرديم. چند دقيقه بعد مسئول هدايت آتش سمت و زاويه شليك را به ما كه قبضه 2 بوديم اعلام كرد. سمت و زاويه را روي قبضه بستيم و براي شليك آماده شديم. با الله اكبر ديده‌بان دو تا موشك شليك كرديم. دقايقي بعد با تصحيحات 1000 متر به چپ ديده‌بان، سمت و زاويه جديد را از هدايت آتش گرفتيم، روي قبضه بستيم و دو موشك ديگر شليك كرديم. با اصابت موشك سوم و چهارم در نزديكي هدف، ديده‌بان دستور آتش به اختيار داد. سمت و زاويه دوم روي هر سه قبضه بسته و 86 موشك كاتيوشا به صورت همزمان به سمت هدف شليك شد. از پشت تلفن قورباغه‌اي صداي ديده‌بان را كه با بيسيم از دقت آتش و به آتش كشيده شدن انبار مهمات دشمن تشكر مي‌كرد، مي‌شنيديم. قبضه‌ها كه خالي شد به بچه‌ها گفتم: سريع كاميون را بياريد و خشاب را پر كنيد. كاميون مهمات دنده عقب آمد و با فاصله خيلي كم با قبضه كاتيوشا متوقف شد. امير و عباس و سياوش در مدت كمتر از 20 دقيقه خشاب قبضه را پر كردند. برايم جالب بود اينها زودتر از بچه‌هاي قبضه يك و 3، خشاب را پر كردند در حالي كه خدمه‌هاي قبضه يك و 3، سرباز وظيفه بودند، سنشان دو سه سال از اينها بيشتر بود و از قدرت بدني بيشتر و جثه بزرگ‌تري برخوردار بودند.
  ره صد ساله
با پر شدن خشاب هر سه قبضه به ديده‌بان اعلام آمادگي كرديم. ديده‌بان با جمله: ما رميت و اذ رميت. دستور شليك داد و آتشبار با پاسخ: و لا كن الله رما، ان‌شاءالله، اعلام شليك كرد. همزمان 90 موشك كاتيوشا براي بار دوم روي هدف فرود آمد. موشك‌ها يكي پس از ديگري با درخشش خاصي دل آسمان تاريك را مي‌شكافتند و به سمت هدف پيش مي‌رفتند. ديده‌بان با اعلام انهدام كامل آتشبارهاي دشمن و چند زاغه مهمات و خسته نباشيد به آتشبار پايان مأموريت داد. نيروهاي آتشبار خوشحال از انجام موفقيت‌آميز مأموريت با كمك همديگر سريع خشاب هر سه قبضه را پر كردند و براي استراحت به سنگرهايشان رفتند. از همه شادتر اين سه تا دريا‌دل بودند كه اولين مأموريتشان را سه تايي پاي يك قبضه انجام داده بودند.
به سنگر استراحت كه رسيدم ديدم سياوش و عباس و امير دم در سنگر ايستاده‌اند. مرا كه ديدند يك‌صدا و با هم گفتند: از كارمان راضي بوديد؟ گفتم: خسته نباشيد، دست شما درد نكنه، توي آتشبار سربلندم كرديد. برويد داخل سنگر استراحت كنيد من هم مي‌آيم. رفتم سنگر فرمانده آتشبار سري بزنم. حاج مجيد براتي و بچه‌هاي هدايت آتش دور هم نشسته بودند. با ورودم همه به نشانه احترام بلند شدند. حاج مجيد سراغ نيروهاي بسيجي را گرفت و پرسيد: كارشان چطور بود؟ گفتم: هزار ماشاءالله زودتر از بچه‌هاي قبضه يك و سه خشاب را پر كردند. اصلاً توقع نداشتم اينقدر مردانه و غيرتي بيايند پاي كار. حاج مجيد هم از رضايت بچه‌هاي ديده‌باني در خصوص دقت آتش، سرعت عمل و انهدام كامل هدف خبر داد و از همه تشكر كرد. ساعت نزديك 11 شب بود كه رفتم براي استراحت. داخل سنگر جا نبود، همان جلوي ورودي سنگر كه با گوني به حالت L ساخته شده بود تا تركش وارد سنگر نشود دراز كشيدم و خيلي زود خوابم برد. تازه داشت چشم‌هايم گرم مي‌شد كه با شنيدن صداي انفجاري مهيب زمين زير پايم به شدت لرزيد، همه جا را خاك گرفته بود. چشم چشم را نمي‌ديد، انگار چند مشت خاك ريخته بودند در گلويم. سينه‌ام خس خس مي‌كرد، نفسم بالا نمي‌آمد. ديگر چيزي نفهميدم. آخرين بار كه چشمم را باز كردم داخل آمبولانس بودم و آمبولانس با سرعت زياد در جاده خاكي و پر دست انداز به سمت اورژانس صحرايي در حركت بود.
در بيمارستان تهران بودم كه بچه‌هاي آتشبار آمدند ديدنم و ماجرا را برايم تعريف كردند. آن شب فقط يك گلوله توپ در موضع آتشبار فرود آمد و دقيقاً روي سنگر ما منفجر شد. عباس معيني‌خواه، امير ابراهيمي و سياوش جعفري خانقاه ره صد ساله را يك شبه طي كردند و آسماني شدند. من و دو نفر ديگر هم مجروح شديم. به ياد آخرين تصويري كه از اين سه دلاور در ذهنم نقش بسته بود افتادم. هر سه دست روي شانه‌هاي هم انداخته بودند و با خنده مي‌گفتند از كار ما راضي بوديد؟

* جوان
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار