شهدای ایران shohadayeiran.com

شهدای ایران:وقتی درب اتاق را باز کردی و وارد اتاق کتابخانه شدی، کمی جلوتر، سمت راست ، قفسه کتاب های دفاع مقدس را می بینی. یک روز همه کتاب های دفتر ادبیات و هنر مقاومت را در خود جای داده بود. امروز همان قفسه؛ مهمان های دیگری هم دارد. در عوض، بسیاری از کتاب هایش در دست این و آن می چرخد. حالا دیگر یک قفسه نیست. ده ها قفسه در جای جای سپاه و جزایر و دانشکده ها و مدارس و ادارات و مساجد خود نمایی می کنند. در داخل خانه ها نیز راه باز کرده اند. برخی با خواندن همین کتاب ها، دست به قلم شده اند و از بعضی نویسندگان قدیمی جنگ جلو زده اند. سبک نگارش را هم نو کرده اند. داستان و رمان نیز به جمع تاریخ شفاهی پیوسته  اند. فقط کفایت می کند یک کتابش را ورق بزنی و بخوانی. پاها را جمع می کنی. دو زانو می نشینی. ساعت ها با کتاب همراه می شوی، اشک می ریزی و پا به پای صفحات بعدی به پیش می روی. نمی توانی دل بکنی. حوصله ات از حرف زدن کناری ها سر می رود. خم می شوی و یک کتاب از کتاب های خاطرات جنگ به کناری ات می دهی. دومین کتاب را هم به نفر بعدی و بعدی، یک مرتبه می بینی همه جا را سکوت فرا گرفته است. همه مشغول خواندن کتاب شده اند. آن ها از تو جدی ترند.


"من زنده ام" را یک نفس خواندند. دختر شینا را به پایان رسانده اند. همراه با حاج ستار در جزیره  ام الرصاص به چهره صمد  چشم دوخته اند. پرواز برادر کوچکتر را به تماشا می گیرند و به هنرنمایی حاج ستار آفرین می گویند. به نگین هامون می رسند. داستان فرزند سیستان و یل زابل! عجب خواندنی است. همراه با اشک، میر حسینی را می ستایی؛ جانشین حاج قاسم در دوران جنگ. خوب نگاهش کن دارد می خواند و فریاد می زند. شاید این سوز را در سفرهای غریبانه داشتم. شاید هم در هنگام خواندن "دخترم ناهید"، بیشتر می سوختم و اشک می ریختم. اما در پایان مطالعه" گلستان یازدهم" صدای گریه ام بلند تر بود. دست مریزاد چه زیبا خانم ضرابی زاده، زندگی شهیدچیت سازیان را ترسیم کرده است. همین زیبایی را در پایی که جا ماند دیدم و در مطالعه" وقتی مهتاب گم شد"، به تماشا گرفتم. لشکر خوبان سوز داشت و نورالدین ساز عربی می نواخت. دیگر من نبودم که همه "سیزده سالگی ام" را می خواندم. پا به پای مهدی طحانیان صدها نفر بر زندگی یک اسیر ایرانی چشم دوخته بودند و به کتاب جعفریان بسنده نکردند. زنده رود در تکریت را یک نفس خواندند؛ تا پایشان "به میدان آب  هرگز نمی میرد باز شد” ساعت، 3 نیمه شب را نشان می دهد و تن خسته حاضر به بستن چشم نمی شود. دیگر جایزه دادن یا ندادن تاثیری ندارد. زیبایی قلم حسام و ضرابی زاده و سید ناصر و گلستان و طیبی و خانم حسینی، من و ما را تا بی کران می برد. کاش عقربه های ساعت می ایستاد و زمان به پیش نمی رفت. کاش عمرم چند برابر می شد و همه آن را پای خواندن کتاب های جنگ می ریختم و یک نفس همه کتاب های قفسه را تا آخر می خواندم. افسوس می خورم که چرا بعضی با این ادبیات نا آشنایند. همین چند روز قبل یکی از آشنایان می گفت: کاش زودتر با این کتاب ها آشنا می شدم سالها بی نصیب بودم و حالا فهمیده ام که اصرار مولایم بر خواندن کتاب های جنگ چیست!

با کتاب های گلعلی بابایی سال هاست که آشنایم. حسین بهزاد را هم در همین کتاب ها شناختم.


نمی دانم چرا آن روز که” جشن حنابندان” را خواندم، قدمی را نستودم! بیست و پنج سال است که او را می شناسم با محمد حسین قدمی در شب های خاطره آشنا شدم. همان روزها با جعفریان و سرهنگی و بهبودی و بهرامی برای خاطره گویی به جزایر خلیج فارس می رفتیم. فکر خاطرات آن ها از همان جا به ذهنم خطور کرد.

شاید از همان روزها با سرهنگی مانوس تر شدم. حالا از روزگارکانکس نشینی، ماه ها گذشته بود. در کوچه پس کوچه های خیابان رشت، تا طبقه سوم حوزه هنری، چه روزها و هفته ها که در کنار یک میز با مرتضی از کتابخوانی نگفتیم و پای تیراژ هزار جلدی کتاب های جنگ عزا نگرفتیم.

شاید راه اندازی کتابخانه جنگ، جرقه ای شد که مرتضی بر فرقم نشاند تا پای کتاب های جنگ را به سنگر های جزایر باز کنم. آن روز مرتضی سرهنگی جرقه را زد و فرداهایش مرتضی صفار، یاری شد که پا به پای هم کتاب ها را به درون اتاق ها و خانه ها بردیم و یک روزه با سرهنگی بر همه زیبایی کتاب خوانی پیروان مردان جنگ، آفرین گفتیم. حالا دیگر خنده های مرتضی را می شد دید. وقتی خبر تقریظ های جدید را به او می دادم و او نتیجه زیبای کارش را می دید، راضی تر می شدم.

خوب نگاه کن مرتضی! اگر آقا تشویق نمی کرد، تو کجای کار بودی؟ باید در مدح سرهنگی و بهبودی قصیده سرائید! یادت می آید مولایمان چه راست قامت پای ترویج این فرهنگ ایستاد. باور می کردی نورالدین پسر ایران راه لشکر خوبان را هموار کند.

پایی که جا ماند در امتداد "دا" جوانان را تا میدان مطالعه من زنده ام به پیش برد و همه در انتظار کتاب آن 23 نفر باشیم.

من که باورم نمی شد در یک روز آقایمان فرمانی بدهد که دختر شینا و گلستان یازدهم و وقتی مهتاب گم شد و آب هرگز نمی میرد، رخ بنمایانند و هزاران هزار زن و مرد و دختر و پسر، پا به پای ضرابی زاده و حسام، از خاطرات ابراهیمی وچیت سازیان وخوش لفظ بگویند!

حالا کوچه پس کوچه های روستای ما نیز علی چیت سازیان و علی خوش لفظ را می شناسند. حالا پا به هر مسجدی که می گذارم، بوی فرهنگ جنگ می دهد. دست جوان تر ها هم کتاب های جنگ را می بینم . یک دریا ستاره را با دریا خانم مرور می کنند. عباس دست طلا می خوانند . خاک های نرم کوشک را ببین؛ همنشین حجره نشین ها شده است. بچه ها ی مدرسه امان اللهی ها دسته یک و همپای صاعقه و ضربت  متقابل را هم خوانده اند. مهتاب خین هم زبانزد شده است. آن هم خاطرات همدانی ها ست. وقتی دختران مدرسه علمیه تهران گلستان یازدهم را خواندند، فهمیدم با هم خاطرات همدانی ها را مرور می کنند! این را از زمزمه خواهران جلسه شهید تهرانی مقدم هم فهمیدم.

بچه های خمینی هم به صحنه آمده اند. سردارانی نیز برای رساندن کتاب به دست عاشقان کتابخوانی، به صف ایستاده اند. همین چند هفته قبل اصغر آقا می گفت کتابی که گرفته، تا چهل نفر خوانده اند. از شوق در پوست خود نمی گنجیدم که شنیدم عباس می گفت، خانم و خواهر و برادرانش، ده ها کتاب جنگ را خوانده و خلاصه نویسی کرده اند.

مرتضی را به جلسه ای هشتصد نفری بردم که نبا بود همه آنها کتابخوان جنگ بشوند. این بعد از جلسه پاسداران جوان بود. همه روحانی بودند علیرضا خودش شده بود یک پا مبلغ کتاب های دفاع مقدس. روزهای اول خیلی از این کتاب ها خوشش نمی آمد. یک کتاب هم نخوانده بود و مخالفت می کرد! مثل احد که قبل از خواندن کتاب ها می گفت: باید کتاب های سبک زندگی را بخوانیم. از وقتی که همه سیزده سالگی ام را خواند، نگاهش عوض شد و گفت: فقط کتاب های جنگ!!

بیا کوچه نقاش ها را مرور کنیم. به جای نقاشی، کوچه نقاش ها بخوانیم. خواندش، سرود نقاش ها را بر زبان جاری می سازد. مثل عجیب نجیب! تا نخوانی نمی فهمی چه می گویم! وقتی "فرمانده من" را بخوانی، درست مثل مولایت می گویی و می نویسی:

السلام علیکم یا اولیاء الله!

درنگ نکن! دیگر در این میدان مردها تنها نیستند. زهرا پناهی و همسر سعید صداقتی هم به میدان آمده اند. دو تا موشک از میگ جدا شد و به طرف خانم پناهی آمد. دست ها را روی گوش ها گذاشت. دهان را باز کرد. تند تند اشهدش را خواند.

منتظر بود تکه تکه یا پودر شود. همه جا تیره وتار شد. دود و خاک جلوی چشمهایش را گرفت. وقتی آب ها از آسیاب افتاد، دید تعداد زیادی نبشی آهن و سیم بکسل و ترکش های ریز و درشت توی حیاط و جلوی پایش افتاده است!

زهرا چه آبدیده شد. با همان آبدیدگی آخرین شب زندگی با علی، پای حرف های شهید آینده اش نشست:  زهرا! من نمی خواهم در رختخواب بمیرم! آنقدر گفت و گفت تا زهرا راضی به شهادت علی شد! و حالا علی یک دریا اشک شده بود. مصیب از آن دنیا به علی گفته بود: من با اشک به شهادت رسیدم! علی هم به زهرا گفت : راهکار شهادت اشکه!!

شهید قراگوزلو، شب ها به جای خواب و استراحت، نماز و زیارت عاشورا می خواند و های های گریه می کرد! وقتی اشک در چشم های زهرا حلقه زد که چیت سازیان گفت: این بار خیلی طول بکشه یک هفته است. فوق فوقش یک هفته دیگه بر می گردم!

هفته به پایان رسید. ته آن خیابان، کانتینری پیدا شد، پشت کامیونی بزرگ. چند ماشین پاترول سپاه هم دور و برش پارک شده بود. چند نفر از آمبولانس پیاده شدند و رفتند جلوی کانتینر. زهرا هم از ماشین پیاده شد. در کانتینر را باز کردند. تابوت را پایین آوردند دور تابوت شلوغ شد. زهرا خانم به طرف علی آقا راه افتاد. قلبش تند تند می زد. پاهایش می لرزید. کنار تابوت نشست. پلاستیک را کنار زد نگاهش به علی افتاد. ترکش های مین ، سمت چپ بدن و قسمتی از سر او را خونین کرده بود. علی آقا آرام و راحت با صورتی سفید و مهتابی خوابیده بود.

دیگر این زهرا نبود که خواب نمی رفت. من هم با علی انس گرفته بودم. دوست نداشتم کتاب گلستان یازدهم به پایان برسد. دل از علی نمی بریدم مثل همان روز ها که "دا" را می خواندم اشک می ریختم و بلند بلند گریه می کردم. چند روزی از مطالعه آن کتاب گذشته است. امروز برای آن هایی می گریم که با علی آشنا نیستند. دوست دارم همه جوانها گلستان یازدهم را بخوانند. دوست دارم همه کتاب وقتی مهتاب گم شد را بخوانند و با علی خوش لفظ آشنا شوند.

مرادمان می گفت این دو کتاب در جوانان تحول ایجاد می کند. حالا دوست دارم آنقدر توی جلسات و سخنرانی از این کتاب ها بگویم تا با استمرار کتابخوانی دفاع مقدس، همه چیت سازیان و خوش لفظ بشوند.

* حجت الاسلام نماینده ولی‌فقیه در نیروی قدس سپاه
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار