شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۱۳۱۲۵۱
تاریخ انتشار: ۲۵ آبان ۱۳۹۵ - ۱۳:۳۴
شهدای ایران: زهره آرامش فرزند شهید والامقام محمدرضا آرامش با ارسال دلنوشته ای به تحریریه پایگاه خبری تحلیلی ندای گناباد احساسات درونی خود را از فراق پدر و برخورد برخی از افراد جامعه با خانواده شهدا بازگو می کند.

بخش اول این دلنوشته که «سهم پدر» نام گرفته است به شرح زیر است:

 

حمله ودفاع، نبرد و خون، حسرت و آه. همه فلسفه جنگ تو این خلاصه میشه. چرا گروهی فکر می‌کنند برای رسیدن به خواسته‌های ناحقشون اجازه دارن پا روی هست و نیست دیگران بزارند؟ جنگ هشت ساله شاید تونست خیلی از چیزا رو از مردم بگیره ولی در مقابلش خدا چیزی به ما بخشید که نمیشه تو هیچ جنگی در تاریخ پیدا کرد و بهش رسید.

 

جنگ اگر امنیت رو از ما گرفت در مقابل شجاعت و شهامت مردممون رو به جهان نشون داد و  اگه خونه‌هامون رو خراب کرد و باعث شد زن و بچه‌ها زیر آوار مدفون بشند، عوضش فریاد لبیکی که سال‌ها در گلوی مردم خفه شده بود رو آزاد کرد و آزادگی بهمون بخشید. جنگ اگه لرزه به اندام کودکان انداخت در مقابل فرزندانمون رو از کودکی صبور و بی‌باک پرورش داد. بهشون یاد داد از هیاهو نترسید، ایستا و پابرجا باشید، اینها همه طبل تو خالیست. لبیک حق حتماً پاسخ داره، این وعده خود حقه. چیزی که در گوشه گوشه جنگ و لحظه لحظه تاریخش ثبت شده. این چیزی نیست که در تصور منه، این همون خاطرات حقیقی جنگ ماست. حرف‌هایی که از زبون رزمنده‌هامون گفته شده. حرف‌هایی که شاهدان عینی جنگ بازگو می‌کنند. فقط گوش شنوا و چشم بصیر می‌خواد تا حقایق رو درک کنه.

 

دیربازیست قلم در دست می‌گیرم و افکارم را بر صفحه کاغذ می‌نشانم. آنچه حاصل آن است را بارها برای خود می‌خوانم و بعد به دست فراموشی می‌سپارم. تا کنون نشده آن را برای کسی بخوانم. همه شان را در بایگانی قلبم شماره زده و ردیف‌بندی می‌کنم.

 

اکنون به اصرار یکی از دوستان قرار بر این گذاشتم تا نوشته‌هایم را اگر قابل خواندن باشد در اختیار دیگران قرار دهم، تنها به امید همیاری آنان، اگر قابل بدانند. بر آن شدم تا از او بنویسم. از کسی که حق من بود و من از داشتنش محروم. نمی‌دانم چه جور صدایش بزنم و چه بخوانمش. تنها از او نامی برایم باقی مانده. از زمانی که به خاطر دارم تمام سهم من از پدرم تنها نامش بوده است.

 

در نوجوانی اینگونه با او سخن می گفتم: سلام، سلام به خوشبوترین گلی که در زندگی بوئیده‌ام. سلام به زیباترین غزلی که خوانده‌ام. سلام به گرامی‌ترینی که شناخته‌ام. نمی‌دانی چقدر دوستت دارم. بابای خوبم می‌خواهم خنجری که به تنهایی آلوده شده است را بر قلب مالامال از عشق خود فرو ببرم تا خون سرخم بیانگر عشق میان من و تو باشد. آخر چگونه می‌شود که این هجران به وصل تبدیل گردد. کاش می‌دانستی که نوشته‌هایم همه برای توست. کاش می‌دانستی که اشک‌هایم همه برای تو می‌ریزند. آرزویم این است لحظه‌ای، تنها لحظه‌ای بر زانوان خسته‌ات تکیه داده و این نوشته‌ها را برایت بخوانم.

 

اکنون شما قضاوت کنید. آیا این خواسته زیادیست؟ نیمی از عمرم سپری شده و هنوز گاهی در رؤیای شبانه‌ام می‌بینم که او بازگشته و مرا همچون کودکی، در آغوش می‌گیرد. کاش می شد هرگز از این خواب شیرین بیدار نمی‌شدم.

 

تنها دانسته‌هایم از او خلاصه می‌شود در خاطراتی که مادر و گاهی دوستان و آشنایان بازگو می‌کنند. هیچ گاه نخواستم به همراه نامش کلمه شهید آورده شود. هرچند این افتخار بزرگیست که شاید بعضی از درک آن عاجزند و گروهی در آرزوی آن. اما من با تمام وجود آرزو می‌کنم کاش پدر من هم مانند خیلی از مردم زندگیش را رها نمی‌کرد و جان بر کف رهسپار جبهه نمی‌شد. اگر بود تکیه گاهی بزرگ داشتم.

 

در آن زمان که دیگران با طعنه، شهادت پدر را بهانه‌ای برای رسیدن به اهدافمان می‌دانند، آه ازنهادم بر می‌خیزد که چرا؟ مگر ما از آنان چه خواسته‌ایم. آنها ادعا می‌کنند همه چیز در اختیار ماست. دلم می‌خواهد فریاد بزنم و بگویمشان، تمام امکانات ارزانی شما. شاید شما لایق ترید. فقط در قبال آن پدر مهربانم را به من برگردانید. تا ابد مدیون شما خواهم بود. تنها حضورش، سایه اش و دستانش مرا کفایت می‌کند.

 

به خاطر دارم کسی را که چشم در چشمم فریاد زد: شما خانواده شهدا خود را از مردم آویزان دارید، شاید جمله مؤدبانه‌ای نباشد اما خواستم عین گفته‌اش را بازگو کنم. در عین تعجب باز از خود پرسیدم من تا کنون از مردم چه خواسته‌ام که باید پاسخ پس بدهم؟

 

کودکیم را به خاطر می‌آورم. زمانی که مادر سخت‌کوش و مهربانم در اوج سرمای زمستان، با تکیه بر تنها فرزند پسرش که آن زمان فقط 10سال بیشتر نداشت، به دنبال خرید نفت کوچه پس کوچه‌های تاریک شهر را سپری می‌کرد و با چه زحمتی آن را به خانه می‌رساند. در حالی که دستانش پینه بسته از سوز سرما و دلش زخم خورده از سخنان مردم بود. در آن هنگام که تنها از آنان کمک خواسته بود فقط به خاطر اینکه مردش شهید شده است، و بماند که مردم جوابش را چه داده بودند. هنوز چهره مادرم وقتی که این خاطره را تعریف می‌کرد به خاطر دارم. از آن پس به ما آموخت نام فرزند شهید را از پس نام خود برداشته و به آن تکیه نکنیم.

 

به خاطر دارم برخی از اسباب بازی‌های دوران کودکیم غنائمی بود به یادگار از جنگ که پدرم به عنوان سوغات برایمان آورده بود. در نبودش اسباب بازیمان را تأمین کرده بود، هیچ موقع حسرت داشته‌های دیگران را نداشته‌ام جز وجود خودش.

 

شاید بگوئید که چه سخت می‌اندیشم و چه تلخ سخن می‌گویم، اما آن هنگام که خود را در مسیر خاطرات دور و نزدیک قرار می‌دهم کمتر با خاطره شیرین و دلچسبی مواجه می‌شوم. آنچه در ذهنم جا گرفته جز ناکامی و افسوس نمی پروراند.

 

اگر چه در کودکی نبودش سخت بود و بودنش نیاز، ولی شاید آن زمان در خانه و در کنار مادر و خانواده می‌شد جای خالیش را پوشاند. اما اکنون که دیگر دستان پر مهر مادر بر سرم نیست و مشکلات زمانه کمرم را خمیده کرده و هر آن است که جانم را بگیرد، نبودش بیشتر از گذشته آزارم می‌دهد. تنها دلخوشیم این است که هر گاه احساس می‌کنم دیگر به پایان راه رسیده‌ام و به نوعی کم می‌آورم خود را بر سر مزارش می‌رسانم و صورت بر خاک مقدسش می‌گذارم و در تنهاییمان در حالی که با سیل اشک مزارش را می‌شویم، با او سخن می‌گویم. در سکوت با او درد دل می‌کنم وگاهی هم گله که شاید اگر بودی....؟!

 

تو این زمونه‌ای که آدم نمی‌تونه یه مرد دور و برش پیدا کنه اگه بود، چقدر راحت بودم. بودنش امنیت و آرامشی داشت که هیچ پناه و سقفی نمی‌تونه برام داشته باشه. دلم می خواست اون زمانی که در کودکی گاهی اشتباهاتم باعث ناراحتی دیگران می‌شد، بود و با یه نگاه تند و تنبیه مردونش منو متوجه اشتباهم می‌کرد. یا زمانی که کمی بزرگتر شدم، وقتی که راهمو گم می‌کردم و تو دو راهی قرار می‌گرفتم، میشد باشه تا من بهش پناه ببرم واون راه رو از چاه نشونم بده.

 

به نظر من وجود پدر توی خونه به منزله ریشه یک درخت به حساب میاد. حالا این درخت چه پیر و کهن باشه و چه جوون و برنا، از ریشه دربیاد و یا ریشش نابود بشه، دیگه نباید توقع داشت باقی اعضای درخت زنده بمونه. وقتی یه مرد می‌میره، انگار ریشه‌ها از جا دراومدن.

 

ادامه دارد...
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار