شهدای ایران shohadayeiran.com

محبوبه تبسمی کرد ، انگشتش را داخل ظرف عسل برد و به دهان گذاشت، سرش را به طرف آسمان گرفت و گفت: « مادر! من در عرش عقد کرده ام»
به گزارش شهدای ایران به نقل از پایگاه خبری تحلیلی طنین یاس، چند صباحی بیشتر به تولد محبوبه نمانده بود، یکی از روزها خواهرم سیده صغری به من گفت: « سیده حکیمه! می دانی، فرزندت دختر است؟»

نگاهش کردم و گفبه نقل از پایگاه خبری تحلیلی طنین یاس، چند صباحی بیشتر به تولد محبوبه نمانده بود، یکی از روزها خواهرم سیده صغری به من گفت: « سیده حکیمه! می دانی، فرزندت دختر است؟»

نگاهش کردم و گفتم: « چطور؟» جواب داد: « دیشب خواب دیدم که مجلس بزرگی برگزار شده و حضرت امام(ره) در صدر مجلس قرار گرفته اند، شما یک نوزاد را در آغوش گرفته و نزد امام بردید. ایشان فرزند را از شما گرفتند و پرسیدند: نام این نوزاد را چه گذاشته اید؟ شما پاسخ دادید: "محبوبه" آنگاه امام (ره) پیشانی نوزاد را بوسه زدند و به شما برگرداندند.»

بعد از چند روزی، فرزندم به دنیا آمده  دختر بود، آن هم دختری زیبا که نشان کوچک قرمزی روی پیشانی اش به چشم می خورد، با تعجب نگاهی به خواهرم کردم او هم لبخند زنان گفت: « حالا دیدی سیده حکیمه! » باور کن این دختر همان نوزادی است که من در خواب دیدم نگاه کن! درست جایی را که امام (ره) بوسیدند نشان قرمز کمرنگی وجود دارد. پس نامش را محبوبه بگذار و بسیار مواظبش باش این نوزاد محبوب امام(ره) است.

 

                                        

اول آذر ماه بود دلم شور می زد، محبوبه دیر کرده بود قرار بود شب را همراه خواهرش به کهنوج بیاید. تا روز " مادر " را دور هم باشیم همین طور که نماز مغرب را می خواندم ناگهان به نظرم رسید سفره عقد بزرگی وسط اتاق پهن کرده اند و جمعیت زیادی دور تا دور آن را گرفته اند، دیدم محبوبه آمد و با لباس سبز روشن با چهره ای بسیار نورانی کنار سفره عقد نشست! با ناراحتی به او گفتم: « دخترم! محبوبه من!  از تو انتظار چنین کاری را نداشتم، بدون اجازه من و پدرت با چه کسی عقد کرده ای؟ چرا به ما چیزی نگفتی؟»

محبوبه تبسمی کرد ، انگشتش را داخل ظرف عسل برد و به دهان گذاشت، سرش را به طرف آسمان گرفت و گفت: « مادر! من در عرش عقد کرده ام» سلام نماز را دادم، اشک پهنای صورتم را فرا گرفته بود، بی اختیار گفتم:

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور    کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

اما محبوبه من دیگر برنگشت، ساعتی بعد خواهرش مژگان از راه رسید و گفت: « مادر! من قاصد خبر پرپر شدن محبوبه هستم! خوشحال باش که محبوبه به آرزویش رسید.

آری! محبوبه با شهادتش بهترین هدیه روز "مادر" را که همانا سرافرازی نزد حضرت زهرا(س) بود به من تقدیم کرد.

محبوبه مرسلپور، در شهریور ماه سال 1358 در روستای سیدآباد، از توابع سیرجان، به دنیا آمد، سال‌های پس از دیگری می‌آمد و می‌رفت و محبوبه روز به روز خود را به خورشید همیشه تابان ایمان نزدیک‌تر می‌کرد، بسیار مهربان و خوش اخلاق بود و هیچگاه لبخند از لبانش دور نمی‌شد.

هر کس که با محبوبه رو به رو می شد به سرعت جذب او می گشت. حالات روحی عجیبی داشت و وقایع بسیاری را مشاهده می کرد که هر کس قادر به دیدن آنها نیست! رویاهای صادقه بی شماری داشت و همه می دانستند که روح محبوبه بسیار بزرگ و پاک است و همین باعث می شد که به دیگران امید و آرامش ببخشید.

عشق و علاقه به اهل بیت علیهم السلام، قلبش را تسخیر کرده بود و همواره سُفره دلش را پیش مادر می گشود و مادر نیز درد و دلش را برای او بازگو می کرد.

سال 11373 که فرا رسید، خانواده مجبور شد به علت شغل پدر به کهنوج نقل مکان کند، اما محبوبه و خواهرش تصمیم گرفتند تا پایان تحصیل در جیرفت بمانند.

گرچه جدایی از پدر و مادر برایشان بسیار سخت بود، اما عشق به تحصیل آنها را به ماندن تشویق می کرد از آن پس هر هفته یکبار برای دیدن خانواده به کهنوج می رفتند تا اینکه روز چهارشنبه، دوم آذر ماه 73 محبوبه با شوق و عشقی وصف ناکردنی، برای دیدن مادر و پدر همراه با خواهرش راهی کهنوج شد.

آنها تصمیم گرفتند تا روز "مادر" را نزد خانواده باشند، آری! آن شب ، شبِ تولد حضرت فاطمه(س) بود خواهرش مژگان هر چه کرد تا او را از رفتن منصرف کند، موفق نشد او می گوید: « دیشب خواب داییمان را که چند ماه قبل فوت کرده بود دیدم؛ دیدم که دست محبوبه را گرفت و هر دو با هم ناپدید شدند، دلم گواهی می داد که اتفاقی می افتند هر چه کردم نتوانستم، محبوبه را از رفتن منصرف کنم..

اصرار به رفتن داشت، سرانجام سوار مینی بوس شدیم و به طرف کهنوج حرکت کردیم، نرسیده به کهنوج صدای تیراندازی بلند شد، همه فریاد می زدند؛ محبوبه نیز فریادی کشید و خاموش شد ، او را در آغوش گرفتم و گفتم: محبوبه جان! نترس، چیزی نشده!

متوجه شدم او نفس نمی کشد، دستم را روی سینه اش گذاشتم و تنها گرمی خون احساس کردم..»

محبوبه این سان به آسمانی‌ها پیوست...

او از همان ابتدا انتخاب شده بود.
به نقل از پایگاه خبری تحلیلی طنین یاس، چند صباحی بیشتر به تولد محبوبه نمانده بود، یکی از روزها خواهرم سیده صغری به من گفت: « سیده حکیمه! می دانی، فرزندت دختر است؟»

نگاهش کردم و گفتم: « چطور؟» جواب داد: « دیشب خواب دیدم که مجلس بزرگی برگزار شده و حضرت امام(ره) در صدر مجلس قرار گرفته اند، شما یک نوزاد را در آغوش گرفته و نزد امام بردید. ایشان فرزند را از شما گرفتند و پرسیدند: نام این نوزاد را چه گذاشته اید؟ شما پاسخ دادید: "محبوبه" آنگاه امام (ره) پیشانی نوزاد را بوسه زدند و به شما برگرداندند.»

بعد از چند روزی، فرزندم به دنیا آمده  دختر بود، آن هم دختری زیبا که نشان کوچک قرمزی روی پیشانی اش به چشم می خورد، با تعجب نگاهی به خواهرم کردم او هم لبخند زنان گفت: « حالا دیدی سیده حکیمه! » باور کن این دختر همان نوزادی است که من در خواب دیدم نگاه کن! درست جایی را که امام (ره) بوسیدند نشان قرمز کمرنگی وجود دارد. پس نامش را محبوبه بگذار و بسیار مواظبش باش این نوزاد محبوب امام(ره) است.

 

                                        

اول آذر ماه بود دلم شور می زد، محبوبه دیر کرده بود قرار بود شب را همراه خواهرش به کهنوج بیاید. تا روز " مادر " را دور هم باشیم همین طور که نماز مغرب را می خواندم ناگهان به نظرم رسید سفره عقد بزرگی وسط اتاق پهن کرده اند و جمعیت زیادی دور تا دور آن را گرفته اند، دیدم محبوبه آمد و با لباس سبز روشن با چهره ای بسیار نورانی کنار سفره عقد نشست! با ناراحتی به او گفتم: « دخترم! محبوبه من!  از تو انتظار چنین کاری را نداشتم، بدون اجازه من و پدرت با چه کسی عقد کرده ای؟ چرا به ما چیزی نگفتی؟»

محبوبه تبسمی کرد ، انگشتش را داخل ظرف عسل برد و به دهان گذاشت، سرش را به طرف آسمان گرفت و گفت: « مادر! من در عرش عقد کرده ام» سلام نماز را دادم، اشک پهنای صورتم را فرا گرفته بود، بی اختیار گفتم:

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور    کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

اما محبوبه من دیگر برنگشت، ساعتی بعد خواهرش مژگان از راه رسید و گفت: « مادر! من قاصد خبر پرپر شدن محبوبه هستم! خوشحال باش که محبوبه به آرزویش رسید.

آری! محبوبه با شهادتش بهترین هدیه روز "مادر" را که همانا سرافرازی نزد حضرت زهرا(س) بود به من تقدیم کرد.

محبوبه مرسلپور، در شهریور ماه سال 1358 در روستای سیدآباد، از توابع سیرجان، به دنیا آمد، سال‌های پس از دیگری می‌آمد و می‌رفت و محبوبه روز به روز خود را به خورشید همیشه تابان ایمان نزدیک‌تر می‌کرد، بسیار مهربان و خوش اخلاق بود و هیچگاه لبخند از لبانش دور نمی‌شد.

هر کس که با محبوبه رو به رو می شد به سرعت جذب او می گشت. حالات روحی عجیبی داشت و وقایع بسیاری را مشاهده می کرد که هر کس قادر به دیدن آنها نیست! رویاهای صادقه بی شماری داشت و همه می دانستند که روح محبوبه بسیار بزرگ و پاک است و همین باعث می شد که به دیگران امید و آرامش ببخشید.

عشق و علاقه به اهل بیت علیهم السلام، قلبش را تسخیر کرده بود و همواره سُفره دلش را پیش مادر می گشود و مادر نیز درد و دلش را برای او بازگو می کرد.

سال 11373 که فرا رسید، خانواده مجبور شد به علت شغل پدر به کهنوج نقل مکان کند، اما محبوبه و خواهرش تصمیم گرفتند تا پایان تحصیل در جیرفت بمانند.

گرچه جدایی از پدر و مادر برایشان بسیار سخت بود، اما عشق به تحصیل آنها را به ماندن تشویق می کرد از آن پس هر هفته یکبار برای دیدن خانواده به کهنوج می رفتند تا اینکه روز چهارشنبه، دوم آذر ماه 73 محبوبه با شوق و عشقی وصف ناکردنی، برای دیدن مادر و پدر همراه با خواهرش راهی کهنوج شد.

آنها تصمیم گرفتند تا روز "مادر" را نزد خانواده باشند، آری! آن شب ، شبِ تولد حضرت فاطمه(س) بود خواهرش مژگان هر چه کرد تا او را از رفتن منصرف کند، موفق نشد او می گوید: « دیشب خواب داییمان را که چند ماه قبل فوت کرده بود دیدم؛ دیدم که دست محبوبه را گرفت و هر دو با هم ناپدید شدند، دلم گواهی می داد که اتفاقی می افتند هر چه کردم نتوانستم، محبوبه را از رفتن منصرف کنم..

اصرار به رفتن داشت، سرانجام سوار مینی بوس شدیم و به طرف کهنوج حرکت کردیم، نرسیده به کهنوج صدای تیراندازی بلند شد، همه فریاد می زدند؛ محبوبه نیز فریادی کشید و خاموش شد ، او را در آغوش گرفتم و گفتم: محبوبه جان! نترس، چیزی نشده!

متوجه شدم او نفس نمی کشد، دستم را روی سینه اش گذاشتم و تنها گرمی خون احساس کردم..»

محبوبه این سان به آسمانی‌ها پیوست...

او از همان ابتدا انتخاب شده بود.
تم: « چطور؟» جواب داد: « دیشب خواب دیدم که مجلس بزرگی برگزار شده و حضرت امام(ره) در صدر مجلس قرار گرفته اند، شما یک نوزاد را در آغوش گرفته و نزد امام بردید. ایشان فرزند را از شما گرفتند و پرسیدند: نام این نوزاد را چه گذاشته اید؟ شما پاسخ دادید: "محبوبه" آنگاه امام (ره) پیشانی نوزاد را بوسه زدند و به شما برگرداندند.»

بعد از چند روزی، فرزندم به دنیا آمده  دختر بود، آن هم دختری زیبا که نشان کوچک قرمزی روی پیشانی اش به چشم می خورد، با تعجب نگاهی به خواهرم کردم او هم لبخند زنان گفت: « حالا دیدی سیده حکیمه! » باور کن این دختر همان نوزادی است که من در خواب دیدم نگاه کن! درست جایی را که امام (ره) بوسیدند نشان قرمز کمرنگی وجود دارد. پس نامش را محبوبه بگذار و بسیار مواظبش باش این نوزاد محبوب امام(ره) است.

 

                                        

اول آذر ماه بود دلم شور می زد، محبوبه دیر کرده بود قرار بود شب را همراه خواهرش به کهنوج بیاید. تا روز " مادر " را دور هم باشیم همین طور که نماز مغرب را می خواندم ناگهان به نظرم رسید سفره عقد بزرگی وسط اتاق پهن کرده اند و جمعیت زیادی دور تا دور آن را گرفته اند، دیدم محبوبه آمد و با لباس سبز روشن با چهره ای بسیار نورانی کنار سفره عقد نشست! با ناراحتی به او گفتم: « دخترم! محبوبه من!  از تو انتظار چنین کاری را نداشتم، بدون اجازه من و پدرت با چه کسی عقد کرده ای؟ چرا به ما چیزی نگفتی؟»

محبوبه تبسمی کرد ، انگشتش را داخل ظرف عسل برد و به دهان گذاشت، سرش را به طرف آسمان گرفت و گفت: « مادر! من در عرش عقد کرده ام» سلام نماز را دادم، اشک پهنای صورتم را فرا گرفته بود، بی اختیار گفتم:

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور    کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

اما محبوبه من دیگر برنگشت، ساعتی بعد خواهرش مژگان از راه رسید و گفت: « مادر! من قاصد خبر پرپر شدن محبوبه هستم! خوشحال باش که محبوبه به آرزویش رسید.

آری! محبوبه با شهادتش بهترین هدیه روز "مادر" را که همانا سرافرازی نزد حضرت زهرا(س) بود به من تقدیم کرد.

محبوبه مرسلپور، در شهریور ماه سال 1358 در روستای سیدآباد، از توابع سیرجان، به دنیا آمد، سال‌های پس از دیگری می‌آمد و می‌رفت و محبوبه روز به روز خود را به خورشید همیشه تابان ایمان نزدیک‌تر می‌کرد، بسیار مهربان و خوش اخلاق بود و هیچگاه لبخند از لبانش دور نمی‌شد.

هر کس که با محبوبه رو به رو می شد به سرعت جذب او می گشت. حالات روحی عجیبی داشت و وقایع بسیاری را مشاهده می کرد که هر کس قادر به دیدن آنها نیست! رویاهای صادقه بی شماری داشت و همه می دانستند که روح محبوبه بسیار بزرگ و پاک است و همین باعث می شد که به دیگران امید و آرامش ببخشید.

عشق و علاقه به اهل بیت علیهم السلام، قلبش را تسخیر کرده بود و همواره سُفره دلش را پیش مادر می گشود و مادر نیز درد و دلش را برای او بازگو می کرد.

سال 11373 که فرا رسید، خانواده مجبور شد به علت شغل پدر به کهنوج نقل مکان کند، اما محبوبه و خواهرش تصمیم گرفتند تا پایان تحصیل در جیرفت بمانند.

گرچه جدایی از پدر و مادر برایشان بسیار سخت بود، اما عشق به تحصیل آنها را به ماندن تشویق می کرد از آن پس هر هفته یکبار برای دیدن خانواده به کهنوج می رفتند تا اینکه روز چهارشنبه، دوم آذر ماه 73 محبوبه با شوق و عشقی وصف ناکردنی، برای دیدن مادر و پدر همراه با خواهرش راهی کهنوج شد.

آنها تصمیم گرفتند تا روز "مادر" را نزد خانواده باشند، آری! آن شب ، شبِ تولد حضرت فاطمه(س) بود خواهرش مژگان هر چه کرد تا او را از رفتن منصرف کند، موفق نشد او می گوید: « دیشب خواب داییمان را که چند ماه قبل فوت کرده بود دیدم؛ دیدم که دست محبوبه را گرفت و هر دو با هم ناپدید شدند، دلم گواهی می داد که اتفاقی می افتند هر چه کردم نتوانستم، محبوبه را از رفتن منصرف کنم..

اصرار به رفتن داشت، سرانجام سوار مینی بوس شدیم و به طرف کهنوج حرکت کردیم، نرسیده به کهنوج صدای تیراندازی بلند شد، همه فریاد می زدند؛ محبوبه نیز فریادی کشید و خاموش شد ، او را در آغوش گرفتم و گفتم: محبوبه جان! نترس، چیزی نشده!

متوجه شدم او نفس نمی کشد، دستم را روی سینه اش گذاشتم و تنها گرمی خون احساس کردم..»

محبوبه این سان به آسمانی‌ها پیوست...

او از همان ابتدا انتخاب شده بود.
انتشار یافته: ۱
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
United Kingdom of Great Britain and Northern Ireland
|
۱۲:۰۱ - ۱۳۹۵/۰۷/۰۳
0
0
با نادان در جهان هست مفلس درمانده نمی شود
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار