شهدای ایران shohadayeiran.com

می‌خواهم مانند یک سرباز به جبهه‌ها بروم. به همین جهت از ورود به سپاه پرهیز کردم. اگر آرم سپاه بر روی لباسم بچسبد، دیگر نمی‌توانم آزادانه به خط مقدم بروم.
به گزارش شهدای ایران، پدر شهید ریاضی مکالمه با فرزندش را مرور می‌کند؛ آن روزی که ابوالفضل می‌آید و به پدر می‌گوید: «عازم سفر هستم. می‌خواهم مانند یک سرباز به جبهه‌ها بروم. به همین جهت از ورود به سپاه پرهیز کردم. اگر آرم سپاه بر روی لباسم بچسبد دیگر نمی‌توانم آزادانه به خط مقدم بروم. نمی‌خواهم با آرم دست و پایم بسته شود. چون من توانمندی‌ام بیش از این‌هاست که خود را محدود به پشت جبهه‌ کنم».

ابوالفضل در پاسخ به درخواست پدر مبنی بر نرفتن به جبهه‌، می‌گوید: «پدرم شما نان‌آور خانه هستید و نمی‌توانید به جبهه بروید. برخی از ثروتمندان هم که از ترس، فرزندانشان را داخل پوست گوسفند کرده و از مرز عبور می‌دهند. پس من باید بروم تا بلایی که بر سر ناموس کردنشین‌های کشورمان آمد، بر سر خانواده‌ ما نیاید.»

مادر خطاب به ابوالفضل می‌گوید: «پسرم از ساعتی که تو می‌روی، من نان در خون می‌ریزم و می‌خورم.» ابوالفضل پاسخ می‌دهد: «مگر مهر سیاه به قلبت زده‌اند که اینگونه سخن می‌گویی؟! اگر کاسه عمرم پر شود چه اینجا چه آنجا باید بروم. پس بی‌تابی نکن».

مدتی بعد پس از بازگشت ابوالفضل از جبهه؛ متوجه می‌شود دو فرزند دیگر به جمع خانواده اضافه شده است. با یک حساب سرانگشتی خطاب به پدر می‌گوید: «حالا که تعدادمان 5 نفر شده است. شما باید خمس فرزندانت را بدهی. من هم خمس فرزندان هستم، می‌روم تا دینی به گردنمان نماند».

***

شهید «ابوالفضل ریاضی» در نخستین ماه از بهار 1343 چشم به جهان گشود و 20 سال بعد در همان ماه بر اثر اصابت گلوله دوشکا به شهادت رسید. پیکر مطهرش در قطعه 28 بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار