شهدای ایران shohadayeiran.com

خانه‌ی مرد فقط یک هال ۲۰ متری داشت با یک آشپزخانه و دستشویی خیلی کوچک. دو قالی رنگ پریده و قدیمی هم کف خانه را پوشانده بود. سقف خانه نم داده بود و هرلحظه امکان ریزش داشت...
شهدای ایران: گوشی را از جیبش درآورد. چند عکس می‌خواست نشان دهد. می‌گفت: «من آدم سنگ‌دلی هستم؛ مخصوصا وقتی که می‌خواهم برای شناسایی خانواده‌های فقیر اقدام کنم؛ چون‌ اگر بخواهی از روی احساسات کاری کنی، پول خیلی‌ها را به هدر می‌دهی. با این همه، یکی از سخت‌ترین و دردآورترین جاهایی که برای کمک و امداد‌رسانی رفته‌ام، این‌جا بود.» عکس کوره‌های آجرپزی را نشان می‌داد و می‌گفت: «یک جانباز با همسر دیالیزی‌ و پسر و دخترش؛ بین ۲۰ خانواده‌ی افغانی زندگی می‌کرد. خرج این خانواده را دختر محجبه‌ی ۱۸ ساله‌شان می‌داد.» آقای مسعودی بعد از شناسایی این خانواده، برایشان خانه‌ای اجاره کرده بود. پسر بچه‌شان الان سرِکار می‌رود و دخترشان هم تازگی‌ها کنکور داده. الان وضعشان خیلی بهتر از قبل شده است. آقای مسعودی از خانواده‌ای می‌گفت که مرد خانه از هر دو پایش معلول بود و عطرفروشی می‌کرد. چند ماه نتواسته بود اجاره خانه‌اش را بپردازد. صاحب خانه آنها را از خانه بیرون کرده و خیلی از وسایل خانه‌ي مرد معلول را هم به جایِ اجاره بهایِ پرداخت نشده برداشته بود. آقای مسعودی آنها را کنار پارکی در شهرری پیدا کرده و بعد از آن هم خانه‌ای برای سید معلول اجاره کرده و او و همسرش را سرِکار فرستاده بود.

 

 
آقای مسعودی، یکی از مسئولان گروه فرهنگی خیریه‌ی «فردای سبز» است. گروه خیریه‌ای که ۹۰ خانواده را تحت پوشش داشت و ماهی یک بار ارزاق را بین خانواده‌های نیازمند پخش می‌کرد. گروهی که هم مسئولان و هم افرادی که در آن داوطلبانه کار می‌کنند، یا دانشجوی دانشگاه شریف هستند و یا فارغ‌التحصیل آنجا. آقای مسعودی که شلوار آبی و پیراهن چهارخانه سرخآبی رنگی به تن داشت، می‌گفت: «این موسسه خیریه توسط خیرین و اساتید دانشگاه شریف حمایت می‌شود. اساتیدی هستند که ماشین‌شان را برای پخش ارزاق در اختیار ما قرار می‌دهند.» او داستان دختری را برایمان گفت که دانشجوی شریف بوده و به خاطر نداشتن پول خوابگاه، در همین تابستان او را از خوابگاه بیرون کرده‌اند. آقای مسعودی هم از درآمدهای موسسه، پول خوابگاه او را داده بود. آقای مسعودی می‌گفت: «تحقیق کرده ام که در بعضی کشورهای خارجی، یخچال‌هایی را کنار خیابان گذاشته‌اند که مردم غذا داخل آن می‌گذارند و نیازمندان خودشان هرچه بخواهند، برمی‌دارند.»

 

 
روبه‌روی اتاقی که دفتر موسسه واقع شده، تعدادی از بچه‌ها مشغول بسته بندی مواد غذایی هستند. برنج، ماکارونی، حبوبات، لبنیات، روغن و خرما از جمله این بسته‌های غذایی است. پسری حدودا ۳۰ ساله مشغول کار است. حوزه علمیه قم درس می‌خواند. طلبه‌ی جوان، انگار داشت به جای دانشجویانی که تابستان را به تعطیلات رفتنه‌اند، عرق می‌ریخت. او می‌گفت: «یک بار از ژاپن برایمان کت‌و‌شلوار فرستادند و چندباری هم از آمریکا به حساب‌مان پول ریخته بودند. ظاهرا دانشجویانی که قبلا در صنعتی شریف درس خوانده‌اند و حالا خارج از کشورند، این کارها را کرده‌اند.»

 

 
آقای سلیمانی رئیس این گروه خیریه، فارغ‌التحصیل دانشگاه شریف بود. از خاطرات اردوی مشهد پارسال می‌گفت که صد نفر از نیازمندان را برده بودند. خیلی‌ها در این سفر بار اولشان بود که مشهد می‌رفتند و به خاطر همین هم اردوی خاصی بود. آقای سلیمانی می‌گفت: «مردی که بیماری شدید داشت و با ویلچر جابه‌جایش می‌کردند، بعد از این سفر، فوت کرد، انگار فقط منتظر این بود که به پا‌بوس امام رضا برود.» آقای سلیمانی شب عید فطر امسال، تا دیر وقت دور از خانواده‌ی خود به دنبال خانه برای یک نیازمند بود.

 

حالا نوبت رساندن بسته‌های ارزاق به خانواده‌های نیازمند بود. آرام آرام ماشین‌ها حرکت می‌کردند و به سمت مقصدهای خود می‌رفتند. یکی اطراف شهرری، یکی در کرج و سهم ما هم حوالی میدان خراسان. از این به بعد باید با آقای میثاقیان و آقای حیدری (همان طلبه‌ی جوان) می‌رفتم. آقای میثاقیان با شلوار پارچه‌ای سیاه و پیراهن خاکی رنگ، دکترای هواوفضا از دانشگاه شریف داشت. از سال ۷۷ با این موسسه همکاری می‌کرد. می‌گفت: «در دوران دانشجویی گاهی فکر رفتن به خارج را می‌کردم، البته فقط برای درس خواندن؛ چون آنجا جای زندگی کردن نیست؛ یعنی با عقاید من جور در نمی‌آید.» یکی از نزدیکانش برای ازدواج او در نیویورک هم فکری کرده و موردی پیدا کرده بود، ولی ماندن را به رفتن ترجیح داد. می‌گفت: «به نظر من مسئله‌ی اصلی جوانان ما ازدواج است نه درس خواندن، البته درس را باید خواند ولی اینکه کسی بخواهد برای درسش به خارج برود و بعد تشکیل خانواده بدهد، چند سالی از زندگی عقب می‌افتد. مثلا وقتی پدر با پسرش ۳۵ سال اختلاف سنی داشته باشد، مشخص است که به اختلاف می‌خورند.» آقای میثاقیان می‌گفت: «مردم اگر خمس و زکات‌شان را بدهند، وضعیت جامعه این نمی‌شود.»

 

بعد از چند دقیقه‌ای به اولین مقصدی رسیدیم که باید به آنها کمک می‌کردیم. باید به طبقه‌ی ششم آپارتمانی بزرگ می‌رفتیم. بسته‌های ارزاق را برداشتیم و با احتیاط به سمت خانه‌ی آنها رفتیم. آقای میثاقیان حواسش جمع بود، می‌گفت: «با فاصله حرکت کنید تا کسی فکر نکند ما با هم هستیم؛ چون قرار نیست آبروی خانواده‌هایی که به آنها کمک می‌شود را ببریم.» آقای حیدری زنگ خانه را زد و آنها هم ما را به داخل تعارف کردند. خانه‌ای که دیوارهایش زرد رنگ بود و چند مبل با کاور قهوه‌ای روشن در خانه به چشم می‌خورد. تلویزیون ال‌سی‌دی و چند تابلو روی دیوار هم جلب توجه می‌کرد. در نگاه اول به نظر نمی‌رسید که خانواده‌ی نیازمندی باشند. اما به قول آقای میثاقیان: «بعضی خانواده‌ها در شمال تهران خانه دارند ولی چون سرپرست و منبع درآمدی ندارند، نیازمند هستند و باید بهشان کمک کرد.» در این خانه یک مادر و دختر زندگی می‌کردند، مادری که پیر شده بود و دست و بدنش مدام می‌لرزید. مادر سرش را پایین انداخته بود، انگار از اینکه برایشان کمک آورده‌ایم خجالت می‌کشید. مادر، بیماری عصبی داشت و با لکنت زبان و به سختی حرف می‌زد و چند کلمه‌ي محدود بیشتر نمی‌توانست بگوید و به خاطر همین هم دخترش جواب سوال‌های ما را می‌داد. کمیته امداد هم البته هر ماه مقداری پول به حسابشان می‌ریخت. از ۵۰ تا ۳۰ تومان متغیر! البته بعد از کم کردن قسط۲۳ هزار تومانی وامی که گرفته بودند. مادر هم که به سختی کلمات را ادا می‌کرد، گفت: «از این ماه شارژ خانه را هم ۷ هزار تومان بیشتر کردند.» آقای میثاقیان به آنها گفت اگر به دوا و دکتر احتیاج پیدا کردید، حتما فاکتورش را بگیرد تا ما مبلغش را به شما بدهیم.

 

 
بعد از چند دقیقه، به منزل بعدی رسیدیم، سرِ کوچه مردی با لباس‌های کهنه، ساز می‌زد و از مردم پول می‌گرفت. کوچه‌ای تقریبا باریک. وقتی زنگ آنها را زدیم، صاحب‌خانه گفت: «الان منزل نیستند.» یک مرد موتوری که ما در کوچه با مواد غذایی دید، به آقای میثاقیان گفت: «اگر می‌خواهید بدهید به همسایه‌ها به دستشان می‌رسانند.» آقای میثاقیان هم گفت نه و سرش را پایین انداخت و به سمت ماشین رفت. انگار آن مرد فهمیده بود که برای کمک به همسایه‌شان آمده بودیم و آقای میثاقیان هم ناراحت شده بود. با حسرت گفت: «می‌خواستیم کسی نفهمد ولی همه فهمیدند. کار اشتباهی کردیم، اول باید می‌رفتیم ببینیم خانه هستند یا نه، بعد بسته‌های ارزاق را می‌آوردیم، آبرویشان پیش دروهمسایه رفت.»

 

منزل بعدی اما آقای میثاقیان حواسش به این نکته بود. پس از آنکه دیدیم اهالی خانه هستند ما وسایل را برداشتیم و با سرعت به سمت منزل رفتیم. پسر ۱۴ ساله‌ای به استقبالمان آمد. شیطان به نظر می‌رسید. کلاس ششم را تمام کرده بود. خانه‌شان در زیرزمین بود. راهرو آن سقف کوتاهی داشت. خم شدیم و به زحمت عبور کردیم. مرد خانه با پیراهن آبی و زیرشلوار تیره رنگ، ما را که دید سلام و خوش‌آمد گویی کرد. مرد حدودا ۴۵ ساله، تختِ خوابش گوشه‌یِ خانه بود. او که تا ۱۷ سال پیش جوشکاری می‌کرد و دستِ خیلی‌ها را می‌گرفت، وقتی تصادف کرده بود، تا دو سال کارش فقط عمل جراحی کردن بوده و آخرش هم خوب نشد. به همین خاطر یک پایش کوچک‌تر و لگن‌اش مصنوعی بود و نمی‌توانست راه برود. اگر سرما به پایش می‌خورد، لمس می‌شد.

 

خانه‌ی مرد فقط یک هال تقریبا بیست متری داشت با یک آشپزخانه و یک دستشویی خیلی کوچک. دو قالی رنگ پریده و نسبتا قدیمی هم کفِ خانه را پوشانده بود. دیوار سنگ‌کاری شده‌ی خانه و ستونِ آهنیِ مکعبی شکلِ وسطِ زیرزمین، زیاد به چشم می‌آمد. جلوی آشپزخانه، تلویزیون کوچکی که چند دکمه‌اش بیرون زده، توجه را به خودش جلب می‌کرد. گوشه‌ی دیگر خانه هم یک کمد چوبی کشویی که رویش رخت‌خواب‌ها را گذاشته بودند، خانه را تنگ‌تر می‌کرد. سقف خانه نم داده بود و هرلحظه امکان ریزش داشت. مرد می‌گفت: «صاحب‌خانه‌مان آدم خوبیست، برای اینجا ۱۰ میلیون رهن گرفته و به خاطر وضعیت من و اینکه خانمم سید است، دیگر پولی نمی‌گیرد. پول رهن خانه را هم دو خیر داده‌اند و قول‌نامه هم به نام خودشان است. صاحب‌خانه گفته است اگر می‌خواهید سقف خانه را تعمیر کنیم، باید تخلیه کنی. من هم که پولی ندارم و نمی‌توانم جابه‌جا شوم.» مرد به خاطر پای معیوبش یک سال و نیم می‌شد که از خانه بیرون نرفته بود.

 

 
پسر بزرگ ۱۸ ساله‌اش، خانه نبود. مرد که از نحوه‌ی برخوردهای پسرش ناراضی بود و از زندگی می‌نالید، گفت: «بچه هر چه بزرگ‌تر می‌ِشود دردسر و خواسته‌هایش هم بیشتر می‌شود. پسر بزرگترم چیزی به ما نمی‌دهد که هیچ، تازه از ما هم می‌گیرد. من هم ۱۲ سال درس خواندم ولی این‌طور نبودم، با پدر و ماردم درست رفتار می‌کردم.». آقای میثاقیان مدام به او روحیه می‌داد و از او می‌خواست که به آینده امیدوار باشد، بعضی وقت‌ها می‌گفت: «ان‌‌شاالله درست می‌شود». وقتی آقای میثاقیان به او گفت: «در این مدت یک ماهه دکتر نرفته‌اید؟» مرد بلافاصله گفت: «اصلا از اینکه دکتر نسخه‌ای بپیچد، می‌ترسم؛ چون پول ندارم. به خاطر همین هم دکتر نمی‌روم.»

 

مرد در جواب آقای حیدری که به او گفت برایمان دعا کنید، با بغضی که در گلو داشت، گفت: «مادرِ ۸۶ ساله‌ام را دعا نمی‌کنم، ولی شماها را دعا می‌کنم. مادر اگر مادر بود، دست پسرش را در این وضعیت می‌گرفت. مادرم دستم را نگرفت که هیچ، ارث پدرم را هم بالا کشید. راستش گاهی اوقات آدم از آشنا و فامیل ناامید می‌شود و یک عده مثل شما دستش را می‌گیرند.» مرد با اشاره به ما گفت: اصلا همین چند روز پیش بود که پسر کوچکم می‌گفت: «بابا، چرا دانشجویان نیامدند!؟» انگار که دل پسرک برای کمک‌های دانشجویان تنگ شده بود شاید هم برای یک غذای خوب دیگر لحظه شماری می‌کرد.

 

حالا دیگر کارمان تمام شده بود. هوا تاریک بود و نور سرخ رنگ چراغ‌هایِ تیرِ برق به صورتمان می‌زد. چهره‌مان قرمز رنگ شده بود، درست مثل چهره‌ی نیازمندانی که با سیلی رویِ خود را سرخ نگه می‌دارند.

*دانشجو
انتشار یافته: ۱
غیر قابل انتشار: ۰
مرتضي خاکپور
|
Netherlands
|
۲۰:۰۰ - ۱۳۹۵/۰۵/۱۳
0
0
..



سند راهبردی خدمات‌رسانی به رزمندگان :

از حقوق دایمی ماهیانه آدم وار خبری نیست .

یعنی کشک .

نمی شود .

آنهایی که 30 سال است که با معیشت بچه های جبهه و جنگ مخالفند .

و رزمندگان را

و جانبازان را

ایثار گر ندانستند .

و گفتند 5 % .

و از همه حقوق و معیشت محروم کردند .

و فقیر و درمانده ساختند .

و بچه های جبهه را به خاک سیاه نشاندند .

با حلوا حلوا گفتن

فقط استخوان روی زخم گذاشتن است .

سلامتی برای همه آرزوست .

...
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار