شهدای ایران shohadayeiran.com

شیرزن سوسنگرد با ما سخن می گوید
صبح با صداي توپ و تانك بيدار شدم از بالاي بام به اطراف نگاه كردم با خودم گفتم خدايا همه ايراني هستند حصر سوسنگرد شكسته و دشت‌آزادگان آزاد شد.


جشن عروسی در خط مقدم

میهمانان: رزمندگان

غذا: قرمه سبزی

خواننده: آهنگران



 سرویس اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایرانساعت 6 صبح روز 26آبان ماه 1359 راديو صداي آمريكا اعلام كرد: يكي ازسنگين‌ترين و فشرده‌ترين جنگ‌هاي 2 ماهه اخيرايران وعراق در اطراف شهر مرزي سوسنگرد جريان دارد.

نيروهاي ايراني با دفاع خانه به خانه مانع پيشروي عراقي‌ها شده‌اند. دشت آزادگان كه شامل بخش‌هاي هويزه وبستان با مركزيت سوسنگرد، شهرستاني مرزي است كه در 5كيلومتري غرب اهوازواقع است. شعبه‌اي از رود كرخه به نام نيسان شهر را به دونيمه شرقي وغربي تقسيم كرده است. دشت آزادگان براساس سرشماري سال 1355 تعداد 27هزارنفرساكن داشته است. مردم شهر شيعه وعرب زبان هستند. از اين 27هزار نفر شيرزني به نام شهلا صوفي جلالي زمان شروع جنگ در سوسنگرد حماسه‌اي را رقم زد. وي سال 1343 در سوسنگرد دشت آزادگان چشم به جهان گشود و تاپايان جنگ به همراه خانواده‌اش از شهر عاشقان شهادت حفاظت كرد وخاك موطن را ترك نگفت.

جلالي كه قبل از انقلاب در صف رزمندگان اسلام بود، سال 1359 همزمان با تحميل جنگ نابرابر از سوي عراق به ايران، زير آتش دشمن در كنار رزمندگان جنگيد. جنگ تحميلي شهريور ماه از بستان دشت‌آزادگان آغاز شد؛ وي فعاليت خود را از سازمان هلال‌احمر شروع كرد وبه تامين آذوقه رزمندگان در مرزهاي مورد هجوم اقدام كرد، جنگ به سمت سوسنگرد كشيده شد ومجروحان زيادي در شهر جمع شدند.

ويدرباره آن روزها گفت: نياز به دارو و نيروي انساني براي بيمارستان‌ها باعث شد تا براي جمع‌آوري داور ومراقبت از مجروحين وارد عمل شويم. هر جا احساس مي‌كردم كاري از عهده‌ام برمي‌آيد بي‌درنگ براي كمك حاضر مي‌شدم.

اين رزمنده ادامه داد: ما كه باعشق به خاك، اسلام و رهبرمان وارد ميدان شده بوديم از خطر هراسي نداشتيم و با صلابت وشور انجام وظيفه مي‌كرديم. سوسنگرد نه‌تنها براي ما سوسنگردي‌ها مورد اهميت بود بلكه براي تمام ايران حائز اهميت و استراتژيك قلمداد مي‌شد. وي اظهار كرد: من به همراه اعضاي خانواده‌ام، اعم از مادر، پدر و برادرانم همه در صحنه حضور داشتيم و در شهر زن و مرد مسلح شده و اسلحه به دست گرفتند، فقط براي نماز مي‌توانستيم قدري استراحت كنيم، در تمام مدت اسلحه وچادر بر كمرم بود. آموخته بودم اسلحه اصلي يك زن شيعه حجابش است. به‌همين منظور يك چادر اضافه بركمر به عنوان يك اسلحه بسته بودم تا مبادا وقتي به دست عراقي‌ها بيفتم محتاج حجاب شوم.

سوسنگرد در محاصره

جلالي محاصره سوسنگرد را به دو مرحله تقسيم كرد و گفت: به ياد دارم كه سوسنگرد در دوره اول 6مهرماه اشغال شد. سوسنگرد اولين شهري بود كه در جنوب به اشغال ارتش بعث در آمد اما به3 روز نكشيد كه با پايمردي رزمندگان سلحشور از يد دشمن خارج شد و به دست رزمندگان ايران افتاد. پس از فتح سوسنگرد آذوقه نمي‌رسيد و شهرنيز ويران شده بود، خانواده‌ها را براي مدتي از شهر خارج كردند و ما به سمت اهواز حركت كرديم. شهرهر لحظه ويران‌تر مي‌شد هنگام خروج مي‌ديدم كه مردم روي ديوار شهر و در خانه‌ها نوشته اند: «امان‌الله ورسوله»

به اهواز رفتيم وپس از استراحت وتجهيز شدن در اوايل آبان ماه به سوسنگرد برگشتيم. اما عراق نمي‌خواست سوسنگرد را فراموش كند و در مرحله دوم 23 آبان ماه 1359 ماه مصادف با پنجم محرم هجوم آورد وبا يگان‌هاي تازه نفس زرهي دوباره قصد تصرف شهر را داشت. اما غافل از اينكه همانند گذشته رزمندگان اسلام از خود رشادت نشان مي‌دهند و ارتش عراق فقط توانست سوسنگرد را محاصره كند كه اين‌بار هم ظرف 3 روز دشت آزادگان شاهد آزادي شد.

وي شب‌ها سرد سوسنگرد را به ياد آورد و افزود: شب هشتم محرم بود، به بالاي بام خانه رفتم، آفتاب در حال غروب بود، هرگز رنگ سرخ رخساره‌اش را در آن شب فراموش نمي‌كنم.صحنه كربلا را به راحتي مي‌شد در سوسنگرد تجسم كرد، بغض صدايم رادر گلو خفه كرد. در دل خود با خداي خود گفتم وخواستم كه جدايي سوسنگرد از ايران را نخواهد. خدايا دشمن شادمان نكن. هرگز نخواه وراضي نشو كه ديگرايران را نبينيم وصداي امام(ره) را نشنويم.

خدايا! توقدرت داري ومي تواني. مي‌دانم اگر خواستت برآن باشد رزمندگان پيروز مي‌شوند. خدايا! عرب زبان بودن ما دليل برغير ايراني بودن ما نيست مردم اين شهر شيعه وايراني نسب هستند هر چه مي‌گفتم، اعتمادم به خدا بيشتر وبيشتر مي‌شد و بغضم تركيد وآنقدر گريستم تا به خوابي آرام رفتم. شب‌هاي زيادي بود كه در آرامش نخوابيده بودم.

صبح با صداي توپ و تانك بيدار شدم از بالاي بام به اطراف نگاه كردم با خودم گفتم خدايا همه ايراني هستند حصر سوسنگرد شكسته و دشت‌آزادگان آزاد شد.

ساعت حدود 6 صبح بود و بشارتي بهتر از اين ممكن نبود. لشكريان ارتش وسپاه به مردم بومي پيوسته بودند و جنگ خانه به خانه پيش مي‌رفت. اين رزمنده سوسنگردي ادامه داد: احساس مي‌كردم برادرانم را مي‌بينم، مي‌خواستم از جان ودل پذيرايشان باشم. در شهر هيچ نبود حتي آب بهداشتي براي پذيرايي از ميهمانان نداشتم. قالب‌هاي يخ كه بسيار هم كم بود توسط ارتش داده مي‌شد، يك تكه يخ رادرقابلمه گذاشتم، رودخانه روبه‌روي خانه ما بود، مادرم آب آورد وتصفيه كرد روي يخ‌ها ريختم با آب خنك ساقي لب‌هاي تشنه شان شدم. سوسنگرد را خوب مي‌شناختم براي همين مسير را به آنها نشان دادم و نقش يك راهنماي كوچك را براي آنها ايفا كردم.

غسل وكفن شهدا

سوسنگرد آزاد شد، جنگ مجروحان و شهيدان زيادي اعم از زن ومرد برجا گذاشته بود. ازمن و2 زن ديگر كه در شهر بوديم خواسته شد تا زنان شهيد را غسل داده وآماده دفن كنيم سن كمي داشتم و تا آن زمان مرده نديده بودم، حال ديدن اجساد متلاشي شده دوستان جريان را سخت‌تر مي‌كرد. در ابتدا خيلي راحت پذيراي اين امر شدم براي غسل خواهران شهيدم اقدام كردم اما زماني كه كشوي سردخانه را كشيدم، چهره تخريب شده يك زن معصوم منقلبم كرد، كشو را به عقب برگرداندم، دل توي دلم نبود، آقايي كه در انتهاي سالن ايستاده بود وعكس العمل من را ديد گفت: دخترم نمي‌تواني كشو را باز كني؟ در جواب او سري تكان دادم، جلو آمد كشو را كشيد وگفت: اين حقيقت جنگ است بايد دركش كني و بپذيري. با صحبت‌هاي او برخود نهيبي زدم وجسد شهيده را از كشو خارج كردم.

آن زن باردار بود در اثر انفجار مين صورتش متلاشي شده بود، مادرش يكسره اشك مي‌ريخت وهمسرش در سوي ديگر 3 فرزند خردسالش را به آغوش كشيده بود. فضا سنگين شده بود، بدن شهيده سوخته بود به‌قدري كه انگشتر ازدواجش به انگشتانش چسبيده بود.

سن ما كم بود وتا آن زمان حتي بدن سالم ميت را هم غسل نداده بوديم براي همين امام جمعه شهر به صورت تلفني ما را پشتيباني مي‌كرد. براي خروج انگشتر از او راهنمايي خواستيم. وي دستور بريدن انگشتررا داد كه به علت سوختگي عملي نبود. بعداعلام كرد با اجازه خانواده انگشتردر دست ميت باشد. همسرش گفت: بچه‌هاي من مادرشان را مي‌خواهند سريع‌تر آماده دفنش كنيد تا فرزندانش برمزار او آرام شوند. خيلي سخت بود تا شب همه شهدا را غسل و كفن كرديم و دفن شدند. از آن روز به بعد اين مسئوليت هم بر وظايفم افزوده شد هر روز تعدادي از شهداي زن را غسل وكفن مي‌كردم.

خاطره‌اي كه دوستش دارم

آذوقه‌اي رسيده‌ بود كه شامل مقداري بادام، كمپوت و بيسكويت مي‌شد. در مسجد جامع سوسنگرد جمع شديم تا آذوقه را براي رزمندگان بسته‌بندي كنيم، پيشنهاد دادم همراه آذوقه‌ها يادداشتي بگذاريم تا به آنها بگوييم كه ما از شما رزمندگان پشتيباني مي‌كنيم. كاغذ و قلم آماده كردم وبرتكه‌هاي كاغذ نوشتيم: «به پيش ‌اي برادران رزمنده كه ما پشتيبان شما هستيم؛ خواهران شما: سوسنگرد» و همراه اغذيه اين نوشته‌ها را بسته‌بندي كرديم و به خط فرستاديم. در آنجا برادرم، پسر عمه‌هايم و برادر همسرم خدمت مي‌كردند كه در همان عمليات مجروح و اسير شدند وقتي ملاقات شان كردم، آنها اذعان داشتند كه اين پيام كوتاه ما علاوه برخرسندي، انرژي مضاعفي به آنها داد وگفتند: خسته بوديم و گرسنه، بسته‌هاي آذوقه را باز مي‌كرديم تا به دلمان سوري دهيم كه نامه‌هاي شمارا ديديم، جاني دوباره در تنمان تنيد و به خود نهيب زديم وقتي خواهران ما پشتيباني مي‌كنند ما بايد چه كنيم. تاثير اين عمل شما باعث شد تا از فرمانده در خواست عمليات كنيم. جلالي اظهار كرد: اين تاثير، خاطره را براي من ماندگاركرد وباعث افتخارم است، در آن لحظه احساس كردم كه اسلحه آنان را من به‌ دست گرفته بودم.

جشن عروسي زير آتش جنگ

شهلا صوفي جلالي رزمنده دشت آزادگان سال1362 خيلي ساده وبدون تكلف در زير بارش رگبار دشمن به عقد كمال ضامني درآمد و ازدواج كرد، مهمانان اين جشن را رزمنده‌ها وفرمانده‌هاي جنگ در سوسنگرد تشكيل مي‌دادند و با قورمه سبزي از مهمانان هنگام شام پذيرايي شد. جلالي گفت: فضاي اين جشن را نداي مداحي‌هاي آهنگران پر كرده بود وهلهله آن سوز اشك رزمندگان بود. رزمندها كه دوستان همسرم بودند به او گفتند: جشن عروسي است و مي‌خواهيم شاد باشيم، اين نوار اشك ما را برپهنه صورتمان آورد. همسرم كه خود مجروح جنگي است جواب داد: مي‌خواهم به ياد شهدا باشيم و يادمان باشد كه هيچ‌گاه فراموش نكنيم شهدا چه كردند.

تولد فرزندان زير آتش جنگ

حاصل ازدواج جلالي و ضامني 3 فرزند است كه هر سه در سوسنگرد زير آتشباران جنگ پا به عرصه وجود گذاشتند. اين رزمنده گفت: فرزند بزرگم رسول سال 1364 به دنيا آمد، فرزند دومم هاجر، ليسانس دارد و در اهواز كار مي‌كند، هاجر در جلاليه سوسنگرد متولد شد. به يادآوري لحظه و محل تولد هاجر برقي از شوق در چشمان شهلا آورد و شوري در صدايش پيچيد و گفت: چون بيمارستان زير رگبار دشمن بود من را به جلاليه انتقال دادند؛ جلاليه يك ده كوچك در ابتداي سوسنگرد است و توسط جلالي‌ها به‌وجود آمده است، اين ده امينت بيشتري نسبت به شهر داشت، يك خانه متروكه را تبديل به زايشگاه كرده بودند، هاجر من در آن زايشگاه صحرايي به دنيا آمد.

شوق شهلا از تولد هاجر به حلقه اشكي در چشمانش بدل شد و گفت: فرزند سومم 18 سال بيشتر نداشت، تازه ديپلم گرفته بود كه بر اثر عامل‌هاي شيميايي زمان جنگ فوت كرد؛ احمد از سن 7 سالگي مجبور به تحمل دردهايي بود كه بزرگ‌تر‌ها را به ستوه آورده است. پزشك معالج احمد به خانواده او اذعان كرده بود كه او بر اثر استشمام گازهاي شيميايي توسط مادر و پدرش آلوده شده است. حال كه 4 سال از فوت احمد مي‌گذرد، مادر از تدين و اخلاق او اظهار رضايت كرد وگفت: من از هر سه آنها راضيم واز اينكه هر سه فرزندم درمسير و امتداد اسلام پرورش يافته‌اند احساس خوشحالي مي‌كنم. اين رزمنده تاكيد كرد: وقتي با فرزندانم صحبت مي‌كنم و از روزهاي جواني‌ام و جنگ برايشان مي‌گويم به شور و شوق مي‌آيند و اظهار مي‌كنند كه كاش ما هم آن زمان را درك كرده بوديم و با خود عهد مي‌بندد كه نگذارند گزندي به دستاوردهاي شهدا و امام شهدا و ايثارگران وارد شود. وي در ادامه افزود: حتي زماني كه براي جوانان و نوجوانان راهيان نور خاطراتم را تعريف مي‌كنم و بيان مي‌كنم كه چگونه در سن و سال آنها جنگ كرديم و نترسيدم و اين شجاعت حاصل شور عشق و ايمان ما به اسلام بود، آنها هم به شوق مي‌آيند و مانند فرزندان خودم جسارت پيدا مي‌كنند. من همه جوانان ايران را همانند فرزندان خودم مي‌دانم و دوست‌شان دارم.

رسول، آمدن حاج علي را در خواب ديد

جلالي گفت: پسرم رسول در زمان جنگ حدود2 سال داشت كه سردار شهيد حاج علي هاشمي شب قبل از حمله‌اي كه در آن عمليات شهيد و مفقودالاثر شد، شام را در خانه ما مهمان بود و پس از صرف شام همراه كمال روانه جبهه شدند. سال گذشته پيكر مطهر حاج علي به ميهن بازگشت، 2 هفته قبل از پيدا شدن پيكر شهيد، پسرم خوابي ديد؛

 رسول براي من تعريف كرد: من وشما به همراه يك كاروان در جاده‌اي كه به سوي كربلا امتداد داشت مي‌رفتيم، در بين راه صداي ناله‌هايي من را به سمت خودش كشيد و از جاده خارج شدم، صدا را دنبال كردم تا به يك قلعه متروكه رسيدم، صدا از زيرزمين مي‌آمد و من به‌دنبال صدا رفتم در انتهاي زيرزمين قلعه راهرويي تاريك و نمناكي بود و مانند سلول‌هاي زندان با نرده اتاق‌بندي شده بود؛

صداي ناله‌ها واضح شده بود و از صاحب صدا پرسيدم «كي هستي؟ چرا ناله مي‌كني؟» صدا جواب داد: حاج علي هاشمي هستم. رسول وقتي نام حاج علي را مي‌شنود به خاطر مي‌آورد كه بارها اين نام را از مادر و پدر شنيده و خاطرات حاج علي را به دفعات از زبان آنها شنيده است. به شهيد هاشمي گفت: من شما را مي‌شناسم، مي‌خواهي در را باز كنم تا از اينجا خارج شوي؟ صاحب صدا در پاسخ گفت: نه؛ نيازي نيست خودشان مي‌آيند و در را باز مي‌كنند. 2 هفته بعد اعلام مي‌شود پيكر سردار هاشمي تفحص شده است.

انتشار یافته: ۱
غیر قابل انتشار: ۰
مرتضي خاکپور
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۱:۰۲ - ۱۳۹۵/۰۴/۱۷
0
0
...

یکی از عوارض جنگ .

موجی بودن است .

که شخص را

ناتوان از اندیشه ؛

ناتوان از تصمیم گیری ؛

و زود رنج می کند .

سال 1370 که یک سال بعد از آمدن از جبهه در یکی از شهرهای تهران ،

خانه ای خریدم و سر همان کوچه ؛ سر خیابان مغازه ای اجاره کردم .

پسر جوانی از اهالی شمال کارگر مغازه ای بود

وبا درامد کم در آن مغازه هم می خوابید .

روزی برایم تعریف کرد که مدتی جبهه بوده و موجی است .

( آنموقع به رزمندگان رسیدگی نمی کردند ) ؟!

دوران سازندگی بود ؟!

همسایه ای داشتیم که با وانت میوه فروشی می کرد .

یکی به من گفته بود این وانتی خیلی طالب است دخترهایش را شوهر دهد .

و من هم به یکی از زنان همسایه گفتم دختر این وانتی را برای این جوان عقد کنند .

زن همسایه بسیار گله داشت که دختر زن این پسر نمی شود و بهانه ها می آورد :

و من فقط با خنده بسیار تکرار می کردم که ؛ می شود . می شود ؟!

یک ماه بعد :

دیدم رفت و آمد می شود .

و پسر یکی از اقوامش را بدرب خانه دختر می برد .

عروسی سر گرفت .

زن همسایه بمن گفت تو هم بیا عروسی :عروسی خودمانی با 10 نفر ؟!

یک پاکت نامه برداشتم و 5 هزار تومان توی پاکت گذاشتم و به زن همسایه دادم

و گفتم به داماد بدهد و بگوید مبارک است .

فردایش داماد که همان پسر موجی کارگر مغازه بود پیش من آمد .

و گفت یک ریال هم در جیب نداشتم و از من تشکر کرد . و پولدار شد .

( و داماد و هیچ کس خبر نداشت که بانی این وصلت مبارک من بودم .

و بعد از یک سال صاحب بچه شدند .

...

مهم نیست چقدر خرج می کنی ؟!

مهم اینست که دست فتاده ای را بگیری .

...
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار