شهدای ایران shohadayeiran.com

شهیدان نرفته اند که ما بمانیم بلکه آنها رفتند که ماهم دنبال آنها برویم،دستانشان هرروز از بین ابرها برای دستگیری از ما دراز است اما دست ما کوتاه...درفصل وصل و در 90 بخش به توصیه ها و احوالات انها می پردازیم.
به گزارش شهدای ایران، شهیدان نرفته اند که ما بمانیم بلکه آنها رفتند که ماهم دنبال آنها برویم،دستانشان هرروز از بین ابرها برای دستگیری از ما دراز است اما دست ما کوتاه...درفصل وصل و در 90 بخش به توصیه ها و احوالات انها می پردازیم.

یه پتو سربازی را مچاله کرده بود زیر سرش و یه پتو دیگه را دور خودش پیچید، شاید هوا سرد نبود، اما همیشه وقتی گرم میشد خوابش میبرد. تازه داشت چشماش گرم میشد که صدای به زمین خوردن یه خمپاره ، مثل فنر از جاش پرید. اومد بیرون دید مصطفی جوکار مثل ذغال سیاه شده و داد میزنه: سوختم...سوختم.... آتیش گرفتم.... بوی عجیبی میداد، بویی که خیلی وقت بود به مشامش نخورده بود.

بوی کباب....

بر خلاف همیشه از شنیدن بوی کباب آب از دهانش راه نیفتاد، آخه مطمئنا گوشت بدن مصطفی خوردن نداشت.

همون بدنی که یه عمر برا خدا جنگید. بدنی که به خاطر فقر، به اندازه انگشتان یک دست مزه کباب رو نچشیده بود.

سالهای سال از اون جریان گذشت، دیگه هیچ وقت با شنیدن بوی کباب، یاد خود نمی افتاد، یاد بدن سوخته و سیاه شده مصطفی میافتاد.

دیگه هیچ وقت کباب نخورد.

*روضه‌نیوز
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار