شهدای ایران shohadayeiran.com

به گزارش شهدای ایران؛ منصور کوچک محسنی، جانباز و سردار دوران دفاع مقدس از بسیاری مسائل آزرده‌خاطر است. او می‌گوید که ماجراهای روزهای سخت دفاع مقدس به‌درستی بیان نشده است. این یار شهید متوسلیان و شهید داود کریمی در گفت‌وگویی، روایت ناشنیده‌ای از اولین اعزام قوای محمدرسول‌الله به سوریه، ناپدید شدن حاج احمد متوسلیان و تأسیس حزب الله لبنان را بیان کرد.

ماجرای اعزام نیروهای ایرانی به سوریه برای جنگ در لبنان در سال 1361 از کجا شروع شد؟

بحث لبنان در سال 61 بعد از موفقیت عملیات «الی بیت‌المقدس» و آزادی خرمشهر در تاریخ 3 خرداد که علی‌الحساب خرمشهر آزاد شده بود ـ یعنی حول‌وحوش خرمشهر آزاد شده بود ـ مطرح شد. بر اساس بحثی هم که در آن موقع مطرح بود و الان مطرح نمی‌کنند، قرار بود که بعد از خرمشهر، حرکت را ادامه بدهند و به سراغ بصره بروند، اما امکانات کم بوده است. در جای حساس لشکر 27 بود. آن موقع من مسئول پادگان ولی‌عصر بودم و 9 تا گردان سپاهی داشتیم، یعنی 9 تا 300 نفر و آدم‌هایی مثل محسن وزوایی و علی موحد دانش و همه آدم‌های ابرقدرتی بودند و هر کسی برای خودش کسی بود. واقعاً خیلی نیروهای عجیبی بودند. فقط گردان 9 ما در آن عملیات نزدیک به 160 شهید داد. ما هرچه نیرو که داشتیم از تهران فرستادیم تا آن عملیات به موفقیت برسد و حاج احمد متوسلیان در آن عملیات نقش مؤثری داشت که خیلی‌هایش را مطرح نمی‌کنند. حتی آقای حسن باقری مطرح است، اما فاتح اصلی خرمشهر حاج احمد بود. حاج احمد هرجا می‌رفت، منفی نبود. ابهت خاصی داشت. آدم اهل طرح و برنامه و مدیریت بود.

بعد از اینکه سنندج را آزاد کردیم، ایشان آمد و همراه با صیاد شیرازی مسئولیت سنندج تا مریوان به عهده او بود که آن کار نشد و به‌طرف دیواندره رفتند و آنجا را آزاد کردند که داستان مفصلی دارد. ایشان هرجا که رفت، در همه جا موفق بود. در فتح‌المبین موفق بود و در بیت‌المقدس هم موفق بود. در عملیات بیت‌المقدس یک تیر هم به‌پای حاج احمد خورد. بعد که خرمشهر تقریباً آزاد شد، تعدادی از بچه‌های لشکر برای استراحت و مرخصی آمدند تا برای عملیات بعدی که رفتن به سراغ بصره بود آماده شوند. اکثر بچه‌های کادر لشکر 27 بچه‌های پادگان ولی‌عصر بودند و اصلاً محل همه گردان‌ها آنجا بود. حاج داوود کریمی مسئول سپاه منطقه 10 تهران بود. اگر کاری داشتند در محل خودشان انجام می‌دادند، ولی پاتوقشان پادگان ولی‌عصر بود.

این جلسات را خدمت حاج داوود کریمی، حاج احمد متوسلیان، حاج همت و ... بودیم. نشسته بودیم و من گزارشی دادم که چه گذشته. حاج احمد در آنجا با شهید بزرگوار حسن باقری و مسئولین یک مقدار مشکل داشت، چون سیستمش با آن‌ها فرق می‌کرد. اختلافاتی هم داشتند و در عملیات هم بود. بعد به‌تدریج این اختلافات به تهران و اینکه امکانات ندادید و کمبود و این حرف‌ها کشید. بعد من یک لیست برایش خواندم. البته او می‌شناخت. مثلاً محسن وزوایی گردان نهمی بود. علی‌اکبر شاهمرادی آن موقع معاون پادگان ولی‌عصر و کسی بود که می‌خواستیم او را بگذاریم که 9 تا گردان را اداره کند. حاجی این چیزها را می‌فهمید. مثلاً احمد بابایی برای خودش کسی بود. علی‌اکبر حاجی‌پور برای خودش کسی بود. ما، دیگر افرادی مثل آن‌ها را ندیدیم. لیست را برایش خواندم و گفتم: ببین! داری یک مقدار تندروی می‌کنی. ببین ما هرچه داشتیم از اینجا کندیم و فرستادیم برای شما. باید به کردستان کمک می‌کردیم. آن موقع مصطفی ایزدی مسئول قرارگاه حمزه بود. ما در آنجا نیرو داشتیم و باید عوض می‌شدند. بعضی از فرماندهان سپاه آنجا از بچه‌های پادگان ولی‌عصر بودند. مثلاً همین محسن خالقی ما آن موقع در پادگان سقز بود و باید به آنجا نیرو می‌دادیم. بیت امام، ریاست جمهوری و مجلس هم بودند. چه سالی را دارم می‌گویم؟

اسم حزب‌الله لبنان را حاج‌ احمد انتخاب کرد/ متوسلیان گفت

سال 61 که اوج ترورها بود.

دقیقاً. در پادگان ولی‌عصر که می‌نشستیم مرتباً درگیری بود. یک نفر را می‌زدند که ما بعدها می‌فهمیدیم کیست. دائماً درگیری بود. یادم هست یک‌بار در دانشگاه تربیت‌معلم، خیابان مفتح تمام پشت شیشه‌ها کیسه‌های شن گذاشته و سنگر درست کرده بودند. می‌رفتیم و در آنجا غائله را ختم می‌کردیم و می‌گفتند در جای دیگری درگیری است. حالا حسابش را بکنید که ما 9 تا گردان داشتیم که سه هزار نفر هم نبودند. نصف این‌ها را دادیم به حاج احمد و رفت. چقدر می‌ماند؟ 1500 نفر. این 1500 نفر را نگه داشتیم. بعد باید با آن‌هایی که در کردستان بودند عوض می‌کردیم. شما حسابش را بکنید که مثلاً برای حفاظت مجلس باید چند نفر نیرو می‌فرستادیم. ریاست جمهوری و بیت امام. آن روزها باید راه‌آهن و فرودگاه را هم از نظر امنیتی نگه می‌داشتیم. سد لتیان که می‌رفتیم حفاظتش را دست ما می‌دادند و می‌گفتند جای خطرناکی است. مجاهدین خلق هم‌دست به هر کاری می‌زدند. حسابش را بکنید در آن وضعیت ما باید با 1500 نفر این همه غائله را جمع می‌کردیم. در گنبد هم درگیری می‌شد. ما باید نیرو می‌فرستادیم. در خوزستان، چابهار و هر جای دیگری بچه‌ها باید می‌رفتند.

در چنین وضعیتی بچه‌ها الحمدلله امنیت را هم حفظ کردند.

در این شلوغی یکمرتبه بحث لبنان پیش آمد. اتفاقاً ما در همین دفتر پادگان ولی‌عصر نشسته بودیم که از دفتر آقای محسن رضایی زنگ زدند و گفتند: حاج داوود آنجاست؟ گفتم: نه هنوز نیامده است. قرار است بیاید. بعد گفتم حاج احمد قرار است بیاید آنجا. اگر آمد بگویید زنگ بزند. چون این اتفاقات افتاده و قرار است که لشکر برای لبنان برود. در آن موقع خود حاج داوود هم طرح دادند و مقدمه تیپ سیدالشهدا (ع) در آنجا افتتاح شد. این‌ها به هم خورد و موضوع لبنان پیش آمد. حاج احمد آمد و به او گفتم بحث لبنان است و با تو کار دارند. خیلی هم تعجب کرد و گفت: لبنان برای چی؟

تقریباً دو هفته از آزادی خرمشهر گذشته بود. فکر می‌کنم شانزدهم یا هفدهم خرداد بود. من تا آن موقع که تاریخ را خوانده بودم، هیچ‌وقت اسرائیل به آن شدت حمله نکرده بود. اسرائیل در آنجا برای خودش قدرتی بود و همه هم می‌ترسیدند. قبلاً یک هواپیما می‌آمد، می‌زد و می‌رفت. اگر هم نیرویی می‌فرستاد، می‌آمد یک مانور می‌داد و می‌رفت، ولی هیچ‌وقت این‌طور عملیات نکرده بود که شش لشکرش را وارد لبنان کند. شش لشکرش را وارد لبنان کرده و صور و صیدا را گرفته و به سمت بیروت آمده، ولی وارد بیروت نشده بود و آنجا را دور زده و مسیر بیروت طرابلس را که دست خودش، یعنی فالانژها بود، بسته بود. از آن‌طرف هم به‌طرف جولان آمده و مناطقی را گرفته بود. ارتفاعات جولان هم که دست خودش بود. این شش تا لشکر را وارد کرد و به‌شدت هم فشار آورد.

در آن موقع مسئولین ما آقایان خامنه‌ای و هاشمی و محسن رضایی و صیاد بودند. پیروزی بیت‌المقدس هم که پیش آمد فهمیدند می‌شود کاری کرد. واقعاً هم می‌شد، نه اینکه نشود. اینهایی را که دارم می‌گویم، ما بعدها متوجه شدیم. خدمت حضرت امام می‌روند و ایشان مخالفت می‌کنند. البته امام زیاد در مسائل اجرایی دخالت نمی‌کردند. خدمت حضرت امام می‌روند. ما بعدها فهمیدیم که ایشان گفته بودند این کار را نکنید. عرب‌ها اهل جنگ نیستند و ما اگر آنجا درگیر بشویم، ممکن است صدام و حزب بعث را از دست بدهیم و دیگر نه آنجا موفق باشیم نه اینجا. نظر امام این بود، منتهی ما خبر نداشتیم. در خاطرات آقای هاشمی عین جملات امام نوشته شده. دو سه جلسه خدمت امام می‌روند که اجازه بدهید برویم. امام می‌گویند بروید و یک تحقیقاتی بکنید، اما درمجموع نظرشان این بوده که این کار زیاد مثبت نیست.

قرار شد آقای سرهنگ سلیمی که آن موقع وزیر دفاع بود، به اتفاق آقای محسن رضایی فرمانده سپاه و آقای صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی بروند و در سوریه و لبنان بررسی کنند و برگردند و گزارش بدهند که اوضاع‌واحوال از چه قرار است. من دارم مختصر می‌گویم. این‌ها که برمی‌گردند نظرشان این بوده که حافظ اسد گفته من حمایت و پشتیبانی می‌کنم و شما بیایید و به ما کمک کنید و در کنار ما باشید و شما هم استفاده کنید؛ یعنی درمجموع با نظر مثبت برمی‌گردند و روی همین نظر مثبت تصمیم می‌گیرند. آقای محسن رضایی که بعدها گفته بود که بهترین شخصیت ما حاج احمد متوسلیان است و حاج احمد را با این لشکر می‌فرستیم. آقای صیاد شیرازی هم گمانم تیپ 53 ذوالفقار بود. ایشان هم با لشکر 27 هماهنگ می‌کند که نیرو برود. قبل از اینکه حرکت کنیم چند جلسه در پادگان ولی‌عصر با حاج احمد و حاج همت و بچه‌های لشکر تشکیل شد و حاج احمد در نیروهایی که می‌خواستند بروند یک مقدار تغییر و تحول ایجاد کرد. آن موقع قرار بود که ما مسئولیت دیگری داشته باشیم، منتهی حاج احمد خیلی اصرار کرد که ما با او برویم. آن موقع من تازه از بیمارستان آمده بودم.

در بیت‌المقدس مجروح شده بودید؟

نه قبل از آن در تنگه کورک مجروح شده بودم.

در عملیات فتح‌المبین؟

نه در تنگه کورک سرپل ذهاب. البته من در عملیات‌ها می‌رفتم، منتهی نه به‌عنوان کسی که در عملیات شرکت کنم.

عکس‌هایی از شما هست که با عصا می‌رفتید.

آن برنامه و جایی که می‌خواستیم برویم به‌هم خورد و قرار شد با حاج احمد بروم. با هواپیما رفتیم و در فرودگاه دمشق خیلی هم از ما استقبال کردند. شخصیت‌های بزرگشان آمده بودند. شاید برادر حافظ اسد هم آمده بود. آن‌موقع رفعت اسد برای خودش کسی بود. وزیر دفاع و فرمانده لشکر و شخصیت‌های خوبی هم برای استقبال آمده بودند.

این را هم به‌عنوان مزاح عرض کنم. جوان‌های ما یک تصوری دارند که شهدای ما مثل امام علی (ع) بودند و از شب تا صبح نماز شب می‌خوانده‌اند. بهشت‌زهرا که می‌رویم و می‌گویند اینجا بوی عطر می‌آید. می‌گوییم گلاب می‌پاشند. چند وقت پیش با دانشجوها صحبت می‌کردم، گفتند دو سه تا خاطره از حاج علی موحد بگو. گفتم: حاج علی موحد اهل نماز شب نبود. بعضی‌ها بودند، ولی او نبود. بسیار هم آدم شوخ‌طبعی بود. اصلاً نمی‌توانست آرام بنشیند، یا باید مشغول کاری می‌شد یا شوخی یا دعوا می‌کرد یا کشتی می‌گرفت. برایش هم فرق نمی‌کرد طرف مقابل چه کسی باشد. اتفاقاً فرودگاه مهرآباد که رفتیم که از آنجا برویم، دیدیم آقای ظهیرنژاد آمده. ایشان آن موقع رئیس ستاد کل ارتش بود. من عصا دستم بود. مرتضی سلمان ترابی هم بچه‌محل ما بود و از بچگی با هم بودیم. یک مقدار مراقب وضع ما بود، چون وضعم خیلی ناجور بود. مادر ما هم روی همان محبت مادری، ما را به دست او سپرده بود. مرتضی با ما بود. حاج علی هم که هر جا می‌رفتیم با هم بودیم. داشتیم می‌رفتیم که دیدم آقای ظهیرنژاد دم در پیاده شد و آمد که با ما خداحافظی کند. اتفاقاً عکسش را هم دارم. آنجایی که ایشان ایستاده بود که خداحافظی کند، پله می‌خورد و ما باید می‌رفتیم بالا. من به حاج علی موحد گفتم شما اول برو. بعد من بیایم که مرتضی پشت سر من باشد، چون خیلی سخت راه می‌رفتم. گفتم تو که خودت دست نداری و چلاقی. مرتضی پشت سرم بیاید که اگر داشتم می‌افتادم مرا بگیرد. گفت تو کاری به این کارها نداشته باش. مرتضی را کشید و گفت تو بیا پشت سر این. آقای ظهیرنژاد آمد و چند تا نصیحت هم ما را کرد و روبوسی کردیم. من برای اینکه به ایشان عرض ادب کرده باشم، پشتم را نکردم از پله‌ها بالا بروم. بغل ایستادم که مرتضی و حاج علی هم بیایند و با هم برویم بالا. مرتضی هم با آقای ظهیرنژاد سلام و علیک و روبوسی کرد و آمد. حاج علی هر جا می‌رفتیم، می‌خواست سفر دو روزه باشد یا یک ماهه، یک ساک کوچک بیشتر برنمی‌داشت و توی آن دو سه تا تکه چیز می‌گذاشت. من آنجا ایستاده بودم که عرض ادبی بکنم و پشت هم به آن‌ها نکنم و با هم آهسته برویم بالا. حاج علی اولش کاری نکرد و من مانده بودم که چرا احوالپرسی نمی‌کند. بعد یکمرتبه دستش را برد جلو و آقای ظهیرنژاد دو سه متر پرید عقب. باور کنید وحشت کرد. آن حالت دستش وحشتناک بود. بعد آقای ظهیرنژاد فهمید که او دارد شوخی می‌کند. برایش فرق نمی‌کرد که طرف مقابل چه کسی باشد. با همه شوخی می‌کرد. این را هم برای خنده گفتم. کجای کار بودیم؟

گفتید رفتید پای هواپیما که بروید.

در دمشق که پیاده شدیم، آمدند استقبال و در آنجا هماهنگ کرده بودند. آن موقع آقای مرتضی رفیقدوست، داداش آقا محسن مسئول پشتیبانی کل آنجا بود. پشتیبانی لجستیکی لشکر 27 کس دیگری بود، اما قرار بود یک کسی باشد که یک مقدار هماهنگ باشد و چون با محسن رفیقدوست هم بود، بتواند مسائل را یک مقدار حل کند.

حاج احمد با دو سه نفر رودربایستی داشت. شانس من یکی از آن‌ها من بودم. به چه علت؟ نمی‌دانم. شاید چون وضعم خوب نبود و یا چون در کردستان با هم بودیم. حاج احمد اگر با کسی رودربایستی نداشت، او را زیرورو می‌کرد. همت بودی، وزوایی بودی، هر کسی بودی، با آن خشونت خاص خودش برخورد می‌کرد. ولی با من خیلی رعایت می‌کرد. خیلی از کارها را هم به ما سپرده بود و هر کاری پیش می‌آمد می‌گفت بروید و با ایشان هماهنگ کنید. مرتضی رفیقدوست آمد و گفت حاجی گفته باید بیاییم پیش شما. گفتم: چه چیزی را باید هماهنگ کنید؟ گفت: اتوبوس آورده‌ایم که بچه‌ها را ببریم حرم. گفتم: اینکه هماهنگی نمی‌خواهد کار خوبی کردی. هرجا خواستی ببری ما هم با تو می‌آییم. سوار اتوبوس شدیم. هم بچه‌های ذوالفقار بودند، هم بچه‌های لشکر. دم غروب بود و هوا تقریباً تاریک شده بود. بچه‌ها می‌خواستند بروند زیارت حضرت زینب (س). در خیابان خیلی از بچه‌ها استقبال کردند، چون سبک آنجا مثل ما نیست. عرب‌ها سیستم خاص خودشان را دارند. خود ما تعجب کردیم که چطور آن‌ها این‌قدر دوستمان داشتند.

پای کار بودند.

مثل اینکه اخباری به آن‌ها رسیده بود. خرمشهر در عملیات بیت‌المقدس آزاد شده بود. به آن‌ها حمله کرده بودند و حالا می‌دیدند که ما برای کمک رفته‌ایم. رفتیم حضرت زینب (س) و زیارت کردیم. برای بچه‌ها بعد از عملیات بیت‌المقدس و آن چیزها خیلی باصفا بود.

این را هم بگویم که بچه‌های سپاهی پادگان امام حسین(ع) بیشتر می‌آمدند پادگان ولی‌عصر. بچه‌های بسیجی و دیگران همه وسایلشان را بردند پادگان امام حسین (ع). در آنجا حاج احمد سخنرانی تندی می‌کند ـ نوارش هم هست ـ و می‌گوید داریم می‌رویم و این جنگ مستقیم با اسرائیل است و وصیت‌نامه‌هایتان را عوض کنید. به حاج مرتضی گفتیم پادگانی که مشخص کرده‌اید کجاست؟ گفت برویم. اتوبوس‌ها راه افتادند. آن‌ها جلو بودند و اتوبوس‌هایی رفتند. ما هم با حاج احمد نشسته بودیم. این را خیلی‌ها نمی‌دانند که حاج احمد خیلی وقت کم داشت. چند سالی که بود، هرجا که می‌رفت کار سنگین بود و وقت کم داشت.

در بیت‌المقدس اصلاً نخوابیده بود، چون اگر فرمانده در آنجا می‌خوابید کار می‌خوابید و همه چیز بعد از فتح‌المبین کن‌فیکون می‌شد. آنجا هم که رفتیم در مسیر که می‌رفتیم تند تند برنامه‌ها را می‌گفت. می‌گفتم حاجی! حالا بگذار یک‌کمی برویم، وقت هست. چه عجله‌ای داری؟ گفت نه. باید بگویم؛ یعنی داشت برای فردا صبحش برنامه می‌ریخت که چه کار کنیم، چه کار نکنیم. بعد که رفتیم و همین‌طور که حرف می‌زدیم که فردا کجا باید برویم و چه کار باید بکنیم و کار را نباید دست فلانی داد و چه و چه که به نزدیک پادگان رسیدیم و دیدیم که همه ماشین‌ها و اتوبوس‌ها ایستاده‌اند. بچه‌ها دور زدند و ما را با ماشین بردند داخل پادگان. یک پادگان مخروبه که انگار صد سال است که هیچ آدمی آنجا نرفته بود. پر از تارعنکبوت و کثیف. شاید ساعت 12 شب بود و جای دیگری نمی‌شد رفت. نه برق داشت، نه دستشویی. یک جای عجیب‌وغریب بود. ما همگی بچه‌های جبهه‌ای بودیم و عادت داشتیم هرجا که می‌رویم خودمان این چیزها را بسازیم، ولی با امکانات و وسایل می‌رفتیم، نه دست‌خالی. به ما می‌گفتند این بیل، این هم کیسه، برو برای خودت سنگر درست کن. این هم 10 تا بشکه. پر از آب می‌کردند که برای دستشویی و شستشو استفاده کنیم و خودت می‌رفتی چاله برای دستشویی می‌کندی، ولی وقتی وارد یک پادگان می‌شوی، توقع داری که حداقل این امکانات اولیه را داشته باشد، ولی این پادگان هیچی نداشت. همان‌جا بود که فهمیدم اشتباه بزرگی کرده‌ایم. حاج احمد بدجور عصبی می‌شد، چون قبل از ما آمده و هماهنگ کرده بود و به او گفته بودند همه جور امکانات می‌دهیم. وقتی گفته بودند پادگان می‌دهیم، ما تصور همه چیز را کرده بودیم، الا چنین جایی. حاج احمد آن شب هم مثل شب‌های دیگر تا صبح نخوابید. من در عمرم جایی به کثیفی آنجا ندیده بودم. دیدیم مقدمه قضیه که خوب نیست. امکانات هم که نداشتیم. ما بی‌سیم داشتیم، ولی مال خودمان بود. مثلاً ما مرتضی رفیق‌دوست را می‌خواستیم که نبود. در دمشق خانه و دفتر و امکانات داشتند و رفته بودند که استراحت کنند. آقای محتشمی‌پور سفیر ما در دمشق بود، ولی باید او را چه جوری پیدا می‌کردیم؟ تا صبح را سر کردیم و صبح قبل از اینکه سفارتخانه باز شود، رفتیم آنجا.

شما بودید و حاج احمد؟

من بودم و حاج احمد و حاج همت و آقای ربیعی که مسئول ستاد لشکر بود. ساعت 5/8، 9 بود که آقای محتشمی‌پور آمدند و بعد زنگ زدند و آقای رفیق‌دوست آمدند. گفتیم آقا! داستان از این قرار است. از آقای رفیق‌دوست پرسیدیم مگر شما قبلاً ندیدی؟ گفت: نه به من گفته‌اند چنین پادگانی هست.

قضیه برای همه، مخصوصاً برای حاج احمد و حاج همت و فرماندهان خیلی سنگین بود. این همه راه بچه‌ها را آورده‌ای و حالا در چنین جایی؟ آقای مرتضی رفیق‌دوست و آقای ربیعی رفتند و گشتند و زبدانی را پیدا کردند. زبدانی جایی برای دانش‌آموزان بود که صبح می‌آمدند و بعدازظهر هم می‌رفتند. چادرهای کوچکی بود و نسبت به پادگان خیلی بهتر و منظم‌تر بود. تقریباً در شمال دمشق هم بود. هم تیپ ذوالفقار باید می‌آمد، هم بچه‌های ما. جای بدی نبود و جا هم داشت، ولی دستشویی‌هایش کم بودند. برای غذاخوری و آشپزخانه جای مناسبی نداشتیم. تازه ما سه تا گردان برده بودیم و چهارتا گردان هم ذوالفقار داشت که می‌شد هفت تا. ما می‌خواستیم نیرو و امکانات بیشتری بیاوریم، ولی دیدیم که اینجا فقط برای همین تعداد نیرو کفایت می‌کند. بچه‌ها سریع حمام و آشپزخانه را راه انداختند و کار رونق گرفت. درمجموع دو روز در پادگان و سه روز هم در اینجا وقت حاج احمد و بچه‌ها برای این داستان تلف شد.

ولی در کنار این کارهایی که بچه‌ها انجام می‌دادند، جلسات در سفارتخانه ما در دمشق شروع شد. یک جلسه را که قبل از این داستان‌ها خود حاج احمد و دیگران با حافظ اسد داشتند که من در آن جلسه نبودم. در جلسات بعدی برادر حافظ اسد که آن موقع وزیر دفاع بود و سرهنگ‌ها و سرتیپ‌هایش بودند. وارد جزئیات نمی‌شوم. ما پنج روز با این‌ها جلسه گذاشتیم و آخر سر به این نتیجه رسیدیم که هیچ امکاناتی به ما نمی‌دهند و اهل جنگیدن هم نیستند. حالا به چه جهت ما را کندند و از تهران آوردند؟ من چون آدم بدبینی هستم، به حافظ اسد بدبین بودم. کاملاً هم یک نظر شخصی است. به نظر من این‌ها آدم‌های ضد آمریکا و ضد صهیونیسم نیستند. به نظر من که این‌طور نمی‌آیند.

مثل قذافی در لیبی؟

من این‌ها را بدتر از قذافی می‌بینم. به ما گفتند بروید عملیات کنید. گفتیم ما که امکانات نداریم. هرکسی فوقش تفنگش را با چند فشنگ برداشته و آورده. مثلاً ما رفتیم عملیات و 50 تا زخمی دادیم. این‌ها را کجا ببریم؟ گفتیم به ما بیمارستان بدهید، گفتند خود ما هم بیمارستان نداریم و مریض‌هایمان علاف هستند. ما هلی‌کوپتر، هواپیما، توپخانه و ... می‌خواستیم. این‌ها را که نمی‌توانستیم از تهران بیاوریم. ما آمده‌ایم از نظر فکری همکار شما باشیم. دیدیم نه آن‌ها اهل این کارها نیستند و جلساتمان با آن‌ها به تدریج کمتر شد و در جلساتمان فقط خودی‌ها بودند. بالاخره به این نتیجه رسیدیم که حافظ اسد اهل عملیات کردن نیست و به ما هم کمک نمی‌کند و ما هم اگر عملیات کنیم همه نیروی‌هایمان از بین می‌روند و به‌نظام لطمه می‌خورد، چون اگر یک عملیات می‌کردیم، صبح هواپیماهای دشمن می‌آمدند و ما را بمباران و نابود می‌کردند. پشتیبانی نداشتیم.

همگام با جلسات با سرهنگ‌ها و ارتشی‌های سوریه، سه چهار جلسه هم با گروه‌های لبنان داشتیم، منتهی اصل قضیه ما در حافظ اسد و ارتش بود. صحبت با گروه‌های لبنانی هم بود.

بالاخره حاج احمد تصمیم گرفت به تهران بیاید و تکلیف را معلوم کند. گزارش کار می‌دهد و می‌گوید که این‌ها با ما همکاری نمی‌کنند. ما 27 خرداد بود که رفتیم سوریه و حاج احمد حدود 7، 8 روز بعد می‌آید و با مسئولین صحبت می‌کند و خدمت امام هم می‌رود. موقعی که برگشت به دمشق، در فرودگاه همه چیز را به من گفت.

چه گفت؟

گفت رفتم خدمت حضرت امام، ایشان گفته بودند که گفته بودم این‌ها اهل جنگ نیستند و این کار را نکنید. حالا رفته‌اید، اصلاً هیچ عملیاتی انجام ندهید و اگر یک قطره خون از بینی کسی بیاید، مسئولیت شرعی آن به عهده شماست و من به‌هیچ‌وجه قبول نمی‌کنم. خود حاج احمد به من گفت که حضرت امام گفته بودند به‌هیچ‌وجه نباید این کار بشود. ولی حالا رفته‌اید، یک سری نیروهای کارکشته در آنجا بمانند و کار فرهنگی و آموزش و تربیت و بسیج نیروها را در لبنان انجام بدهید.

حاج احمد این گزارش‌ها را داد، تغییر و تحولاتی انجام گرفتند و جلساتی تشکیل شدند و تصمیم گرفتند که چه کسانی بمانند و چه کسانی برگردند. تصمیم گرفته شد که حاج احمد برگردد و ما را جای ایشان گذاشتند. قرار شد من، علی موحددانش، کاظم رستگار، حاجی‌پور، اصغر شمس، داوود حیدری و ... که خیلی‌هایشان فرمانده گردان بودند و خیلی‌هایشان شهید شدند، ماندند. قرار بود حاج احمد با تعدادی برگردد.

دو سه روز به پرواز حاج احمد و بچه‌ها مانده بود. اشاره کردم که چند جلسه‌ای هم با بچه‌های لبنانی داشتیم و با گروه‌های مختلف آشنا شده بودیم. اولین جلسه ما هم در سفارتخانه بود. بعد دیگر به بعلبک می‌رفتیم. آن‌ها یک دفتر در آنجا داشتند. بعد هم ما یک دفتر گرفتیم.

در آنجا با چه کسانی ارتباط داشتید؟

خواهم گفت که با چه کسانی ارتباط داشتیم. سید عباس موسوی، دومین دبیرکل بود شیخ صبحی الطفیلی بود. حسین موسوی (ابوهشام معروف) بود. البته آن‌موقع هنوز سید حسن نصرالله و حزب‌الله هنوز نبودند. خیلی‌های دیگر هم بودند. دانشجوها بودند. ما هفت گروه را جمع‌وجور کردیم و به‌مرورزمان با آن‌ها آشنا شدیم، چون هیچ مطالعه‌ای هم در مورد آن‌ها نداشتیم. امل و منیر شفیق را می‌شناختیم و یک‌چیزهایی در ذهن جوان‌ها بود، ولی هیچ آشنایی‌ای با گروه‌ها نداشتیم. البته در آن یک هفته دقیقاً جمع‌وجور کردیم و آشنا شدیم. می‌گفتند که ما چه جوری بودیم و کی هستیم؟ ما این گروه را داشتیم. حتی حسین موسوی را که با نبیه بری بود، تقریباً زیروروی همه چیز را می‌دانستیم. کار خود شهید چمران بود و تاریخش را تقریباً می‌دانستیم چیست. اتفاقاً آن موقع هم که رفتیم، دقیقاً یک هفته قبل از اینکه برویم در جنبش امل انشعابی پیش آید و حسین موسوی که الان هم پیش سید حسن نصرالله و معروف به ابوهشام است، اختلاف نظری با نبیه بری پیدا می‌کند و خودش را جدا می‌کند. در جلسات ما که می‌آمد اسمش را جنبش امل اسلامی گذاشته بود، یعنی خودش را جدا کرده بود و نبیه‌بری برای خودش جدا فعالیت می‌کرد. اتفاقاً این از همه کارکشته‌تر و حرفه‌ای‌تر و از نظر اطلاعاتی نظامی سابقه‌اش از همه بهتر بود و آن‌موقع‌ها خیلی هم به ما کمک می‌کرد.

الان هست؟

بله الان خیلی از کارهای حساس دستش هست. 13 تیرماه بود. آقای عباس موسوی خودش در بعلبک یک حوزه علمیه داشت به اسم «حوزه قائم». در همان‌جا یک دفتر داشت و ما جلسات را در بعلبک در دفتر او می‌گذاشتیم. بعضی‌ها از این سوءاستفاده و تصور می‌کنند بحث سیاسی است، ولی خود حاج احمد، یکی دو جلسه که در سفارتخانه رفتیم، آقای محتشمی‌پور هم خیلی آن‌موقع زحمت کشیدند، ولی بالاخره وظیفه آن‌ها چیز دیگری بود. اتفاقاً حاج احمد همان شب آخر به خود من هم گفت که یک چیزی به شما می‌گویم، حتماً گوش کن. توی این سفارتخانه نرو. اصلاً کاری به ایشان نداشت.

حاج احمد به خود شما گفت؟

بله از نظر فکری هم با آقای محتشمی‌پور مشکلی نداشت. گفت اگر به سفارتخانه بروی موفق نمی‌شوی. این‌ها کارشان همین است. گفت زیاد هم در سفارتخانه جلسه نگذارید. اتفاقاً ما هم گوش کردیم. آقای محتشمی‌پور با ما رفیق هم بود، ولی هرموقع می‌خواست ما را پیدا کند، مشکل پیدایمان می‌کرد، چون جلساتمان را جای دیگری می‌گذاشتیم و خیلی کم به سفارتخانه می‌رفتیم.

چندتا جلسه گذاشتیم و در روز سیزدهم قرار شد حاج احمد برگردد. آن هفت گروهی که بعد حزب‌الله از آن درآمد، در بعلبک جلسه می‌گذاشتند و حاج احمد می‌خواست در آنجا خداحافظی کند. آن دفتری که ما می‌رفتیم نبود و در یک خانه‌ای بود.

آن موقع راه بعلبک امن و باز بود؟

یک اتوبانی بود که باز بود. ما هم یک راه مخفی داشتیم و می‌رفتیم و می‌آمدیم، چون اتوبان سیستم خاصی داشت. از هر دو مسیر می‌رفتیم. در آن موقع اصلاً حکومتی نبود. آن جاهایی را که اسرائیل گرفته بود که هیچ، ولی بعلبک و جاهای دیگر دست هرکسی بود که می‌رفت. آن جلسه را دم غروب رفتیم. من بودم، آقای کاظم رفیعی بود، خود حاج احمد بود، حاج همت بود، ربیعی مسئول ستادمان بود. خیلی‌ها با ما آمدند، منتهی آن‌ها بیرون بودند و ما داخل جلسه بودیم. گروه‌های عباس موسوی، شیخ صبحی‌الطفیلی، حسین موسوی و ... بودند. من یکی دو بار گذری آقای حسین موسوی را در سفارت در دمشق دیده بودم، ولی با او جلسه‌ای نداشتم. اتفاقاً ایشان هم آمد. جلسه خیلی طول کشید. حاج احمد هم خداحافظی کرد و آن‌ها خیلی ناراحت و نگران بودند. چون حاج احمد که آمده بود، آنجا یک رونقی گرفته بود. بزرگی حاج احمد را همه می‌دانند و نیازی نیست من بگویم. معلوم است که وقتی چنین آدمی بخواهد برود، همه نگران و ناراحت می‌شوند. ما در جنگ خودمان هم بعضی از فرمانده گردان‌ها را عوض می‌کردیم، بسیجی‌ها تحصن می‌کردند. در ارتش این حالت نبود، ولی در سپاه بود. قدیم‌ها این‌طور بود. الان که نیست.

حالا حاج احمد داشت می‌رفت و من به جایش بودم، معلوم است که نگران می‌شوند. حاج احمد در آنجا هم خداحافظی کرد و هم مسئولین جدید را معرفی کرد. بعد رفت روی این موضوع که انقلاب چطور اتفاق افتاد و در تهران چه کردیم و بعد از مریوان و سنندج و فتح‌المبین و بیت‌المقدس و ... تعریف کرد و چون اشراف هم داشت، خوب هم تعریف می‌کرد. می‌گفت مگر فکر می‌کنید ما چقدر نیرو داشتیم که در عملیات بیت‌المقدس پیروز شدیم. بعد اصل قضیه را گفت که شما باید وحدت داشته باشید. مردم هم با شما خواهند بود. شما اختلاف نکنید، مردم هستند. در آنجا بحث این شد که همگی با هم به اسم «حزب‌الله» جمع شوید. به همین دلیل است که می‌گویم بنیانگذار «حزب‌الله» حاج احمد است.

حاج احمد گفت همه با هم متحد باشید. اگر موفق شدید که هیچ، اگر هم نشدید تکلیف خودتان را انجام داده‌اید. این جلسه خیلی طول کشید. قبل از آن 10 مورد را برای ما مشخص کرده بودند که نظر امام این‌ها بوده و حاج احمد آن‌ها را تیتروار گفت. از جمله بسیج، آموزش، وحدت، نهضت حسینی و ... حاج احمد گفت که این‌ها در اینجا مرده و باید احیا کنید. ما هم سعی کردیم در حد خودمان آن 10 مورد را انجام بدهیم.

آن جلسه تمام شد و آمدیم بیرون که شام بخوریم. آقای محسن موسوی پیشنهاد دادند که حاج احمد! شما که دیگر مسئولیت نداری و می‌خواهی سه‌شنبه برگردی. بیا برویم بیروت و یک دوری بزن و یک گزارشی هم ببر تهران و خدمت امام یا هر کس دیگری هم خواستی بده. همه مخالفت کردند، از جمله خود من که گفتم شما که دیگر کاره‌ای نیستی و اگر قرار است کسی برود بیروت، من باید بروم. حاج همت هم مخالفت کرد. خود حاج احمد گفت مسأله‌ای نیست. خود آقای موسوی هم گفت از نظر امنیتی مشکلی نیست و ما یک بنز دیپلماتیک داریم و خود من الان از طرابلس آمده‌ام و مشکلی نیست. قرار بود من هم بروم که حاج احمد گفت تو نمی‌خواهد با عصا بیایی. خوب نیست و خودش یک دونفر را مشخص کرد.

پس اینکه می‌گویند به سفارت حمله شد و حاج احمد به بیروت رفت صحیح نیست؟

این‌ها همه‌اش حرف است. بعضی‌ها می‌گویند حاج احمد رفت و بی‌سیم ما آنجا بود. اصلاً بی‌سیم ما در بیروت نبود. آقای موسوی گفت در آنجا امنیت کامل هست و هیچ مشکلی هم نیست و ما هر روز داریم با این ماشین می‌رویم. شما هم با همین ماشین می‌روید و یک گزارشی از آنجا می‌دهید، منتهی قرار بود...

می‌گویند که حاج احمد با پاسپورت عباس عبدی که وابسته اطلاعاتی در سفارت ایران بود، رفت.

در جلسه آن شب ما عباس عبدی هم بود.

در هرحال حاج احمد دونفر را مشخص می‌کند که با او بروند. ساعت 8 صبح را هم در زبدانی قرار می‌گذارند. این پیشنهاد را هم آقای موسوی داد و اکثر ما هم مخالفت کردیم. ایشان گفت با شدت هیچ مشکلی نیست و قرار می‌گذارد ساعت هشت صبح از زبدانی حرکت کنند.

قرار بود صبح بروند و شب برگردند؟

نه قرار بود فردا صبح برگردند. بعضی‌ها می‌گویند ایشان آن شب در بعلبک خوابیده و در خانه عباس موسوی بوده‌اند. ممکن است من خیلی چیزها را ندانم، ولی همان روز ساعت یک بعدازظهر به من گفتند که ایشان را اسیر کرده‌اند. هرکسی برای خودش یک چیزی می‌بافد.

خلاصه هشت صبح رفتند و نزدیک ساعت 2 بعدازظهر بود که آقای عباس موسوی زنگ زد و گفت اتفاقی افتاده.

حاج احمد واقعاٌ خیلی مدیر بود. من شانس آوردم و با من رودربایستی داشت. معمولاً به همه دستور می‌داد، ولی با من رعایت می‌کرد و خیلی محترمانه گفت: «حاجی! به نظرم شما الان با من نیا.» گفتم: «الان اینجا نصف شب چه کار کنیم؟» چون قرار بود که ما شروع کنیم و منطقه‌ای را برویم و برای آموزش بازدید کنیم. هیچ جا که ما را راه نمی‌دادند. پادگان که نبود. بعد هم می‌خواستیم این را در بعلبک بگذاریم، آن هم در جایی که امنیت هم داشته باشد. به من گفت: «الان برویم.» گفتم: «الان کجا برویم؟ الان اصلاً حال و حوصله‌اش را ندارم. خیلی خسته‌ام.» چون با حاج احمد رفتن یعنی خواب و استراحت و شام و ناهار و همه چیز تعطیل! فقط سر نماز راحت بودی. من هم خسته و کوفته. گفت: «اگر من جای شما بودم الان نمی‌آمدم.» گفتم: «شما جای من نیستی. من فعلاً جای خودم هستم. الان کجا بروم؟» گفت: «با همین موسوی این‌ها برو.» گفتم: «نه شما نگران نباش. من صبح می‌آیم و تا غروب نشده چادرها را می‌زنم.»

خلاصه با هم برگشتیم. صبح هم آقای موسوی آمد و این‌ها حرکت کردند و رفتند و بعدازظهر هم آن اتفاق افتاد. مسئولیت بسیار سنگینی برای من بود. حالا بعضی‌ها توانش را داشتند، ولی...

این اتفاق به هر صورتی که بوده می‌افتد، ولی چرا بعد از آن هیچ اثری از حاج احمد نیست؟ یعنی نه خبری اعلام می‌شود، نه چیزی. تازه 3 هفته بعد خبرش داده می‌شود.

البته خبرنگار نشریه «امید انقلاب» محسن شفق در آنجا بود و یک‌چیزهایی نوشت. بیشتر این عکس‌هایی را هم که می‌بینید «امید انقلاب» گرفته. من نمی‌دانم چرا نگفتند.

یعنی شما همان روز به تهران منعکس کردید که حاج احمد هم را ربوده‌اند؟

بله سفارتخانه فهمید و همه فهمیدند. چیزی نبود که بشود پنهان نگه داشت. حالا بعضی چیزها را پنهان نگه داشتیم، مثل گرفتن آن آمریکایی‌ها. حتی رفقای مسئول ما هم در روزهای اول نمی‌دانستند، ولی این را سریع خبردار شدیم.

حالا این توی ذهنم نمی‌آید، چون بعضی چیزها را... بعضی از رفقای من می‌گویند توی سر تو ترکش خورده. راست هم می‌گویند، ولی می‌گویم اگر همه این‌ها یادم می‌آید، آن یکی هم حتماً درست است. چیزی که توی ذهنم می‌آید این است که آن اتفاق که افتاد، همان روز آقای شمخانی آمده بود و پیش ما بود.

آمده بود لبنان؟

بله وقتی آمد این اتفاق افتاده بود. دوستان می‌گویند ایشان روز بعدش آمد. در هرحال آقای شمخانی که آمد، گفتم این اتفاق افتاده و من دارم می‌روم بعلبک. چیزی بود که همه سریعاً متوجه شدند و همه هم خبر داشتند که روز چهاردهم این اتفاق افتاده. نمی‌دانم آقای صدوقی روز قبلش شهید شده بود یا همان روز، چون آمدیم و دیدیم که روابط عمومی 4-3 تا عکس آقای صدوقی را زده بود. همان روزها بوده.

اصلیت حاج احمد هم یزدی بود و با آقای صدوقی هم خیلی نزدیک بود. آن روز با حاج علی موحد دانش و فکر کنم معاونش احمد غلامی هم بود. من هر جا می‌رفتم با حاج علی بودم. سریع رفتیم بعلبک به همان دفتری که مال همان مدرسه بود. خودشان می‌دانستند. جلسه را در آنجا تشکیل می‌دادند و همه را دعوت می‌کردند. کارها را همین آقای حسین موسوی انجام می‌داد. همه را دعوت می‌کرد که ساعت فلان جلسه است که آن موقع دیگر اضطراری بود.

سریع رفتیم و همه آمده بودند. جلسه تا آخرهای شب طول کشید و سید عباس موسوی توضیح داد که این اتفاق این جوری افتاده.

چه می‌گفتند؟ می‌گفتند ربایش بود یا شهادت؟

می‌گفتند طبق گزارشی که به ما دادند، نگهبان‌ها این‌ها را از ماشین پایین می‌آورند. گزارش را به این‌ها داده بودند. مثل اینکه کمی درگیری فیزیکی هم می‌شود. حاج احمد همیشه اسلحه همراه داشت.

این نکته را هم بد نیست که بگویم. ایشان وقتی می‌خواست پیش حافظ اسد برود، با اسلحه‌اش می‌رفت. دم در می‌خواهند اسلحه‌اش را بگیرند، ایشان مخالفت می‌کند. من یک‌بار گفتم حاج احمد! سماجت نکن. اسلحه را تحویلشان بده. گفت ما باید ابهتمان را در اینجا نشان بدهیم که فردا بتوانیم فرماندهی کنیم. هنوز امید داشت. می‌گفت من می‌خواهم دو تا لشکر او را فرماندهی کنم، پس بزرگشان باید این را بفهمد. گفت تو نباشی، همت باشد، تقی باشد. گفت من با این نگاه این کار را می‌کنم و گر نه می‌دانم که از نظر امنیتی اسلحه را تحویل بدهم.

اسمش را هم در اینجا تعیین کردند و گذاشتند «قوای محمد رسول‌الله». تمام مجموعه‌های ارتش، سپاه، بسیج، هرچه می‌آمد، به‌عنوان «قوای محمد رسول‌الله» یک فرمانده دارد و آن هم حاج احمد متوسلیان است.

یک حاشیه دیگر هم بگویم. روزی که حاج محسن رضایی می‌گوید که این بچه‌ها باید بروند 3-2 روزی طول می‌کشد و بعد قطعی می‌شود که نیروها باید بروند. حاج احمد اگر کار خاصی نداشت، بیشتر می‌آمد پادگان ولی‌عصر و به ما سر می‌زد، چون بچه‌ها بیشترشان در پادگان ولی‌عصر بودند. اتفاقاً آنجا بود که گفتند بیا که با آقا محسن بروی خدمت آقای خامنه‌ای. حاج احمد پرسید: چرا؟ ایشان گفت: می‌خواهند حکم شما را اعلام کنند. می‌رود و خود آقای خامنه‌ای می‌گویند که ما شما را تعیین کرده‌ایم و در این حد بوده‌ای. اینکه بعضی‌ها می‌گویند فلانی بدون نظر ما این کار را کرده، درست نیست. مجموعه این‌ها راضی بوده‌اند که این کار بشود. حالا ممکن است یکی کمتر قائل بوده، یکی بیشتر، ولی مجموعه فکرشان این بوده که نیرو برود و می‌توانند کمک کنند. تصمیم نهایی را خود آقای خامنه‌ای به حاج احمد می‌گویند. یک مقدار اصرار خود حاج احمد هم بوده و برای اینکه مطمئن شود، او را خدمت آقای خامنه‌ای می‌برند. موقعی هم که برگشت، خیلی سرحال‌تر بود و عزمش را جزم کرده بود که این کار را انجام بدهد.

از درگیری می‌گفتید.

درگیری شدیدی هم نبوده، ولی بالاخره آن‌ها را بازداشت می‌کنند. آن جلسه از 4 بعدازظهر تا 3 بعد از نصف شب طول کشید. ما هم از ترس حاج احمد دیگر عادت کرده بودیم و خواب و شام تعطیل بود. آن‌ها ریز جزئیات را گفتند، ولی بالاخره آخرش به نتیجه‌ای نرسیدیم. حاج احمد کسی است که شب پیش مرا معرفی کرده. با بچه‌ها هم آشنایی دارم و همه رفقای ما هستند. بگوییم این‌طرفی بیایی می‌آیند، بگوییم آن‌طرفی بروید می‌روند، ولی در آن موقعیت باید چه کار انجام می‌دادم؟ اگر با آقای محتشمی‌پور می‌رفتم، در چارچوب وزارت خارجه کار خودش را می‌کرد. این‌ها آدم‌هایی هستند که همراه و همگام ما هستند، ولی چیزی نمی‌توانند به ما بگویند. همه حرف‌ها را هم زدیم و دیدیم به نتیجه نمی‌رسیم. باید یک جوری مشکل را حل می‌کردیم. جلسه که تمام شد، آقای موسوی به من گفت حالا دیگر شب است، نرو. گفتم: نه باید بروم و با دوستانم جلسه بگذارم.

یک عده از بچه‌ها باید برمی‌گشتند.

بله روز پانزدهم یا شانزدهم حاج همت و یک عده از بچه‌ها باید برمی‌گشتند.

بچه‌ها مقاومت نمی‌کردند که حاج احمد نیست، ما کجا برویم؟

نه چیزی نمی‌توانستند بگویند. بعضی‌ها یک حرف‌هایی می‌زنند. اصلاً بعضی چیزها مثلاً در شأن حاج همت نیست که بگوید می‌روم یا نمی‌روم.

3-2 روزی که بودند تا برگردند، من بدون اجازه حاج همت کاری نمی‌کردم و جایی هم که می‌خواستم بروم اجازه می‌گرفتم که خیلی هم ناراحت می‌شد و می‌گفت تو خودت جانشین فرمانده‌ای، ولی من احترام می‌گذاشتم، چون از هر جهت بر ما ارجحیت داشت، اما در این نوع مسائل نبود.

همین آقای ابوهشام گفت اگر می‌خواهی بروی، پس من باید یک تعداد نیرو همراهت بفرستم که تو را از این مسیر بفرستند و برگردند. ما یک مقدار معطل شدیم که چند تا نیرو اعزام کند. حرکت که می‌خواستیم بکنیم، من رفتم و توی ماشین آقای موسوی نشستم و توی ماشین خودم ننشستم که برویم تا منطقه‌ای که به نیروهایش بسپارد که ما را از آنجا رد کنند. اگر می‌خواستیم از مسیر قاچاقی بعلبک برویم، می‌گفت امنیت ندارد و نباید شب بروی، باید به اتوبان اصلی می‌آمدیم. از بعلبک که خارج می‌شدیم، می‌رسیدیم به یک دو راهی. دست راست که می‌رفتیم وارد زحله می‌شدیم. زحله راه دررو ندارد و وقتی می‌روید باید برگردید. این راه را که می‌رفتید می‌خورد به اتوبان و ما باید این مسیر را می‌رفتیم. جای دیگری نمی‌شد رفت. در اینجا سه تا از بچه‌های ما را گرفتند که داستانش جداست که خودمان با فکر خودمان آن‌ها را آزاد کردیم. این‌ها اشتباهی رفته بودند به همان‌جا.

داشتیم صحبت می‌کردیم و یک حرفی به ما زد و گفت بیا خودمان تصمیم بگیریم. از ماشینش پیاده شدیم و رفتیم توی دفترش. آنجا نشستیم و گفت الان در همین زحله بعضی از سران فالانژ می‌آیند. اکثرشان هم فالانژی است هستند. من لیست دارم و می‌توانم چند تا از نخبه‌های این‌ها را بگیرم. سریع بیاییم این کار را بکنیم. ما هم گفتیم این کار را بکن. مشکلی نیست. حرکت کردیم و رفتیم زبدانی. صبح با دوستانمان جلسات را گذاشتیم و گفتیم این اتفاقات افتاده. کارها را هم باید شروع می‌کردیم. حالا حاج احمد نبود و باید می‌رفتیم محل آموزش و بسیج را پیدا می‌کردیم و دنبال این هم بودیم. ساعت 5-4 بعدازظهر بود.

5-4 بعدازظهر فردای آن؟

بله اتفاقاً بچه‌ها دم در به من گفتند یک عده نیرو آورده‌اند و قرار است تحویل شما بدهند. گفتیم نیروی چی؟ رفتیم و دیدیم که به آقای موسوی گفتیم چندتایی را بگیر، رفته بالای 70 نفرشان را گرفته و بعضی‌ها را هم با ماشین‌هایشان فرستاده. آن وقت ما در زبدانی...

آن هم در سوریه.

در چنین جایی! خلاصه ما زدیم توی سر خودمان که چه کار کنیم؟ سریع بچه‌ها را جمع کردیم. من همیشه یک مترجم همراهم بود. البته 3-2 تا مترجم داشتیم که یکی‌شان همیشه با من بود. با حاج احمد هم بود. اتفاقاً خیلی هم اطلاعات خوبی داشت، چون در همه جلسات ما بود. از ما هم جوان‌تر بود و همه چیز در ذهنش مانده. به بچه‌ها گفتیم بروند. حالا چه جوری با یارو حرف بزنند؟ 4-3 تا مترجم را همراه بچه‌ها فرستادیم. یک مقدار کم‌وزیادش کردیم. یک سری ماشین‌ها را برگرداندیم و کمی سروسامان دادیم. 3-2 روزی طول کشید تا به اوضاع نظم دادیم. آن‌موقع رادیوهایی مثل رادیو مونت‌کارلو هم بود. من هم یک‌کمی عربی یاد گرفته بودم. گوش می‌دادم می‌فهمیدم. دیدم دارد می‌گوید که در زحله چنین اتفاقی افتاده. قضیه حاج احمد را هم می‌گفتند.

این چند تا را نگه داشتیم، شاید 4-3 روز گذشت. جلسات ما هم مرتباً با آن‌ها بود. بسیج را راه انداختیم و رفتیم یکجایی را دیدم. آقای سید عباس موسوی اولین کسی بود که برای بسیج ثبت‌نام کرد. 160 تا 170 نفر را در آنجا ثبت‌نام کردیم چون بیشتر از آن امکانات نداشتیم. الان سران حزب‌الله را که می‌بینید که وزیر و وکیل و مسئول هستند، اکثراً از همان 170 نفر هستند، چندتایی هم شهید شدند.

ثبت‌نام کردیم و این کار را کردیم و در کنارش این داستان هم بود. 4-3 روز گذشت. سرمان خیلی شلوغ بود.

داشتید می‌گفتید آن‌ها 70 تا ...

همان را می‌خواهم بگویم. امکانات بسیار کم بود و فشارش هم بیشتر روی ما 4-3 نفری بود که مسئولیت داشتیم. بالاخره با جیب خالی که نمی‌شد. چند روز پیش با احمد غلامی که فرمانده تیپ بود و جزو بزرگان ما هم هست، بودیم. به احمد گفتم یادت هست؟ ما در مسیری که می‌رفتیم بعضی وقت‌ها واقعاً گرسنه می‌شدیم. مثلاً می‌رفتیم وسط راه می‌گفت یک چیزی بخوریم. اتفاقاً یک روز داشتیم می‌رفتیم، دو تا ماشین بودیم و 10 نفری می‌شدیم. این جور جاها که می‌روند، معمولاً یک مسئول تدارکاتچی دارند. من به آن‌ها گفتم من هیچ پولی ندارم. اگر به امید من می‌آیید، نیایید. احمد غلامی با پول تو جیبی‌اش گرفت. می‌گفت آره، هنوز یادم هست. واقعاً از هر جهت به ما فشار می‌آوردند.

چند روزی که گذشت، من می‌خواستم بروم بعلبک، با ماشین که آمدیم برویم، دیدیم 3-2 نفر دم در ایستاده‌اند. وارد زبدانی که می‌شدید، دست چپ دفتر و تشکیلات ما بود و دست راست هم مال ارتش سوریه بود. جلوتر بچه‌های لشکر 27 بودند. در انتها هم ذوالفقار بود؛ یعنی همان بغل در ورودی، دفتر ما بود. ما از در آمدیم بیرون که سوار ماشین بشویم. ماشین 10 متر که می‌رفت از در خارج می‌شدیم. آنجا خیلی می‌آمدند. وقت می‌خواستند که حرف بزنند. بعضی‌هایشان هم معروف بودند، ولی ما نمی‌شناختیم. چند روز اول روز 4-3تا نیسان فقط شیرینی می‌آوردند، شیرینی‌های خیلی خوشمزه. به‌خصوص لبنانی‌ها خیلی می‌آوردند. دم در هم هرکس می‌آمد، آن‌هایی را که معروف بودند هماهنگ می‌کردیم، ولی دانشجو و حزب‌اللهی و مردم عادی را که نمی‌شناختیم. البته بچه‌ها در دفتر بودند و جوابشان را می‌دادند. دیدم دم در دارند درگیر می‌شوند. به این بنده خدا گفتم برو ببین چه خبر است؟ چه کار دارند؟ رفت‌وبرگشت و گفت دو نفر آمده‌اند و می‌گویند می‌خواهیم با مسئول اینجا حرف بزنیم و اسم ما را هم می‌بردند. عابدین وحیدزاده آن موقع در دفتر ستاد بود. هنوز هم هست. داماد داوود کریمی هم هست. گفتم: بگو بروند پیش عابدین و هرچه می‌خواهند به او بگویند. چرا اذیتشان می‌کنی؟ من فکر کردم موضوع مثل بقیه موارد حل می‌شود. آمدم بروم بیرون، دیدم نه خیلی سماجت می‌کنند. شیشه ماشین را زدم پایین و گفتم چه کار دارید؟ گفت با فلانی کار داریم. گفتم: بروید کارتان را انجام می‌دهند. حتماً باید فلان کس باشد؟ تیپ دانشجو بودند و یکی‌شان هم شکل جهاد مغنیه بود. شاید خودش بوده. گفتم: بگویید من مسئول اینجا هستم. گفتند: نه ما با خودش کار داریم. گفتم: خودم هستم. گفتند باید فقط با خودت حرف بزنیم. خلاصه آن قدر سماجت کردند و جلوی ماشین را گرفتند که مجبور شدم برگردم به دفتر و گفتم: خب! حرفتان را بزنید. گفتند: مترجم هم نباید باشد. گفتم: من یک‌کمی عربی می‌فهمم، ولی کامل متوجه نمی‌شوم. او باید باشد. همه‌چیز را می‌داند. مشکلی نداریم. دکتر هم هست و الان در تهران دارد زندگی می‌کند. صحبت کردند و گفتند ما می‌دانیم که حاج احمد را گرفته‌اند و داستان چیست و شما هر کاری می‌کنید فایده ندارد. یک چنین شخصی هست. خود ما در آن دانشگاه درس می‌خوانیم. رئیس دانشگاه بودن ظاهر قضیه است، ولی او در واقع نماینده آمریکا در خاورمیانه است و چنین سابقه‌ای دارد. اگر اجازه بدهید او را می‌گیریم، چون بقیه افرادی را که گرفته‌اید فایده ندارد. ما بچه حزب‌اللهی و بچه این‌ها هستیم و می‌دانیم قضیه از چه قرار است.

عماد مغنیه نبود؟

شکل عماد مغنیه بود. چه کار داری به این کارها؟ عین جهاد، پسرش بود. الان که نگاهش می‌کنی عین اوست. من دیدم خیلی تندوتیز هستند. گفتم هر کاری دوست دارید بکنید. گفتند: نه اگر شما قبول می‌کنید این کار را می‌کنیم. گفتم: با مسئولیت خودم بروید انجام بدهید. فکر کردم حالا جوان هستند و دارند یک چیزی می‌گویند. به این مفتی که نمی‌شود. خلاصه یک «بله» ای از ما گرفتند و رفتند.

گمانم 24 ساعت گذشته بود که یکی‌شان باز آمد دم در و گفت با فلانی کار دارم. بعد آمد و گفت ما این کار را انجام دادیم. پرسیدم: کجاست؟ گفت: فلان جا. آن موقع داوود حیدری مسئول روابط عمومی و در بعلبک بود. یک ساختمانی در آنجا گرفته بودیم و کم‌کم فهمیده بودیم که باید مخفی‌کاری کنیم و قضایا را هم باید رفع‌ورجوع کنیم و این‌طوری نمی‌شود. کمی شک کردم که چطور به این سرعت کار به این بزرگی را انجام دادند. من به حافظ اسد خیلی بدبین بودم و گفتم نکند این‌ها یک کارهایی کرده‌اند و حالا می‌خواهند یک چیزی از ما دربیاورند و یک بهانه‌ای پیدا کنند. خیلی شک کردم. گفتم شما دیگر اینجا نیا. من یکجایی را به شما آدرس می‌دهم. یک کسی آنجا هست، من با او تماس می‌گیرم، شما برو پیش او. دیگر هیچ‌وقت اینجا نیا و هر حرفی داری با او بزن. آدرس داوود حیدری را دادم و تلفنی هم با حیدری هماهنگ کردم که یک کسی این‌طوری پیش تو می‌آید. خودت هم نمی‌روی، از بچه‌های آنجا بفرست. یک عده از بچه‌های حوزه سید عباس موسوی که جوان هم بودند و آمده بودند در روابط عمومی. عربی بلد بودند و وارد هم بودند. گفتم کاری پیش آمد آن‌ها را بفرست. خودت نرو و یا بچه‌های دیگر را نفرست. خلاصه کنم.

معلوم شد که این کار صورت گرفته. حافظ اسد یک بنزی برای حاج احمد داده بود. از ماشین‌های دیپلماتیک هم یک رده‌بالاتر بود که من الان هرچه فکر می‌کنم اسمش یادم نمی‌آید. من موقعی که می‌خواستم بروم فرودگاه، با آن ماشین صاف تا دم هواپیما می‌رفتم و کسی جلوی مرا نمی‌گرفت، یعنی لازم نبود به کسی بگویید. ماشین خیلی رده بالایی بود. این را داده بود به حاج احمد. حاج احمد یکی دو بار استفاده کرد، ولی استفاده دائمی نمی‌کرد. این ماشین آن موقع به درد خورد. گفتم این ماشین می‌آید آنجا و کاری را که قرار است انجام بدهی با این ماشین انجام بده. با آن بچه‌ها و داوود حیدری می‌روند و او را با همین ماشین از اتوبان اصلی می‌آورند. وقتی او را آوردند، من هنوز هم باورم نمی‌شد. بعد داوود پرسید چه‌کارش کنیم؟ خیلی آدم قدبلند و گنده‌ای هم بود. قرار شد او را در صندوق‌عقب ماشین جا بدهیم که خیلی هم مچاله و اذیت شد. از بعلبک تا آنجا مسیر طولانی هم بود. فقط داوود و من و آن دو نفر قضیه را می‌دانستیم. تصمیم گرفتیم حسابی آن را سرّی نگه داریم، چون اگر سفارتخانه می‌فهمید مشکل پیدا می‌کردیم.

دفترمان در دمشق سه طبقه بود که دو طبقه‌اش بچه‌ها بودند. مرتضی سلمان‌ترابی بچه‌محل و رفیق ما بود. آن دو نفر را خواستیم و گفتیم ما این کار را انجام داده‌ایم. شما دو تا مأمور این هستید و به طبقه سوم احدالناسی را راه نمی‌دهید. هیچ کس دیگری نباید موضوع را بفهمد. به‌هیچ‌وجه این بچه‌ها را هم راه نمی‌دهید. آنجا نزدیک کاخ ریاست جمهوری هم بود و از پنجره می‌شد کاخ حافظ اسد را دید. این ماشین در آنجا به دردمان خورد. بچه‌های آنجا را قبل از رسیدن ما می‌کنند تو یک دفتر که نفهمند قضیه چیست. ما که می‌رفتیم با او حرف بزنیم چشم‌هایش را می‌بستند که ما را نشناسد. هیکل گنده‌ای هم داشت. اسمش دیوید داچ بود و مهره بزرگی هم بود. آقای محتشمی‌پور بنده خدا هم زیر فشار بود و از ایشان گزارش می‌خواستند. نه‌فقط آقای ولایتی که قطعاً خود امام هم می‌خواستند بدانند قضیه چیست. بالاخره مسئولین مملکت می‌خواستند بدانند آیا چنین اتفاقی افتاده؟ نیفتاده؟ کار ما بوده؟ نبوده؟ ما هم خودمان را زده بودیم به کوچه علی‌چپ که یعنی هیچ چیزی نمی‌دانیم. اولین کسی هم که من در تهران با او تلفنی صحبت کردم داوود کریمی بود. گفتم مراقب باش که قضیه توی مسائل اداری و دیپلماسی نیفتد، چون به کلی اوضاع ما به هم می‌ریزد. او آقای رضاخانی، مسئول تدارکات منطقه تهران را فرستاد که بیاید و حضوری به یک‌چیزهایی برسد. من خیلی هم حرفی نزدم. گفتم حالا می‌رود و به بقیه می‌گوید و مشکل پیدا می‌کنیم.

بالاخره چه شد؟

هیچی. او را گرفتیم و بردیم و نگهش داشتیم.

منقرض که نشد! چی شد؟

یک داستانی هم بود. بسیجمان را هم راه انداختیم و آقای عباس موسوی لباس بسیجی پوشید و بچه‌ها هم آموزش را شروع کردند. بعضی وقت‌ها هم دوستانمان می‌رفتند. حاج علی موحد، رستگار و... سابقه خودشان و درگیری‌ها را می‌گفتند. مثلاً آن موقع صور و صیدا را گرفته بودند. ما وقتی برای آزادی سنندج رفتیم، من بودم و حاج علی موحد. ما که رفتیم 170 تا بچه‌های سپاه را بردیم. فقط فرودگاه دست ما بود. با یک هواپیمای
سی ـ 130 رفتیم فرودگاه. همه جا دست آن‌ها بود. مثلاً ما این را برایشان توضیح می‌دادیم که با چنین وضعیتی چنین جایی را آزاد کردیم. بچه‌ها در سیستم آموزشی مرتباً این‌ها را می‌گفتند و آن‌ها تقریباً راه افتادند. از جنگ و مریوان و خرمشهر و مشکلات برایشان گفتند، منتهی من به آن‌ها هم گفتم که وقتی ما به سنندج رفتیم، از فرودگاه که رفتیم، 22 روز طول کشید تا ما آنجا را آزاد کردیم. گفتم ما که رفتیم، از داخل هر خانه‌ای ما را می‌زدند، ولی شما در بیروت یا حتی صور و صیدا از جلوی هر خانه‌ای رد شوید به شما غذا و گل می‌دهند. وضع شما خیلی بهتر از ماست؛ یعنی توجیهشان می‌کردیم که ما با هیچی این کار را کردیم. بالاخره شما هم می‌توانید. این حرف‌ها خیلی رویشان اثر گذاشت و به‌تدریج به این نتیجه رسیدند که می‌توانند یک کارهایی بکنند. درباره حاج احمد هم جلساتمان خیلی زیاد بودند و پیگیری می‌کردیم و خیلی طول کشید.

ناامید نشده بودید که حاج احمد شهید شده؟

نه اصلاً آن موقع بحث شهید شدنش نبود. اخباری که آن موقع به ما می‌رسید حاکی از این بود که زنده است. اتفاقاً یک قضیه‌ای پیش آمد که من آمدم تهران. دو روز بودم و برگشتم. به فرودگاه رسیدم، آقای محسن رفیقدوست آمد و گفت امروز هم دو تا از بچه‌های سپاه را در زحله گرفته‌اند.

قبل از اینکه این را توضیح بدهید بگویید قضیه آن آمریکایی به کجا کشید؟

دائماً این‌طرف و آن‌طرف انتقالش می‌دادیم و جایش را عوض می‌کردیم. به دو زبان عربی و انگلیسی هم از او نوار گرفتیم. روی تعویض او با حاج احمد و سه نفر دیگر برنامه‌ریزی کردیم. خیلی هم آدم زبلی بود. ما یک نوار را جمع‌وجور کردیم و فرستادیم برای صلیب سرخ. آن‌ها خبر می‌دادند که چنین کسی را گرفته‌اند و اگر حاج احمد را تحویل ندهید، ممکن است این بابا از بین برود. کار را در این حد انجام دادیم. بعد یک مسائل خاص خودش پیش آمد و تغییر و تحولاتی پیدا شد و ما نتوانستیم این کار را ادامه بدهیم.

مجبور شدید آزادش کنید.

دو سه سال بعد آزادش کردند. او را آوردند تهران و در قبالش افراد دیگری آزاد شدند، ولی دیگر حاج احمد نبود.

آن دو نفری را که گرفتند، یکی آقای هاشمی بود که فرمانده گردان بود و شهید هم شد. ما که رفتیم یک تجربه‌ای هم داشتیم و دیدیم آن روش، دیگر یک مقدار دردسر دارد. یک جلسه با دوستانمان گذاشتیم و رفتیم پیش آقای حسین موسوی (ابوهشام). او ارتباطش با همه خوب بود، منتهی این‌ها را در زحله گرفته بودند. آن‌ها را در مسیر طرابلس گرفته بودند. این‌ها را در زحله در همین دوراهی‌ای که گفتم. اشتباهی می‌روند داخل و آن‌ها را می‌گیرند. من به موسوی گفتم دیگر این قضیه با قضیه حاج احمد فرق کرده. آن موقع صفر بودیم. گفتم من نیروهایم را می‌آورم.

شهر زحله روی ارتفاعات و مسیحی‌نشین است و اکثرشان هم فالانژ هستند. پایین که می‌ایستید تا آن بالا را می‌بینید. یک جای کویری نیست. گفتم من نیروهایم را وارد می‌کنم و این کار را انجام می‌دهیم. امام گفته بودند حتی یک قطره خون هم ریخته نشود. این در ذهن من بود. من هم حساب دستم بود و می‌دانستم اگر نیروهایم را در آنجا وارد کنم، می‌زنند لت‌وپار می‌کنند. یک عده بچه‌های بسیجی متعصب. یکی از گردان‌های ما مرتضی سلمان طرقی بود. یکی کاظم رستگار بود. یکی کارور بود. به این سه تا گفتیم گردان‌هایتان را آماده کنید، می‌خواهیم برویم زحله الان خیلی از آن بچه‌های بسیجی هستند. منتهی آن قدر ذهن و فکرمان مشغول هزاران جا بود که نرسیدیم بچه‌ها را توجیه کنیم که ما نمی‌خواهیم با اسرائیل بجنگیم و این‌ها در ذهنشان این بود که می‌خواهیم از زبدانی برویم زحله و به اسرائیل حمله کنیم. هنوز هم خاطرات بعضی‌هایشان را می‌خوانم می‌بینم چنین تصوری داشته‌اند. حتی رفقای ما هم متوجه نبودند و ما هم توی ذهنمان نبود که توضیح بدهیم و فکر می‌کردیم لابد می‌دانند قضیه چیست. در حالی که این‌ها تصور می‌کردند برنامه‌ریزی شده که برویم و بزنیم به اسرائیل. نیروهای ارتش حافظ اسد پایین زحله بود. آنجا محل مرزی بود که به لبنان آمده بود و خاکریز اولش آنجا بود. ما هر روز می‌رفتیم می‌دیدیم و نیروهایمان را بردیم و گذاشتیم جلوی این‌ها. یکمرتبه تعجب کردند، چون دیدند نزدیک به چهار گردان بسیجی با اسلحه و خمپاره و 106 و ... آمده و نیروها را خیلی قشنگ چیدیم. به ابوهشام هم گفتم قضیه خیلی جدی است و اگر این‌ها تا شش بعدازظهر نیابند مطمئن باش که ما اینجا را می‌گیریم. خیلی طول کشید.

البته 8-7 تا از ماشین‌های خیلی تشریفاتی آنجا آمد. خیلی هم به من گفتند برو ببین، اما من نرفتم. می‌گفتند رفعت اسد و خیلی‌ها از ترس آمده بودند که نکند این‌ها بزنند اینجا آشوب به‌پا کنند. ما گفتیم تا 6 بعدازظهر باید این‌ها را آزاد کنید. خیلی حرف زدند و تا 8-7 شب هم طول کشید. آخر دیدند ما واقعاً می‌خواهیم وارد عملیات بشویم. آقای حسین موسوی مرتب آنجا بود و مرتب هم با بی‌سیم صحبت می‌کردند. نمی‌دانم در طرابلس با چه کسی حرف می‌زد که آقا! اینجا قضیه خیلی جدی است. بالاخره این دوتا را آزاد کردند. یک ربع قبل از اینکه بخواهم دستور حمله بدهم، مرا صدا کردند و گفتند این‌ها دارند می‌آیند. گفتم: باید همین‌جا آن‌ها را ببینیم. چند دقیقه گذشت و دیدم از راه دور از ماشین آمد پایین. اکبر هاشمی رفیق ما و مال گردان شش هم بود. بچه بالای شهر و بچه خیلی خوبی هم بود. موهایش را از ته زده بودند. آن قدر او را زده بودند که از شدت ورم چشم‌هایش معلوم نبود.

یعنی همان صبح تا شبی که ...

آمده بودند قضیه را حل کنند. آمد و خیلی خوشحال هم شدیم که این‌ها آزاد شدند. الان هم به دوستانم می‌گویم واقعاً اگر آزاد نمی‌کردند، ما که آن موقع کله‌مان کار نمی‌کرد. می‌زدیم و خیلی بد می‌شد. من فکر می‌کردم بچه‌ها می‌دانند قضیه از چه قرار است، ولی حتی فرمانده گردان‌ها هم توجیه نبودند و فکر می‌کردند آن‌ها همه اسرائیلی و جهود هستند و می‌زدند آن‌ها را لت‌وپار می‌کردند. آن‌ها هم اصلاً نمی‌توانستند مقابله کنند، چون چیزی نداشتند. حسابش را که می‌کردم می‌دیدم نیروهای ما در ظرف یک ساعت تا بالای ارتفاعات را لت‌وپار می‌کردند. خدا را شکر می‌کنم که ما و جمهوری اسلامی را نجات داد.

تا کی در لبنان بودید؟

من چندماهی بیشتر نبودم. حالا شما در حاشیه‌هایش نرو. در مورد قضیه داچ کاری را که باید انجام می‌دادیم، دادیم. الان می‌گویند حاج احمد همان روز شهید شده بود، ولی طبق اطلاعاتی که ما داشتیم ایشان زنده بود. من یک خواهشی هم از آقایان کردم. گفتم اشکال ندارد، مسئولیت را به کس دیگری بدهید، اجازه بدهید که...

خود آقای حسین موسوی، شیخ صبحی‌الطفیلی و عباس موسوی آمدند تهران و رفتند با آقای طاهری خرم‌آبادی و آقای شمخانی صحبت کردند که ایشان آمده و علی‌الحساب یک کارهایی کرده. با بچه‌ها ارتباط برقرار کرده. شما این کار را نکنید، چون روحیه بچه‌ها خراب می‌شود. سیستم عوض می‌شود؛ اما این کار را کردند. بعد هم ما خواهش کردیم اجازه بدهند مسئولیت دست کس دیگری باشد، ولی ما قضیه حاج احمد را پیگیری کنیم، ولی با سماجت گفتند نه شما مسئولیتی نداری و ما هم برگشتیم.

شما که تا چند ماه بعدش در سوریه و لبنان بودید، به نظر خودتان حاج احمد چه شد؟

ما نظر نمی‌توانیم بدهیم. تقریباً تا سال 63 بچه‌های حزب‌الله که می‌آمدند و از قبل رفیق بودیم، اطلاعی که نشان بدهد ایشان شهید شده به من نرسید. حالا ممکن است بعدها اطلاعاتی پیدا کرده باشند، ولی آن موقع چنین چیزی نبود. این آقای حسین موسوی اطلاعات ما بود دیگر.

فالانژها هیچ‌وقت پالس ندادند که بیایید معاوضه کنیم؟

یک‌چیزهایی را نمی‌خواهم بگویم، ولی هیچ خبری نبود که ایشان شهید شده. من خیلی مختصر و مفید می‌گویم. ما که همین‌جوری یک کاری را نمی‌کردیم. وقتی‌که مثلاً وقت می‌گذاریم یا نوار می‌گذاریم و من می‌گویم که آقای موسوی مرتباً ارتباط داشته، حتماً مقدماتی داشته و همین‌طور بی‌مقدمه نبوده. مگر می‌شود؟ بعد که همه فهمیده بودند. اواخر همه فهمیده بودند که چنین کسی هم هست. بعد از آن داستان هم ایشان را انتقال می‌دهند به تهران. می‌بینند شخصیتی است که به درد می‌خورد. دو سال هم در تهران می‌ماند. آقای رفیقدوست هم متأسفانه بعضی چیزها را درست نمی‌گوید. رابط ایران و حافظ اسد ایشان بود. شاهد قضیه هم شهید داوود کریمی است و خیلی‌ها به من می‌گویند تو نگو. او به من اخبار را داده و الان اگر من بگویم، می‌گویند بیخود می‌گویی، ولی یک کارهایی شده. حالا این‌که چرا کسان دیگر از این ... یک موقع هست که می‌گویند ایشان را می‌دهیم و در قبالش این کار انجام بدهید. می‌گویند این‌هایی را که شما می‌خواهید شهید شده‌اند. خب شهید شده‌اند؟ این جنازه‌شان است. فلان‌جا هم هست. من مال آن موقع یعنی تا سال 63 را می‌گویم. الان ممکن است بگویند فلان جا هستند. وقتی‌که هیچ موقع این‌ها چنین نظری نمی‌دهند، به نظر ما آن موقع مشکل ... هیچ هم ما نشنیدیم. بعدها شنیدیم که گفتند این‌طوری شده و بعضی‌ها می‌گویند روز اول شده. اگر روز اول شده بود، ریز قضایا را به ما گفتند که یکی کمی درگیری شده و او را گرفتند و بردند.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار