حرکت شتابزده و نسنجیده من و همسرم موجب شد تنها گل زیبای زندگی مان که سال ها برای به ثمر نشستن اش باغبانی کرده بودیم پرپر شود بدون آن که پای حرف هایش بنشینیم تا او نیز به خاطر عمل ناشایستش از خود دفاع کند و ...
به گزارش شهدای ایران، زن میانسال در حالی که از شدت ناراحتی حال مناسبی نداشت به کارشناس اجتماعی کلانتری گلشهر مشهد گفت: سال ها بود که از آغاز زندگی مشترک من و حمید می گذشت اما فرزندی نداشتیم.
شنیدن صدای گریه و یا خنده یک کودک در فضای منزلمان به یک آرزو تبدیل شده بود هر روز به درگاه خدا دعا می کردم و به درمان ادامه می دادیم. تا این که 12 سال بعد خداوند پسری زیبا به ما عنایت کرد.
«صالح» همه وجودمان شد و رونقی دیگر به زندگی مان بخشید او همه هست و نیست من و حمید شده بود و ما جوانی مان را به پایش می ریختیم. او قد می کشید و ما خدا را شکر می کردیم. «صالح» پسر خوب و مودبی شده بود و ما از رفتار و ادب او لذت می بردیم. در واقع پسرمان همان طوری بار آمد که انتظارش را داشتیم.
«صالح» زبانزد اطرافیانمان بود با آن که به سن جوانی رسیده بود اما آن قدر حجب و حیا داشت که هیچ گاه خیره به کسی نگاه نمی کرد من به خاطر همه خوبی هایش شکرگزار بودم. «صالح» خود را برای آزمون سراسری آماده می کرد و من هم سعی می کردم محیطی آرام را برای او فراهم کنم.
او مدام در اتاق خودش مشغول درس خواندن بود و به چیزی جز قبولی در دانشگاه نمی اندیشید. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که آن روز شوم فرا رسید «صالح» دیر از خواب بیدار شده بود، آبی به دست و صورتش زد و پشت رایانه اش قرار گرفت اما هنوز یکی دو دقیقه بیشتر نگذشته بود که با شنیدن صدای بوق سرویس با عجله از منزل خارج شد تا زودتر به کلاس درسش برسد در این هنگام من برای نظافت وارد ا تاق «صالح» شدم.
او به خاطر عجله ای که داشت رایانه اش را خاموش نکرده بود وقتی دستم به ماوس رایانه خورد ناگهان با دیدن صحنه ای مستهجن مات و مبهوت ماندم با فریاد من حمید هم داخل اتاق آمد باورم نمی شد و خود را برای جدلی مفصل با او آماده کرده بودیم. وقتی «صالح» بازگشت آن قدر عصبانی بودیم که اجازه حرف زدن به او ندادیم و هر دویمان کلی سروصدا کردیم.
آن شب به منزل یکی از بستگانمان دعوت شده بودیم و به همین خاطر «صالح» را همراه خودمان نبردیم اما وقتی نیمه شب از مهمانی بازگشتیم پیکر بی جان «صالح» کف اتاق افتاده بود و او با مقداری قرص خودکشی کرده بود.
وقتی سی دی را از رایانه بیرون کشیدم نام یکی از همکلاسی هایش بر روی آن نوشته شده بود پس از آن که مراسم هفتم جگرگوشه ام سپری شد به دیدن آن دوستش رفتم او گفت: صالح از محتوای سی دی خبر نداشت و ما با این کار تصمیم گرفتیم سربه سرش بگذاریم. همسرم با شنیدن این حرف ها نقش بر زمین شد و هم اکنون در بیمارستان بستری است و ...
شنیدن صدای گریه و یا خنده یک کودک در فضای منزلمان به یک آرزو تبدیل شده بود هر روز به درگاه خدا دعا می کردم و به درمان ادامه می دادیم. تا این که 12 سال بعد خداوند پسری زیبا به ما عنایت کرد.
«صالح» همه وجودمان شد و رونقی دیگر به زندگی مان بخشید او همه هست و نیست من و حمید شده بود و ما جوانی مان را به پایش می ریختیم. او قد می کشید و ما خدا را شکر می کردیم. «صالح» پسر خوب و مودبی شده بود و ما از رفتار و ادب او لذت می بردیم. در واقع پسرمان همان طوری بار آمد که انتظارش را داشتیم.
«صالح» زبانزد اطرافیانمان بود با آن که به سن جوانی رسیده بود اما آن قدر حجب و حیا داشت که هیچ گاه خیره به کسی نگاه نمی کرد من به خاطر همه خوبی هایش شکرگزار بودم. «صالح» خود را برای آزمون سراسری آماده می کرد و من هم سعی می کردم محیطی آرام را برای او فراهم کنم.
او مدام در اتاق خودش مشغول درس خواندن بود و به چیزی جز قبولی در دانشگاه نمی اندیشید. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که آن روز شوم فرا رسید «صالح» دیر از خواب بیدار شده بود، آبی به دست و صورتش زد و پشت رایانه اش قرار گرفت اما هنوز یکی دو دقیقه بیشتر نگذشته بود که با شنیدن صدای بوق سرویس با عجله از منزل خارج شد تا زودتر به کلاس درسش برسد در این هنگام من برای نظافت وارد ا تاق «صالح» شدم.
او به خاطر عجله ای که داشت رایانه اش را خاموش نکرده بود وقتی دستم به ماوس رایانه خورد ناگهان با دیدن صحنه ای مستهجن مات و مبهوت ماندم با فریاد من حمید هم داخل اتاق آمد باورم نمی شد و خود را برای جدلی مفصل با او آماده کرده بودیم. وقتی «صالح» بازگشت آن قدر عصبانی بودیم که اجازه حرف زدن به او ندادیم و هر دویمان کلی سروصدا کردیم.
آن شب به منزل یکی از بستگانمان دعوت شده بودیم و به همین خاطر «صالح» را همراه خودمان نبردیم اما وقتی نیمه شب از مهمانی بازگشتیم پیکر بی جان «صالح» کف اتاق افتاده بود و او با مقداری قرص خودکشی کرده بود.
وقتی سی دی را از رایانه بیرون کشیدم نام یکی از همکلاسی هایش بر روی آن نوشته شده بود پس از آن که مراسم هفتم جگرگوشه ام سپری شد به دیدن آن دوستش رفتم او گفت: صالح از محتوای سی دی خبر نداشت و ما با این کار تصمیم گرفتیم سربه سرش بگذاریم. همسرم با شنیدن این حرف ها نقش بر زمین شد و هم اکنون در بیمارستان بستری است و ...