شهدای ایران: براي معرفي سردار شهيد حاجحسين همداني هيچ واژه و جملهاي زيبندهتر از پيام مقام معظم رهبري نيست. رهبر فرزانهاي كه در وصف حال سردار رشيد جبهه مقاومت اسلامي فرمود: «اين رزمنده قديمي و صميمي و پرتلاش، جواني پاك و متعبد خود را در جبهههاي شرف و كرامت، در دفاع از ميهن اسلامي و نظام جمهوري اسلامي گذرانيد و مقطع پاياني عمر بابركت و چهره نوراني خود را در دفاع از حريم اهلبيت عليهمالسلام و در مقابله با اشقياي تكفيري و ضد اسلام سپري كرد و در همين جبهه پرافتخار به آرزوي خود يعني جان دادن در راه خدا و در حال جهاد في سبيلالله نائل آمد و فضل و رحمت الهي بر او گوارا باد...»
در اربعين شهادت سردار حاجحسين همداني به منزلشان رفتيم تا در ديداري صميمي با خانواده شهيد، از نبودنهاي همسر و پدري دلسوز و مهربان بيشتر بدانيم و بشنويم. پدري كه عمرش را وقف مبارزه با دشمنان اسلام ناب محمدي كرده بود. گفتوگوي ما با پروانه چراغنوروزي همسر و مهدي همداني فرزند شهيد همداني را پيش رو داريد.
خانم نوروزي چطور شد كه سرنوشت شما به شهيد همداني گره خورد؟
من و حاجآقا با هم نسبت فاميلي داشتيم. ايشان پسرعمه من بودند. بنابراين آشنايي قبلي وجود داشت و سال 1356با هم ازدواج كرديم. آن زمان من 18سال داشتم. مادرم علاقه شديدي به حاج آقا داشت و ميگفت حسين بچه نمازخوان و مؤمني است. در آن زمان كه خبري از انقلاب نبود، نماز و روزه حسين ترك نميشد. مادرم هم به اين چيزها خيلي اعتقاد داشت.
حاجحسين از چه زماني وارد سپاه شد؟ گويا شما هم حاجي را در اين نهاد انقلابي همراهي ميكرديد.
حاج حسين قبل و بعد از پيروزي انقلاب فعاليتهاي مستمر و شبانهروزي داشت. بنابراين وقتي كه سپاه تأسيس شد، ايشان از اولين نفراتي بود كه به عضويت سپاه درآمد. آن زمان فرمانده سپاه همدان، خانم دباغ بود. حاجي چون روحيه مبارزه و جهاد داشت، حتي پيش از ورود به سپاه دورههاي رزمي و چتربازي و... را گذرانده بود. از اين رو خيلي زود رشد كرد. من هم همراه ايشان وارد سپاه شدم. خانم دباغ براي ما هم دوره ميگذاشتند و ما هم دورههاي رزم شبانه را طي ميكرديم. با توجه به وضعيتم، اعتراض ميشد كه تحمل شرايط و دوره آموزشي براي من سخت خواهد بود اما من قبول نميكردم. حاج آقا از صبح تا شب در سپاه بودند تا اينكه درگيريهاي كردستان آغاز شد. ايشان از ابتدا تا انتهاي درگيريها و آشوب در غرب حضور داشت. گاه و بيگاه دوستانش خبر سلامتياش را براي ما ميآوردند و از فعاليتهاي حاجآقا صحبت ميكردند.
خود شهيد از حضورش در جبهه براي شما تعريف ميكرد؟
بله، البته تا آنجا كه فرصت ميشد اما هيچ وقت از تلخيهاي جنگ نميگفت. فحواي كلامش اين بود كه هر چه هست همهاش شيريني و زيبايي است. اصولاً آدم خوشبيني بود و در سختترين شرايط زندگي هم خوشبين بود و اميدش را از دست نميداد. فقط از فراق دوستانش كه شهيد شدند و از آنها جدا شده غصهدار بود. از شهيد محمود شهبازي خيلي صحبت ميكرد. وقتي شهبازي شهيد شد خيلي افسوس ميخورد كه «او رفت و من از قافله شهدا جا ماندم.»
اين نكته كه شهيد همداني مراودات و سركشي زيادي به خانواده شهدا داشت، زبانزد است. در اين خصوص بگوييد.
حاجحسين هميشه در اولين فرصت به ديدار خانواده شهدا ميرفت و به خانوادههاي جانبازان سر ميزد. اگر مشكلي داشتند، آنها را برطرف ميكرد. فرزندان شهدا را بسيار دوست داشت و همواره ميگفتند ما مديون خون شهدا هستيم. هر كاري كه برايشان انجام دهيم، باز هم كم است. همه كارهايش براي رضاي خدا بود. اين رمز اخلاص ايشان بود.
خلاصه زندگي سردار اين طور ميشود كه مدت زيادي را در مبارزه و مجاهدت سپري كرد، قاعدتاً لحظات فراق زيادي را تجربه كردهايد اما آخرين وداعتان با ايشان چطور رقم خورد؟
ابتدا قرار بود يكشنبه به سوريه بروند اما جلسه بسيار مهمي برايشان پيش آمد كه رفتنشان به روز بعد موكول شد. روز دوشنبه وقتي از جلسه به خانه آمد كمي گرفته بود. علت را پرسيدم گفت: كمي سردرد دارم. رفت كه استراحت كند. بعد از ناهار، بدون اينكه استراحت كند ديدم به آشپزخانه رفته و در حال تميز كردن فريزر شده است. چند ساعتي بيشتر به پروازش نمانده بود. گفتم مگر نگفتي ميخواهم استراحت كنم؟ گفت نه اين كار را انجام بدهم، بعد بروم. دو تا پنكه روبهروي در فريزر گذاشته بود و با قابلمه آب گرم داخل فريزر سعي ميكرد برفكها را خيلي زود آب كند. فريزر را تميز كرد و آشپزخانه را مرتب كرد و بعد رفت روي مبل نشست. دخترم زهرا برايش چاي آورد. حاجآقا تا آمد با سوهان چايش را بخورد، دخترم اعتراض كرد كه بابا مگه شما قند نداري؟ با توت چايي بخور. گفت ديگر قند مهم نيست. سارا ديگر دخترم هم آمد. دخترها روبهروي پدرشان نشستند. حاجحسين نگاهشان كرد و گفت: زهراجان، ساراجان! بابا اگر اين بار برود، قطعاً شهيد ميشود. دخترها كه عاشق بابا بودند، زدند زير گريه. با صداي گريه آنها آمدم و گفتم كه حاجي روضه ميخواني براي دخترها؟ به دخترها گفتم پدرتان اين همه در جنگ بوده هيچ اتفاقي نيفتاده است. خدا خودش محافظت ميكند. ما بابا را به خدا ميسپاريم. نميدانم چطور سر شوخي باز شد و به حاجحسين گفتم: حاجي اگر شهيد شدي من را هم شفاعت ميكني؟ گفت: بله، گفتم: شهيد شديد، من پيكرتان را به همدان نميبرم. براي من دردسر درست نكنيد. گفت: نه بايد به همدان ببريد و من وصيت كردهام. نزديك ساعت رفتنش بود. ساكش را چك كردم. ايشان به اتاق مخصوص خودشان رفتند و سجاده و قرآن و همه وسايل شخصيشان را جمع كرده و اتاق را كاملاً تغيير دادند. گفتم چه كردي، چرا سجاده نماز را جمع كرديد؟ گفت همينطوري خواستم فقط يك تغييري بدهم. لباسها را هم از ساك بيرون آورد. گفتم چرا؟ گفت: همه را لازم ندارم. من زود برميگردم. دو تا انگشتر عقيق هم داشت كه داخل كشو گذاشت. آماده شد براي رفتن. سه بار از زير قرآن ردش كردم. هر سه بار برگشت به داخل خانه، گفتم: چيزي جا گذاشتهاي؟ گفت: نه، نميدانم. حال عجيبي داشت. اصلاً عوض شده بود. سفيدي و نورانيت خاصي در چهرهاش داشت. همهاش احساس ميكردم كه اين رفتن ديگر بازگشتي ندارد. با همه رفتنهايي كه در 40 سال اخير داشت، فرق ميكرد. اتاق را هم تغيير داده بود تا بعد از شهادت دخترها زياد بيتابي نكنند. دخترها هم در لحظه خداحافظي بودند. اما خيلي سرد با آنها خداحافظي كرد. بوسيدشان و رفت. اهل تماس مكرر و پيامك و... نبود اما وقتي عازم سوريه بود برايم پيامك زد: خداحافظ. خواستم چند باري پيامك را حذف كنم اما نميدانم چرا نشد.
چطور با خبرشهادتشان روبهرو شديد؟
من و دخترها ساري بوديم. با همراه دامادم تماس گرفتند و گفتند، حاجحسين مجروح شده و در كماست و تيم پزشكي با پروازي براي بازگشت ايشان از سوريه به ايران اعزام شده است. من باور نكردم. اين تماسها قلبم را بيرون ميآورد. اما دخترها خيلي بيتابي ميكردند. گفتم چرا اينطور ميكنيد؟ زهراجان، ساراجان! پدرتان قطعاً شهيد شده است، شماكه بابا را خيلي دوست داشتيد و بابا هم عاشق شما بود. اگر بابا را دوست داريد بايد صبوري كنيد. يادتان هست كه بابا چقدر براي شهادت بيقراري ميكرد. كسي كه عاشق معبودش باشد آنطور بيقرار ميشود. گريه و بيتابيهاي شما بابا را ناراحت ميكند. پدرتان راضي نيست. گفتند: مامان عجب صبري داريد. گفتم ميخواهيد بابا از شما راضي باشد بايد آرام باشيد. نميگويم گريه نكنيد كه گريه كردن حق شماست ولي بيتابي نكنيد. آنها هم با بيقراري ميگفتند: دعا كن مامان، گوسفند نذر كن، ختم قرآن بگير كه بابا مجروح شده باشد، در كما باشد. گفتم چشم، نذر ميكنم. اما خودتان را براي شهادت بابا آماده كنيد. روز آخر را يادتان هست، چهره بابا آسماني شده بود، مشخص بود كه ديگر اهل ماندن در اين دنيا نيست.
وضعيت روحي پسرانتان وهب و مهدي چطور بود؟
صبح فردا خودمان را به تهران رسانديم. وهب و مهدي در خانه بودند. تا در را باز كردم ديدم لباس مشكي پوشيدهاند. هر دو را در آغوش گرفتم و آنها هم گريه ميكردند. آرامشان كردم و گفتم شما بايد صبور باشيد، بابا شهادت را از خدا خواسته بود، چرا بيتابي ميكنيد؟
سردار همداني در مراحل مختلفي از زندگي چون انقلاب، جنگ، فتنه88 و در نهايت حضور مستشاريشان در سوريه بسيار فعاليت داشتند. از نظر شما كدام يك از اين دوران براي همسرتان دشوارتر بود؟
فتنه 88براي ايشان از همه سختتر بود. روز عاشورا خيلي برايش دشوار بود. هيچ كس انتظار اين اتفاق را نداشت. درباره اتفاقات و مسائل كاري زياد در خانه صحبت نميكردند. اما فتنه 88 يك اتفاق ساده نبود. تنها دغدغهشان هم در اين اتفاقات و آشوبها، حضرت آقا بودند. ميگفت: من نگران آقا هستم كه قلبشان به درد نيايد و دلشان نگيرد. در نماز شبهايش بسيار گريه ميكرد، دعا ميكرد و ميگفت: اين اتفاقات حباب است و مسئله مهمي نيست، جرقهاي است كه به زودي تمام ميشود. اما من نگران آقا هستم، نميخواهم ايشان ناراحت بشوند. عاشق ولايت فقيه بود. عشقي وصفنشدني.
خانم نوروزي حكايت ديدار آخر سردار همداني با رهبر چه بود؟
در آخرين ديداري كه ايشان با رهبر داشتند، بسياري از فرماندهان و مسئولان حضور داشتند. اين ديدار روز دوشنبه يعني سه روز قبل از شهادتشان بود. دوستش تعريف ميكرد حاجحسين تمام نگاهش در مدت سخنراني آقا به ايشان بود. انگار كه ذوب رهبري شده باشند. انگار كه براي اولين بار بود كه ايشان را ملاقات ميكرد. بعد صحبتهايي در مورد كتاب مهتاب خين با حضرت آقا داشتند.
اگر به خاطر داشته باشيد به مناسبت روز زن مصاحبهاي با شما داشتيم، سردار مصاحبه شما را در روزنامه جوان مطالعه كردند؟ نظرشان چه بود؟
ايشان روزانه روزنامهها را مطالعه ميكرد. مطلب آن روز را هم خوانده بود. وقتي به خانه آمد با خنده به من گفت: چه گفتيد در مصاحبه كه همه آقايان و همكاران را به جان من انداختي؟ من هم گفتم: واقعيتها را. گفت: همكاران اعتراض كردند كه چرا اين همه در خانه كار ميكنيد و به خانمتان كمك ميكنيد، صداي همسران ما را درآورديد.
خانم نوروزي شما نزديك به 40 سال همراه حاجآقا بوديد و در تك تك لحظات زندگي و جنگ و مبارزه همراهيشان كرديد. امروز كه 40روزي از نبودن ايشان ميگذرد، چه احساسي داريد؟
خيلي سخت است، باورم نميشود. همهاش فكر ميكنم حسين در مأموريت است و برميگردد. نبودنش خيلي سخت و فراقش دشوار است. جدايي از همسري به اين خوبي برايم سخت است. بارها ميگويم مگر ميشود انسان آنقدر مخلص باشد. يكي از انسانهاي نمونه خدا بود. درست است كه ما كم ميديديمش و به نبودش عادت داشتيم، اما هربار دلمان خوش بود كه برميگردد. اين روزها كه گذشت هر كس كه زنگ در خانه را ميزند با خودم ميگويم، حسين است و ميآيد، اما دوباره به خودم نهيب ميزنم كه نه او ديگر برنميگردد. از حسين خواستم كه قسمت من هم شهادت شود. وقتي ميگفتم دوست دارم شهيد شوم، به من ميگفت: اگر بخواهي ميشوي. تو بخواه، خدا خودش راهش را نشانت ميدهد. انشاءالله شهادت نصيبمان شود.
مهدي همداني فرزندشهيد
زندگينامه پدرتان نشان ميدهد كه ايشان از قبل انقلاب در فعاليتهاي سياسي مشاركت فعال داشت و تا زمان شهادت همچنان در حال جهاد و مبارزه بود، با نبودنهاي پدر چطور كنار ميآمديد؟
ما از همان دوران كودكي پدر را خيلي كم ميديديم. پدر همواره درحال مجاهدت و نبرد بودند، از سر پل ذهاب گرفته تا اهواز و كرمانشاه و تهران و سوريه... معمولاً هم خانواده با حاجآقا همراهي داشتند و پشت سرشان حركت ميكردند. گاهي هم كه تا پشت خط مقدم همراهيشان ميكرديم. با اين وجود برخي اوقات پدر خيلي كم فرصت داشت تا از خط مقدم به خانه بيايد. اين نبودنهاي پدر تا سالهاي 1367، 1368ادامه داشت و بعد از آن اوضاع كمي بهتر شد. البته اين را هم بگويم كه حاجآقا همه وظايف پدري را انجام ميداد. يكي از خصلتهايش اين بود كه در مدت زمان محدودي كه در ميان جمع خانواده بود، همه ما از بودنش استفاده ميكرديم. آنقدر با خانواده صميمي بود كه اين رابطه گرم همه نبودنهايشان را پر ميكرد. حتي با توجه به حضور مستشاريشان در سوريه، همه بچهها و نوهها از همان فرصت محدودي كه در ميان ما بود، سيراب ميشديم. پدر جاذبهاي قوي داشتند و همه را به سمت خودش جذب ميكرد. اين جاذبه كمبود را پر ميكرد. آنقدر با بچهها بازي ميكرد كه بچهها با آن همه انرژي و تحركشان خسته ميشدند.
حاجحسين سختگيريهاي پدرانه هم داشتند؟
حاجآقا روي بچهها كنترل داشت و در جاي خودش سختگيريهاي پدرانه را هم اعمال ميكرد. در انتخاب شغل و انتخاب همسر ميدان را براي ما باز ميگذاشت، راهنماييهاي لازم را انجام ميداد و در نهايت انتخاب بر عهده خودمان بود. پدرم مسير زندگي را براي ما شفاف بيان ميكرد. اماتصميم آخر به عهده خود ما بود. خودشان ميگفتند: من مسير را با پروژكتور برايتان روشن ميكنم و بعد اختيار انتخاب مسير صحيح با خود شماست.
يعني حتي براي مسئله مهمي مثل ازدواج سعي نميكرد كه حرف خودشان باشد، مثلاً شرايط خاصي بگذارند؟
نه، بابا اولين شرطشن مؤمن بودن زوجين بود. ميگفت اگر دختر مؤمنه و پسر مؤمن است، اين براي تشكيل خانواده كفايت ميكند، اين دو با هم سنخيت داشته باشد همه مسائل حاشيهاي درست ميشود. ازدواج را بسيار راحت ميگرفتند. همين طور مراسم ازدواج را. در مراسم ازدواج خواهر و برادرم هم همينطور. مراسم بسيار ساده و راحت برگزار شد.
بيشك درنبودن پدر، نقش مادر سختتر ميشود. شما هم اين سختي را احساس ميكنيد؟
بله، حقيقتاً درست گفتيد. مادرم از همان ابتدا يعني از دوران دفاع مقدس نقش پدر را هم برايمان ايفا ميكرد. نقشي بيبديل كه در همه صحنههاي زندگيمان به خوبي حس ميشد. مادر با احساسات مادرانه و همان صلابت مردانهاي كه در وجودشان است در سختترين شرايط همه چيز را براي مان مهيا ميكرد و اجازه نميداد دشواري بكشيم. از تربيت بچهها گرفته، تا درس و تأمين امكانات اوليه زندگي در آن شرايط سخت جنگ و ازدواج و... به حق گفتهاند كه هميشه پشت يك مرد موفق يك زن خوب است. همان فرموده امام خميني (ره )كه: از دامن زن، مرد به معراج ميرود.
سردار در جريان حوادث سال 88 فرمانده سپاه محمد رسولالله(ص) تهران بزرگ بودند. نظر ايشان درباره آن فتنه چه بود و چه توصيههايي به شما داشتند؟
مسائل و اتفاقات آن روزها بسيار زياد بود. پدر هم خيلي درگيرش بود. اما آن چه همواره در فتنه 88 به ما تأكيد ميكردند، پيروي از رهبري بود. ميگفتند در اين فضاي غبارآلود بايد، پشت سر رهبرانقلاب باشيد، نه يك قدم جلوتر از ايشان و نه يك قدم عقبتر. اگر اين كار را كرديد، گمراه نميشويد، دچار انحراف و سردرگمي نميشويد. در همه مسائل پدر تأكيد داشتند كه پشتيباني از ولايت فقيه اصليترين كار ما است.
مرد سالهاي مبارزه در ميدانهاي دفاع مقدس، در سالهاي اخير هم يك مدافع حرم شد، به عنوان فرزندشان مخالفت نميكرديد از اين همه حضورش در ميدان نبرد؟
پدر همواره در جهاد بود و ساليان سال به مأموريتهاي مختلف ميرفت و اگر تصميم بر كاري ميگرفت و اراده به انجام آن پيدا ميكرد، ديگر كسي نميتوانست مانع شود. از طرف ديگر حضور ايشان به عنوان يك نيروي مستشاري در سوريه براي خانواده كاملاً توجيه شده بود. غير از اين هم از پدر نميشد انتظار داشت. بنابراين هيچ مخالفتي هم وجود نداشت.
نگران شهادتشان نبوديد؟
شهادت آرزوي ديرينه پدر بود. خودش هزاران بار از اين آرزو به ما گفته بود. سخنراني آخر و حرفهايش كاملاً دلتنگي ايشان را براي شهادتش نشان ميدهد. دلتنگي و دوري حاج آقا از شهادت و دوستان شهيدش كاملاً زبانزد شده بود. اين اواخر هر كس ايشان را ميديد، اذعان ميكرد كه حرفهاي سردار رنگ و بوي زميني ندارد.«اللهم الرزقنا توفيق شهاده في سبيلك»هاي پدر در قنوت نمازهايش هنوز هم در گوشمان طنينانداز است.
دلتنگ پدر ميشويد؟
خيلي واضح و بديهي است. دلتنگي فرزند براي پدر. اين دلتنگي در همه اعضاي خانواده است. تا آخر عمرمان هم اين دلتنگي در ما خواهد بود. هيچ راه گريزي از آن نيست. اما آنچه دراين ميان ما را آرام ميكند، اين است كه ايشان بعداز سالها مجاهدت و بعد از 40 سال جهاد و خدمت به اسلام در نهايت به آرزويش رسيد.
از حضور رهبر انقلاب امام خامنهاي در منزلتان بگوييد، چه احساسي داشتيد؟
وقتي آقا تشريف آوردند، ما حس كرديم كه پدر از دست نداديم. ايشان بسيار با مهر و محبت با خانواده برخورد كردند. رهبر جهان اسلام وارد خانه ما شدند و ما مات و مبهوت مانده بوديم. ما كجا و ايشان كجا.
انتظار حضورشان را نداشتيد؟
نه ! ما در حدي نيستيم كه از ايشان انتظاري داشته باشيم. لطفي بود كه در حق ما انجام دادند. خانواده هيچ انتظاري براي تشريففرمايي ايشان نداشتند، اما آقا در حق خانواده شهدا همواره بزرگواري ميكنند. آن لحظات غم از دست دادن پدر را فراموش كرده بودم. آقا در سخنانشان روي اخلاص پدرم خيلي تأكيد ميكردند. اخلاصي كه در نهايت باعث اين همه مقبوليت و شهرت ايشان شد. اخلاص ايشان دليلي شد تا بعد از شهادت مقبوليت شهيد بيش از پيش نمايان شود و خداوند نام ايشان را بلندآوازه كرد. حضرت آقا دخترم را در آغوش گرفتند و اذان و اقامه را در گوش ايشان تلاوت كردند. بعد خيلي با دخترم بازي كردند و ابراز محبت داشتند. دخترم هم با ريشهاي آقا بازي ميكردند كه آقا فرمودند: دختر! شما هر كار خواستي با ما كردي.
مراسم زيادي هم بعد از شهادت براي سردار گرفته شد كه نشاندهنده جايگاه ايشان بود.
بله در يمن، سوريه وعراق براي پدر مراسمهاي زيادي گرفته شد و بسيار ابراز دلتنگي ميكردند كه ابو وهب را از دست دادهاند.
آقامهدي! چطور ميتوانيد ادامهدهنده راه پدر باشيد؟
به نظر من پاسداري از ارزشهايي كه پدر من به دنبال آن ارزشها و احياي آنها بود، وظيفه خانواده است. خود پدر در وصيتنامهاش به حفظ آرمانها تأكيد بسيار داشتند كه اين خواسته ايشان وظيفه مهمي را بر دوش خانواده قرار داده است. تأكيد ديگر پدر در وصيتنامهشان اين بوده كه ما مراقب عدهاي كه ايشان به لفظ خناثان از آنها ياد ميكند، باشيم. خناثان افرادي هستند كه ميخواهند از اين آرمانها سوءاستفاده كنند و گاهي هم با نزديك شدن به خانواده شهدا به اين هدفشان بهتر ميرسند. مراقبت و دوري از خناثان بزرگترين رسالتي است كه پدر روي دوش خانواده گذاشتند و خواستهاند كه همواره چون گذشته استوار باشيم.
*جوان
در اربعين شهادت سردار حاجحسين همداني به منزلشان رفتيم تا در ديداري صميمي با خانواده شهيد، از نبودنهاي همسر و پدري دلسوز و مهربان بيشتر بدانيم و بشنويم. پدري كه عمرش را وقف مبارزه با دشمنان اسلام ناب محمدي كرده بود. گفتوگوي ما با پروانه چراغنوروزي همسر و مهدي همداني فرزند شهيد همداني را پيش رو داريد.
خانم نوروزي چطور شد كه سرنوشت شما به شهيد همداني گره خورد؟
من و حاجآقا با هم نسبت فاميلي داشتيم. ايشان پسرعمه من بودند. بنابراين آشنايي قبلي وجود داشت و سال 1356با هم ازدواج كرديم. آن زمان من 18سال داشتم. مادرم علاقه شديدي به حاج آقا داشت و ميگفت حسين بچه نمازخوان و مؤمني است. در آن زمان كه خبري از انقلاب نبود، نماز و روزه حسين ترك نميشد. مادرم هم به اين چيزها خيلي اعتقاد داشت.
حاجحسين از چه زماني وارد سپاه شد؟ گويا شما هم حاجي را در اين نهاد انقلابي همراهي ميكرديد.
حاج حسين قبل و بعد از پيروزي انقلاب فعاليتهاي مستمر و شبانهروزي داشت. بنابراين وقتي كه سپاه تأسيس شد، ايشان از اولين نفراتي بود كه به عضويت سپاه درآمد. آن زمان فرمانده سپاه همدان، خانم دباغ بود. حاجي چون روحيه مبارزه و جهاد داشت، حتي پيش از ورود به سپاه دورههاي رزمي و چتربازي و... را گذرانده بود. از اين رو خيلي زود رشد كرد. من هم همراه ايشان وارد سپاه شدم. خانم دباغ براي ما هم دوره ميگذاشتند و ما هم دورههاي رزم شبانه را طي ميكرديم. با توجه به وضعيتم، اعتراض ميشد كه تحمل شرايط و دوره آموزشي براي من سخت خواهد بود اما من قبول نميكردم. حاج آقا از صبح تا شب در سپاه بودند تا اينكه درگيريهاي كردستان آغاز شد. ايشان از ابتدا تا انتهاي درگيريها و آشوب در غرب حضور داشت. گاه و بيگاه دوستانش خبر سلامتياش را براي ما ميآوردند و از فعاليتهاي حاجآقا صحبت ميكردند.
خود شهيد از حضورش در جبهه براي شما تعريف ميكرد؟
بله، البته تا آنجا كه فرصت ميشد اما هيچ وقت از تلخيهاي جنگ نميگفت. فحواي كلامش اين بود كه هر چه هست همهاش شيريني و زيبايي است. اصولاً آدم خوشبيني بود و در سختترين شرايط زندگي هم خوشبين بود و اميدش را از دست نميداد. فقط از فراق دوستانش كه شهيد شدند و از آنها جدا شده غصهدار بود. از شهيد محمود شهبازي خيلي صحبت ميكرد. وقتي شهبازي شهيد شد خيلي افسوس ميخورد كه «او رفت و من از قافله شهدا جا ماندم.»
اين نكته كه شهيد همداني مراودات و سركشي زيادي به خانواده شهدا داشت، زبانزد است. در اين خصوص بگوييد.
حاجحسين هميشه در اولين فرصت به ديدار خانواده شهدا ميرفت و به خانوادههاي جانبازان سر ميزد. اگر مشكلي داشتند، آنها را برطرف ميكرد. فرزندان شهدا را بسيار دوست داشت و همواره ميگفتند ما مديون خون شهدا هستيم. هر كاري كه برايشان انجام دهيم، باز هم كم است. همه كارهايش براي رضاي خدا بود. اين رمز اخلاص ايشان بود.
خلاصه زندگي سردار اين طور ميشود كه مدت زيادي را در مبارزه و مجاهدت سپري كرد، قاعدتاً لحظات فراق زيادي را تجربه كردهايد اما آخرين وداعتان با ايشان چطور رقم خورد؟
ابتدا قرار بود يكشنبه به سوريه بروند اما جلسه بسيار مهمي برايشان پيش آمد كه رفتنشان به روز بعد موكول شد. روز دوشنبه وقتي از جلسه به خانه آمد كمي گرفته بود. علت را پرسيدم گفت: كمي سردرد دارم. رفت كه استراحت كند. بعد از ناهار، بدون اينكه استراحت كند ديدم به آشپزخانه رفته و در حال تميز كردن فريزر شده است. چند ساعتي بيشتر به پروازش نمانده بود. گفتم مگر نگفتي ميخواهم استراحت كنم؟ گفت نه اين كار را انجام بدهم، بعد بروم. دو تا پنكه روبهروي در فريزر گذاشته بود و با قابلمه آب گرم داخل فريزر سعي ميكرد برفكها را خيلي زود آب كند. فريزر را تميز كرد و آشپزخانه را مرتب كرد و بعد رفت روي مبل نشست. دخترم زهرا برايش چاي آورد. حاجآقا تا آمد با سوهان چايش را بخورد، دخترم اعتراض كرد كه بابا مگه شما قند نداري؟ با توت چايي بخور. گفت ديگر قند مهم نيست. سارا ديگر دخترم هم آمد. دخترها روبهروي پدرشان نشستند. حاجحسين نگاهشان كرد و گفت: زهراجان، ساراجان! بابا اگر اين بار برود، قطعاً شهيد ميشود. دخترها كه عاشق بابا بودند، زدند زير گريه. با صداي گريه آنها آمدم و گفتم كه حاجي روضه ميخواني براي دخترها؟ به دخترها گفتم پدرتان اين همه در جنگ بوده هيچ اتفاقي نيفتاده است. خدا خودش محافظت ميكند. ما بابا را به خدا ميسپاريم. نميدانم چطور سر شوخي باز شد و به حاجحسين گفتم: حاجي اگر شهيد شدي من را هم شفاعت ميكني؟ گفت: بله، گفتم: شهيد شديد، من پيكرتان را به همدان نميبرم. براي من دردسر درست نكنيد. گفت: نه بايد به همدان ببريد و من وصيت كردهام. نزديك ساعت رفتنش بود. ساكش را چك كردم. ايشان به اتاق مخصوص خودشان رفتند و سجاده و قرآن و همه وسايل شخصيشان را جمع كرده و اتاق را كاملاً تغيير دادند. گفتم چه كردي، چرا سجاده نماز را جمع كرديد؟ گفت همينطوري خواستم فقط يك تغييري بدهم. لباسها را هم از ساك بيرون آورد. گفتم چرا؟ گفت: همه را لازم ندارم. من زود برميگردم. دو تا انگشتر عقيق هم داشت كه داخل كشو گذاشت. آماده شد براي رفتن. سه بار از زير قرآن ردش كردم. هر سه بار برگشت به داخل خانه، گفتم: چيزي جا گذاشتهاي؟ گفت: نه، نميدانم. حال عجيبي داشت. اصلاً عوض شده بود. سفيدي و نورانيت خاصي در چهرهاش داشت. همهاش احساس ميكردم كه اين رفتن ديگر بازگشتي ندارد. با همه رفتنهايي كه در 40 سال اخير داشت، فرق ميكرد. اتاق را هم تغيير داده بود تا بعد از شهادت دخترها زياد بيتابي نكنند. دخترها هم در لحظه خداحافظي بودند. اما خيلي سرد با آنها خداحافظي كرد. بوسيدشان و رفت. اهل تماس مكرر و پيامك و... نبود اما وقتي عازم سوريه بود برايم پيامك زد: خداحافظ. خواستم چند باري پيامك را حذف كنم اما نميدانم چرا نشد.
چطور با خبرشهادتشان روبهرو شديد؟
من و دخترها ساري بوديم. با همراه دامادم تماس گرفتند و گفتند، حاجحسين مجروح شده و در كماست و تيم پزشكي با پروازي براي بازگشت ايشان از سوريه به ايران اعزام شده است. من باور نكردم. اين تماسها قلبم را بيرون ميآورد. اما دخترها خيلي بيتابي ميكردند. گفتم چرا اينطور ميكنيد؟ زهراجان، ساراجان! پدرتان قطعاً شهيد شده است، شماكه بابا را خيلي دوست داشتيد و بابا هم عاشق شما بود. اگر بابا را دوست داريد بايد صبوري كنيد. يادتان هست كه بابا چقدر براي شهادت بيقراري ميكرد. كسي كه عاشق معبودش باشد آنطور بيقرار ميشود. گريه و بيتابيهاي شما بابا را ناراحت ميكند. پدرتان راضي نيست. گفتند: مامان عجب صبري داريد. گفتم ميخواهيد بابا از شما راضي باشد بايد آرام باشيد. نميگويم گريه نكنيد كه گريه كردن حق شماست ولي بيتابي نكنيد. آنها هم با بيقراري ميگفتند: دعا كن مامان، گوسفند نذر كن، ختم قرآن بگير كه بابا مجروح شده باشد، در كما باشد. گفتم چشم، نذر ميكنم. اما خودتان را براي شهادت بابا آماده كنيد. روز آخر را يادتان هست، چهره بابا آسماني شده بود، مشخص بود كه ديگر اهل ماندن در اين دنيا نيست.
وضعيت روحي پسرانتان وهب و مهدي چطور بود؟
صبح فردا خودمان را به تهران رسانديم. وهب و مهدي در خانه بودند. تا در را باز كردم ديدم لباس مشكي پوشيدهاند. هر دو را در آغوش گرفتم و آنها هم گريه ميكردند. آرامشان كردم و گفتم شما بايد صبور باشيد، بابا شهادت را از خدا خواسته بود، چرا بيتابي ميكنيد؟
سردار همداني در مراحل مختلفي از زندگي چون انقلاب، جنگ، فتنه88 و در نهايت حضور مستشاريشان در سوريه بسيار فعاليت داشتند. از نظر شما كدام يك از اين دوران براي همسرتان دشوارتر بود؟
فتنه 88براي ايشان از همه سختتر بود. روز عاشورا خيلي برايش دشوار بود. هيچ كس انتظار اين اتفاق را نداشت. درباره اتفاقات و مسائل كاري زياد در خانه صحبت نميكردند. اما فتنه 88 يك اتفاق ساده نبود. تنها دغدغهشان هم در اين اتفاقات و آشوبها، حضرت آقا بودند. ميگفت: من نگران آقا هستم كه قلبشان به درد نيايد و دلشان نگيرد. در نماز شبهايش بسيار گريه ميكرد، دعا ميكرد و ميگفت: اين اتفاقات حباب است و مسئله مهمي نيست، جرقهاي است كه به زودي تمام ميشود. اما من نگران آقا هستم، نميخواهم ايشان ناراحت بشوند. عاشق ولايت فقيه بود. عشقي وصفنشدني.
خانم نوروزي حكايت ديدار آخر سردار همداني با رهبر چه بود؟
در آخرين ديداري كه ايشان با رهبر داشتند، بسياري از فرماندهان و مسئولان حضور داشتند. اين ديدار روز دوشنبه يعني سه روز قبل از شهادتشان بود. دوستش تعريف ميكرد حاجحسين تمام نگاهش در مدت سخنراني آقا به ايشان بود. انگار كه ذوب رهبري شده باشند. انگار كه براي اولين بار بود كه ايشان را ملاقات ميكرد. بعد صحبتهايي در مورد كتاب مهتاب خين با حضرت آقا داشتند.
اگر به خاطر داشته باشيد به مناسبت روز زن مصاحبهاي با شما داشتيم، سردار مصاحبه شما را در روزنامه جوان مطالعه كردند؟ نظرشان چه بود؟
ايشان روزانه روزنامهها را مطالعه ميكرد. مطلب آن روز را هم خوانده بود. وقتي به خانه آمد با خنده به من گفت: چه گفتيد در مصاحبه كه همه آقايان و همكاران را به جان من انداختي؟ من هم گفتم: واقعيتها را. گفت: همكاران اعتراض كردند كه چرا اين همه در خانه كار ميكنيد و به خانمتان كمك ميكنيد، صداي همسران ما را درآورديد.
خانم نوروزي شما نزديك به 40 سال همراه حاجآقا بوديد و در تك تك لحظات زندگي و جنگ و مبارزه همراهيشان كرديد. امروز كه 40روزي از نبودن ايشان ميگذرد، چه احساسي داريد؟
خيلي سخت است، باورم نميشود. همهاش فكر ميكنم حسين در مأموريت است و برميگردد. نبودنش خيلي سخت و فراقش دشوار است. جدايي از همسري به اين خوبي برايم سخت است. بارها ميگويم مگر ميشود انسان آنقدر مخلص باشد. يكي از انسانهاي نمونه خدا بود. درست است كه ما كم ميديديمش و به نبودش عادت داشتيم، اما هربار دلمان خوش بود كه برميگردد. اين روزها كه گذشت هر كس كه زنگ در خانه را ميزند با خودم ميگويم، حسين است و ميآيد، اما دوباره به خودم نهيب ميزنم كه نه او ديگر برنميگردد. از حسين خواستم كه قسمت من هم شهادت شود. وقتي ميگفتم دوست دارم شهيد شوم، به من ميگفت: اگر بخواهي ميشوي. تو بخواه، خدا خودش راهش را نشانت ميدهد. انشاءالله شهادت نصيبمان شود.
مهدي همداني فرزندشهيد
زندگينامه پدرتان نشان ميدهد كه ايشان از قبل انقلاب در فعاليتهاي سياسي مشاركت فعال داشت و تا زمان شهادت همچنان در حال جهاد و مبارزه بود، با نبودنهاي پدر چطور كنار ميآمديد؟
ما از همان دوران كودكي پدر را خيلي كم ميديديم. پدر همواره درحال مجاهدت و نبرد بودند، از سر پل ذهاب گرفته تا اهواز و كرمانشاه و تهران و سوريه... معمولاً هم خانواده با حاجآقا همراهي داشتند و پشت سرشان حركت ميكردند. گاهي هم كه تا پشت خط مقدم همراهيشان ميكرديم. با اين وجود برخي اوقات پدر خيلي كم فرصت داشت تا از خط مقدم به خانه بيايد. اين نبودنهاي پدر تا سالهاي 1367، 1368ادامه داشت و بعد از آن اوضاع كمي بهتر شد. البته اين را هم بگويم كه حاجآقا همه وظايف پدري را انجام ميداد. يكي از خصلتهايش اين بود كه در مدت زمان محدودي كه در ميان جمع خانواده بود، همه ما از بودنش استفاده ميكرديم. آنقدر با خانواده صميمي بود كه اين رابطه گرم همه نبودنهايشان را پر ميكرد. حتي با توجه به حضور مستشاريشان در سوريه، همه بچهها و نوهها از همان فرصت محدودي كه در ميان ما بود، سيراب ميشديم. پدر جاذبهاي قوي داشتند و همه را به سمت خودش جذب ميكرد. اين جاذبه كمبود را پر ميكرد. آنقدر با بچهها بازي ميكرد كه بچهها با آن همه انرژي و تحركشان خسته ميشدند.
حاجحسين سختگيريهاي پدرانه هم داشتند؟
حاجآقا روي بچهها كنترل داشت و در جاي خودش سختگيريهاي پدرانه را هم اعمال ميكرد. در انتخاب شغل و انتخاب همسر ميدان را براي ما باز ميگذاشت، راهنماييهاي لازم را انجام ميداد و در نهايت انتخاب بر عهده خودمان بود. پدرم مسير زندگي را براي ما شفاف بيان ميكرد. اماتصميم آخر به عهده خود ما بود. خودشان ميگفتند: من مسير را با پروژكتور برايتان روشن ميكنم و بعد اختيار انتخاب مسير صحيح با خود شماست.
يعني حتي براي مسئله مهمي مثل ازدواج سعي نميكرد كه حرف خودشان باشد، مثلاً شرايط خاصي بگذارند؟
نه، بابا اولين شرطشن مؤمن بودن زوجين بود. ميگفت اگر دختر مؤمنه و پسر مؤمن است، اين براي تشكيل خانواده كفايت ميكند، اين دو با هم سنخيت داشته باشد همه مسائل حاشيهاي درست ميشود. ازدواج را بسيار راحت ميگرفتند. همين طور مراسم ازدواج را. در مراسم ازدواج خواهر و برادرم هم همينطور. مراسم بسيار ساده و راحت برگزار شد.
بيشك درنبودن پدر، نقش مادر سختتر ميشود. شما هم اين سختي را احساس ميكنيد؟
بله، حقيقتاً درست گفتيد. مادرم از همان ابتدا يعني از دوران دفاع مقدس نقش پدر را هم برايمان ايفا ميكرد. نقشي بيبديل كه در همه صحنههاي زندگيمان به خوبي حس ميشد. مادر با احساسات مادرانه و همان صلابت مردانهاي كه در وجودشان است در سختترين شرايط همه چيز را براي مان مهيا ميكرد و اجازه نميداد دشواري بكشيم. از تربيت بچهها گرفته، تا درس و تأمين امكانات اوليه زندگي در آن شرايط سخت جنگ و ازدواج و... به حق گفتهاند كه هميشه پشت يك مرد موفق يك زن خوب است. همان فرموده امام خميني (ره )كه: از دامن زن، مرد به معراج ميرود.
سردار در جريان حوادث سال 88 فرمانده سپاه محمد رسولالله(ص) تهران بزرگ بودند. نظر ايشان درباره آن فتنه چه بود و چه توصيههايي به شما داشتند؟
مسائل و اتفاقات آن روزها بسيار زياد بود. پدر هم خيلي درگيرش بود. اما آن چه همواره در فتنه 88 به ما تأكيد ميكردند، پيروي از رهبري بود. ميگفتند در اين فضاي غبارآلود بايد، پشت سر رهبرانقلاب باشيد، نه يك قدم جلوتر از ايشان و نه يك قدم عقبتر. اگر اين كار را كرديد، گمراه نميشويد، دچار انحراف و سردرگمي نميشويد. در همه مسائل پدر تأكيد داشتند كه پشتيباني از ولايت فقيه اصليترين كار ما است.
مرد سالهاي مبارزه در ميدانهاي دفاع مقدس، در سالهاي اخير هم يك مدافع حرم شد، به عنوان فرزندشان مخالفت نميكرديد از اين همه حضورش در ميدان نبرد؟
پدر همواره در جهاد بود و ساليان سال به مأموريتهاي مختلف ميرفت و اگر تصميم بر كاري ميگرفت و اراده به انجام آن پيدا ميكرد، ديگر كسي نميتوانست مانع شود. از طرف ديگر حضور ايشان به عنوان يك نيروي مستشاري در سوريه براي خانواده كاملاً توجيه شده بود. غير از اين هم از پدر نميشد انتظار داشت. بنابراين هيچ مخالفتي هم وجود نداشت.
نگران شهادتشان نبوديد؟
شهادت آرزوي ديرينه پدر بود. خودش هزاران بار از اين آرزو به ما گفته بود. سخنراني آخر و حرفهايش كاملاً دلتنگي ايشان را براي شهادتش نشان ميدهد. دلتنگي و دوري حاج آقا از شهادت و دوستان شهيدش كاملاً زبانزد شده بود. اين اواخر هر كس ايشان را ميديد، اذعان ميكرد كه حرفهاي سردار رنگ و بوي زميني ندارد.«اللهم الرزقنا توفيق شهاده في سبيلك»هاي پدر در قنوت نمازهايش هنوز هم در گوشمان طنينانداز است.
دلتنگ پدر ميشويد؟
خيلي واضح و بديهي است. دلتنگي فرزند براي پدر. اين دلتنگي در همه اعضاي خانواده است. تا آخر عمرمان هم اين دلتنگي در ما خواهد بود. هيچ راه گريزي از آن نيست. اما آنچه دراين ميان ما را آرام ميكند، اين است كه ايشان بعداز سالها مجاهدت و بعد از 40 سال جهاد و خدمت به اسلام در نهايت به آرزويش رسيد.
از حضور رهبر انقلاب امام خامنهاي در منزلتان بگوييد، چه احساسي داشتيد؟
وقتي آقا تشريف آوردند، ما حس كرديم كه پدر از دست نداديم. ايشان بسيار با مهر و محبت با خانواده برخورد كردند. رهبر جهان اسلام وارد خانه ما شدند و ما مات و مبهوت مانده بوديم. ما كجا و ايشان كجا.
انتظار حضورشان را نداشتيد؟
نه ! ما در حدي نيستيم كه از ايشان انتظاري داشته باشيم. لطفي بود كه در حق ما انجام دادند. خانواده هيچ انتظاري براي تشريففرمايي ايشان نداشتند، اما آقا در حق خانواده شهدا همواره بزرگواري ميكنند. آن لحظات غم از دست دادن پدر را فراموش كرده بودم. آقا در سخنانشان روي اخلاص پدرم خيلي تأكيد ميكردند. اخلاصي كه در نهايت باعث اين همه مقبوليت و شهرت ايشان شد. اخلاص ايشان دليلي شد تا بعد از شهادت مقبوليت شهيد بيش از پيش نمايان شود و خداوند نام ايشان را بلندآوازه كرد. حضرت آقا دخترم را در آغوش گرفتند و اذان و اقامه را در گوش ايشان تلاوت كردند. بعد خيلي با دخترم بازي كردند و ابراز محبت داشتند. دخترم هم با ريشهاي آقا بازي ميكردند كه آقا فرمودند: دختر! شما هر كار خواستي با ما كردي.
مراسم زيادي هم بعد از شهادت براي سردار گرفته شد كه نشاندهنده جايگاه ايشان بود.
بله در يمن، سوريه وعراق براي پدر مراسمهاي زيادي گرفته شد و بسيار ابراز دلتنگي ميكردند كه ابو وهب را از دست دادهاند.
آقامهدي! چطور ميتوانيد ادامهدهنده راه پدر باشيد؟
به نظر من پاسداري از ارزشهايي كه پدر من به دنبال آن ارزشها و احياي آنها بود، وظيفه خانواده است. خود پدر در وصيتنامهاش به حفظ آرمانها تأكيد بسيار داشتند كه اين خواسته ايشان وظيفه مهمي را بر دوش خانواده قرار داده است. تأكيد ديگر پدر در وصيتنامهشان اين بوده كه ما مراقب عدهاي كه ايشان به لفظ خناثان از آنها ياد ميكند، باشيم. خناثان افرادي هستند كه ميخواهند از اين آرمانها سوءاستفاده كنند و گاهي هم با نزديك شدن به خانواده شهدا به اين هدفشان بهتر ميرسند. مراقبت و دوري از خناثان بزرگترين رسالتي است كه پدر روي دوش خانواده گذاشتند و خواستهاند كه همواره چون گذشته استوار باشيم.
*جوان