به گزارش سرویس وبلاگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ وبلاگ "صبرا" در یکی از پست های خود نوشت:
غرق ِ در افکار ِ کودکانه ، خسته از یک روز ِ پر از درس و مشق ، گرسنه و تشنه ، طبق ِ عادت همیشگی ام در این ساعات نزدیک خانه کیفم را در دست گرفته و ازین پا به آن پا تحویل می دادم .
عادت کرده بودم وقتی می رسم سر ِ کوچه خوب داخل ِ کوچه را نگاه کنم.
اما این بار ...
ته ِ دلم ریخت وقتی دیدم چوب در دست ، در وسط ِ کوچه دقیقا روبروی ِ خانه ما ایستاده!
این طور مواقع راه ِ چاره ی ِ خوبی بلد بودم .سریع به کوچه پایینی می رفتم و دست ِ دایی را می گرفتم و انگار با یک قدرت و نیروی ِ خوبی راهی ِ خانه می شدم.
دایی وقتی میرسید به ایشان می گفت : " سلام آقا رضا ، احوال ِ شما ؟ چه خبر ِ چوب دست گرفتی ؟ "
حالا صدای ِ آقا رضا بود که پاسخ می داد ، قرص ها قدرت ِ تکلم صحیح را از او گرفته بودند.
همانطور که ترکش ها ، قدرت ِ راه رفتن درست را ...
تعادل ِ درستی در راه رفتن نداشت و ندارد هنـــوز ... هنـــوز هم من حرف هایش را خوب نمی فهمم ...
همسایه یِ یک جانباز اعصاب و روان بودن خیلی چیزها را به آدم نشان می دهد.
مظلومیت ِ همسرش را
سختی ِ فرزندانش را
و غربت ِ خود ش را
خیلی وقت ها که موج برایشان غلبه می کرد با خانه تماس می گرفتند تا پدر یا برادرم برای ِ کمک برود.
آن وقت ها و ساعات و دقایق را خوب در خاطر دارم .
حالا آقا رضا از کوچه ما رفته ... اما ما هنوز ایشان را ازاهالی ِ کوچه مان می دانیم .
آقارضا هنوز هم همانطورست و چه بسا بدتر ... چه بسا ضعیف تر !
آن قدر برایشان دغدغه در دل و سر دارم که ... بگذریم !
اما حقیقتا ...
می بینیم این بزرگواران را ؟
حتی در برنامه ی ِ سالانه تان وقتی قرار دادید برای ِ سر زدن به این بزرگان ؟
چقـــدر غـــریبند ... چقـــدر !