به گزارش سرویس سیاسی پایگاه خبری شهدای ایران؛ وقتی صحبت از جنگ و دفاع مقدس می شود یاد مردان بزرگی در اذهان زنده می شود که جانانه در برابر دشمن ایستادند. متن زیر بیان یکی از این خاطرات است:
تنها محوری که سرسختانه مقاومت میکرد، تنگه ابوغریب بود. سرهنگ صیاد شیرازی و برادر «محسن رضایی» آمده بودند قرارگاه کربلا. آن دو وقتی پی برده بودند که خطر مقاومت و پیشروی نیروهای دشمن، تنگه و تپههای علی گره زد را تهدید میکند، لشکر حضرت رسول(ص) از سپاه پاسداران و لشکر ذوالفقار ارتش را آورده بودند توی منطقه. دیده بودند کافی نیست و دشمن دارد از سمت ابوغریب پیشروی میکند و میخواهد «یال 251» را بگیرد. به همین خاطر میخواستند «تیپ 2 زرهی» دزفول را که تیپ زرهی متحرک خوبی بود و دشمن هم روی آن حساب میکرد، بفرستند طرف تنگه تا بتواند جناح چپ را تقویت کنند و نیروها راحت باشند.
تعداد تانکهای تیپ محدود بود و دشمن هم از نظر زرهی خیلی قوی. تیپ دزفول به مواضع دشمن حمله کرد و در اولین یورشی که برد، تانکهای «تی 72» تیپ 10 گارد ریاست جمهوری عراق توانستند هشت دستگاه تانک ما را مورد هدف قرار بدهند و منهدم کنند.
سوختن تانکها اثر بدی روی روحیه نیروها، به خصوص خدمه تانکها گذاشته بود و آنان را وادار کرده بود که عقبنشینی کنند. عقبنشینی نیروهای خودی نشان میداد که دشمن تواناییاش به حدی است که میتواند تنگه را همچنان در تصرف خود داشته باشد.
مسئولان رده بالا که آمده بودند قرارگاه کربلا. با شنیدن خبر عقبنشینی تیپ 2، نگرانی سر تا پای وجودشان را دربرگرفته بود و مانده بودند چه کار کنند.
سرهنگ صیاد شیرازی با هلیکوپتر خودش را رسانده بود به دشت عباس و پی برده بود که فرمانده تیپ، در اثر ترس و جهت حفظ نیروها، عقب نشینی کرده و نیروها را عقب کشانده است.
سرهنگ صیاد شیرازی احضارم کرد به قرارگاه «قدس». خودم را رساندم آنجا. نگران و دستپاچه به نظر میرسید. با لحنی مضطرب پرسید: «به نظرت چه کار کنیم که تنگه آزاد شود؟ از دیشب تا حالا تنگه تصرف نشده و این مشکل داره به وجود میاد که دست دشمن باقی بمونه.»
نگاه معناداری بهم انداخت. سرم را بالا گرفتم و گفتم: «من میروم و تانکهای دشمن را میزنم.»
با لحنی که از خوشحالی سرشار بود، گفت: «تو از همین الان فرمانده تیپ دزفول هستی.»
باورم نمیشد. پرسیدم: «مگر میشود در میدان جنگ کسی را فرمانده تیپ کرد؟»
گفت: «بله میشود، این هم درجهات!»
دستور حرکت از لزه به دشت عباس را صادر کرد. گردان تحت امرم را حرکت دادم به طرف «امامزاده عباس». واحدهای زرهی گردان روی جاده عین خوش دزفول در حال حرکت بودند. نیروهای تیپ 10 عراق جا به جایی و انتقال ما را زیر نظر داشتند.
توی دید مستقیم آنان بودیم. جاده را گرفتند زیر آتش. زیر حجم سنگین آتش دشمن حرکت کردیم و خودمان را با هر زحمتی بود رساندیم دشت عباس. نزدیک دشت عباس شروع کردیم به تیراندازی. نگاهمان افتاد به یک سری و سایل تانک و ادوات سوخته. فهمیدیم آنان قبل از ما به منطقه آمدهاند و نتوانستهاند دوام بیاورند.
دود سیاه و غلیظی تمام جاده و حاشیهاش را پوشانده بود و صدای پر ضرب انفجار گلولههایی که مدام و بیوقفه منفجر میشدند، در دل وحشت عجیبی به وجود میآوردند. با اطلاعاتی که از طریق بیسیم از نیروهای گردان 207 و مقر تیپ کسب کردیم، متوجه شدیم نیروهای گردان 207 روی جاده مستقر شدهاند و ما هم درست رو به روی تیپ 10 عراق قرار گرفتهایم.
ستوان داخل تانک بود. گلوله دشمن خورد به تانک و تانک مشتعل شد. ستوان نصف بدنش را از تانک آورده بود بیرون و توی آتش دست و پا میزد تا خودش را از طریق محفظه خروجی و کلاهک بکشاند بیرون. شعلههای عظیم آتشی که زبانه میکشید، بهمان اجازه نزدیک شدن به تانک را نمیداد. تا چند متری اطراف تانک شعلههای سرخ آتش پخش شده بود و با هیچ چیزی نمیشد خاموشش کرد. ستوان آزادی میان تنوره سرخی از آتش و آهن گداخته سرخ، دست و پا زد و جلو نگاه مضطربمان جان داد. وحشت زده بهش خیره بودیم و نمیدانستیم چه کار کنیم. از بالای تانک جنازهاش افتاد پایین و مقابل نگاه پر از اشک و غمناکمان پر کشید سمت آسمان.
نیروهای دشمن با آتش سنگینی که رویمان باز کرده بودند، میخواستند وادارمان کنند به عقبنشینی. تانکهایمان را زده بودند و دیگر تانکی برایمان باقی نمانده بود.
برای اولین باری بود که با تانکهای تی 72 دشمن رو به رو میشدیم. دشمن در عملیاتهای ثامنالائمه و طریقالقدس با تانکهای تی 62 و تی 55 آمده بود به میدان جنگ، اما حالا با 150 دستگاه تریلی تانک بر تانکهای تی 72 را آورده بودند و آنجا را قرق کرده بودند.
یکی از تانکهایشان سالم افتاد دست بچههای ما و نور امیدی در دلمان روشن شد. دشمن داشت میآمد بالای جاده و جاده را میبست. آنها مواضع اولیه را که ما تصرف کرده بودیم، دوباره تصرف کردند و داشتند میآمدند جلو. ترس ورمان داشته بود که از پشت مواضعمان را ببندند و بیندازندمان توی حلقه محاصره.
راننده نفربرم «شیری» بود. دیوار مخروبهای را به او نشان دادم و گفتم: «نفربر را ببر آنجا، پشت دیوار موضع بگیر. من هم دو سه ساعت دیگر میآیم.»
دیوار مخروبه حائل بین مواضع ما و دشمن بود. آنها از سمت راست نفوذ کردند و آمدند توی منطقه قبلی و آنجا را تصرف کردند. حالا ما توی دید مستقیم نیروهای دشمن قرار گرفته بودیم و آتش سنگین تانکهایشان بهمان امان نمیداد. هر لحظه احتمال میرفت با گلوله تانکهای دشمن از بین برویم. به شیری گفتم: «سریع سوار نفربر شو و بیا پشت خاکریز این وری.»
سوار نفربر شد و نفربر را رساند به پشت خاکریز. نفربر خاموش شد. پیشروی دشمن به سمت خاکریز شروع شد و از همه طرف شروع کردند به ریختن آتش روی خاکریز.
دو سه دستگاه تانک و نفربر بیشتر برایمان باقی نمانده بود و میترسیدیم آنها را هم از دست بدهیم. به شیری گفتم: «سوار بشید، من بهتون میگم که کجا مستقر بشید.»
نفربر از پشت خاکریز آمد بیرون. شیری میخواست دنده عقب بگیرد و خودش را به دو سه دستگاه تانکی که سالم مانده بودند برساند. یک دفعه نفربرش خاموش شد. داد زدم: «شیری عجله کن، چه کاری داری میکنی؟ الان تو را میزنند.»
شیری داد زد و گفت: «نگران نباشید، الان روشن میکنم.»
آتش دشمن لحظهای قطع نمیشد. شیری هر کاری میکرد، نفربر روشن نمیشد. خاکریز پر شده بود از چالههایی که با شلیک گلوله توپها به وجود آمده بود. او نمیتوانست نفربر را روشن کند. گلولههای توپ و خمپاره به اطراف نفربر میخورد و ستونهای عظیمی از خاک و گرد و غبار را به هوا بلند میکرد. دویدم سمت نفربر. شیری با نگرانی خیره شد توی صورتم و گفت: «هر کاری میکنم روشن نمیشه...»
بهش گفتم: «نگران نباش! میرم یکی از تانکها را میآرم این جا تا بکسلش کنیم.»
یکی از تانکهایی را که سالم مانده بود آوردم. داشتیم سیم بکسل را میبستیم به نفربر که گلولهای کنارمان به زمین نشست و انفجار وحشتناکی بلندمان کرد و کوبیدمان روی زمین. بعد از آن دیگر چیزی نفهمیدم.
نفربر داشت توی آتش میسوخت. هر کداممان گوشهای افتاده بودیم و از درد مینالیدیم. ترکش از طرف لبه تختش خورده بود روی شکمم و اگر به تیزی میخورد، حتما شهید میشدم.
شیری آسیب بیشتری دیده بود. تقلاکنان خودش را انداخت توی آغوشم و در حالی که خوشحال به نظر میآمد، شروع کرد به وصیت کردن. نمیتوانستم تحمل کنم. بغض بیخ گلویم جا باز کرده بود. بوسیدمش ، زدم زیر گریه و گفتم: «شیری! این حرفها چیه که میزنی؟ تو زنده میمونی ...»
احساس کمترین دردی نمیکرد و از ما میخواست که مقاومت کنیم و دشمن را شکست بدهیم. شیری و استوار خدایاری را با آمبولانس فرستادیم عقب. ترکشی که خورد بود روی شکمم، باعث شد تا مدت زیادی همچنان اثر کبودی روی پوست شکمم باقی بماند و اذیتم کند. حیفم میآمد بیسیمهای Fm و Am داخل نفربر بیفتد دست دشمن. تصمیم گرفتم بیسیمها را باز کنم و یا فرکانسهایشان را تغییر بدهم که اگر دست دشمن افتاد، اطلاعاتی از موقعیت نیروها و ادوات زرهیمان به دستشان نیفتد و نتوانند از طریق رمز بیسیمها مکالماتمان را گوش کنند.
پشت خاکریزهایی که بین لزه و امامزاده عباس زده شده بود، تانکها را مستقر کردیم تانکها و ادواتی را که برای تعمیر فرستاده بودیم عقب، برگشتند و توانستیم دوباره خط پدافندی ایجاد کنیم. حوالی ساعت دو بعدازظهر یکی از سربازهای واحد، اسیری را پیشم آورد و گفت: «این سیر یه چیزهایی میگه ...»
پرسیدم: «چی میگه؟»
گفت: «اون میگه نیروهای ما همین پشت هستند. توی همین روستای شیخ قوم».
پرسیدم: «از اون بپرس نیروهاشون چند نفرند».
گفت: «میگه ما 500 نفریم که میخواهیم اسیر شما بشویم، بیایید ما را ببرید».
پرسیدم: «از اون بپرس نیروهاشون چند نفرند».
گفت: «میگه ما 500 نفریم که میخواهیم اسیر شما بشویم، بیایید ما را ببرید». پرسیدم: «مطمئنی که این جوری میگه؟»
گفت: «بله».
باورم نمیشد سرباز حرفهایش را درست ترجمه کرده باشد. فرستادم یکی از سربازهای عرب زبان آمد. گفتم: «ببین حرف حساب این عراقی چیه؟ چی میگه؟ سعی کن صحبتهایش را دقیق ترجمه کنی.»
گفت: «میگه ما توی روستای شیخ قوم جا ماندهایم. نیروهای شما جلو رفتهاند و توانستهاند عین خوش را تصرف کنند. من از طرف نیروهای توی روستا آمدم بگم که بیایید ما را اسیر کنید».
یک گروه از زبدهترین نیروهای گردان را تجهیز کردیم و با اسیر عراقی فرستادیم روستای شیخ قوم. بچهها رفتند و اسرای دشمن را آوردند عقب.
اولین فکری که بعد از فرماندهی تیپ به ذهنم رسید، انتقام از تیپ 10 گارد ریاست جمهوری عراق بود. برای عملی کردن این طرح، تیپ احتیاج به بازسازی داشت. دست و بالمان بسته بود. دست به دامن استاندار ایلام، آقای ابراهیمی، و حاکم شرع آن جا شدیم. آقای ابراهیمی گفت: «هر وسیلهای که نیاز داشته باشید در اختیارتان میگذاریم».
گفتم: «ما تنها وسایل مهندسی، لودر و بولدوزر میخواهیم که به وسیله آنها خاکریز بزنیم». بولدوزر و لودر دراختیارمان گذاشتند و توانستیم به فاصله دو کیلومتر از جاده عین خوش به دزفول، خاکریزهای طولانی و بلند بزنیم. نیروهای تیپ 10 روی بولدرزرها آتش میریختند، اما با این حال بچههای مهندسی خاکریزها را زدند و مستقر شدیم. نمیتوانستیم دست روی دست بگذاریم و حالت پدافندی بگیریم، برای ضربه زدن به دشمن گروهی از بچههای تیپ داوطلب شکار تانکهای تی 72 تیپ 10 دشمن شدند.
اولین گروه بیست نفرهای که داوطلب شدند، گروه «شهید کماسی» بود. هوا که رو به تاریکی میرفت، به مواضع دشمن نفوذ میکردند و تانکهایشان را منهدم میکردند. شهید کماسی جنازهاش مانده بود آن جا. دو سه روز بعد حمله کردیم به مواضع دشمن و جنازهاش را آوردیم عقب. کار هر شبمان شده بود شکار تانکهای تی 72 همان شب اولی که شدم فرمانده تیپ دزفول، به بچهها گفتم: «من هم میخواهم بیایم شکار تانک».
بچهها سر و صدایشان بلند شد و گفتند: «نه! شما فرمانده تیپ شدید که بمانید توی مقر شما که نباید بیایید جلو و تانک شکار کنید.»با دلتنگی گفتم: «آخر عزیزان من! خون من که از خون شما سرختر نیست. چرا این حرفها را میزنید».
دشمن در محورها و جبهههای غرب کرخه، ارتفاعات علی گره زد و ارتفاعات سایت، آسیب کلی دیده بود، ولی در تنها محوری که همچنان مقاومت میکرد، تنگه ابوغریب بود که هیچ قیمتی حاضر نمیشد آن جا را از دست بدهد. علت بزرگ آن هم تسلط بر ارتفاعات «تینه» بود که بر منطقه مشرف بود.
مسئولان قرارگاه کربلا دست به کار شدند و طرحهای مختلفی را برای بستن تنگه ابوغریب و شکست قطعی دشمن ریختند. آنان «تیپ 37 زرهی» را که در منطقه عبدلخان عمل میکرد، انتقال دادند به دشت عباس تا از آن جا به ابوغریب تک بزند.
نیروهای تیپ 37 هم نتوانستند در مقابل تیپ 10 دوام بیاورند و عقبنشینی کردند. در هشتمین روز فتحالمبین، قرارگاه کربلا طرحی ریخت که براساس آن طرح، همه نیروها میبایستی با هم حمله کنند به تنگه و تکلیف آن جا را روشن کنند. تیپهایی که مأمور شده بودند به تنگه ابوغریب حمله کنند: تیپ دزفول، تیپ 58 ذوالفقار، تیپ 37 و همچنین تیپهای سپاه پاسداران از جمله تیپ امام حسین (ع) بودند وارد عمل شدیم و دشمن را شکست دادیم. سقوط تنگه ابوغریب ضربه مهلک و کشندهای برای فرماندهان دشمن بود. آنان باورشان نمیشدکه تیپ 10 به این راحتی شکست بخورد.
عراقیها در حین عقبنشینی جاده را مینگذاری کرده بودند. جیب ما پشت سر تویوتایی که حاکم شرع ایلام در آن نشسته بود، حرکت میکرد. تویوتا رفت روی مین و پشت و رو شد. حاکم شرع مجروح شده بود. روی مین رفتن تویوتا، باعث شد که حرکت ما به سمت دشمن بااحتیاط صورت گیرد.