سرویس اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ وطن ای مقدس، که تو را چون جان دوست می دارم، انگار در ارتفاع دماوند ایستاده ای و زمزه هایت همچون غریو طوفانی، خار و خاشاک را از زمین می رباید. اسلحه را بر دوش می اندازی و به راه می افتی. به راه می افتی و طنین گام های استوارت و غریو محکم فریادت بر اندام آن سست عناصر لرزه می اندازد؛
ای که با توسن ایثار به خون تاخته ای
به کدامین هوس از جامه کفن ساخته ای
با چنین عزم و چنین رزم و چنین صف شکنی
همه را سوی خطر در هوس انداخته ای
بر زمین می چکد از تیغ تو گر خون سیاه
عجبی نیست که تیغ از پی شب آخته ای
جای آن است که خورشید، سرافکنده شود
زین چراغی که تو بر قله بر افروخته ای
زمزه ات حتی ترس و هراس بر جان دشمنان می انداخت و تنهایی نیایشت دیوانه شان می کرد. شب، تنهایی، تو و سنگر هایی که انگار با تو تنهایی را آرزو می کنند. شب، تنهایی و تو و سوسوی ستاره هایی که دیگر نمی توانند به تو برسند و در حسرت با تو بودن بی تابی می کنند.
بار پروردگارا ای پناه بی پناهان؛ در میان هیاهو و عصیانگری قومی ویرانگر به تو پناه می برم .
باز در انتظار خبری از تو می مانیم . خدایا؛ آسمانی مان کن که دیگر تاب دوری و تنهایی نداریم .
آن شب شاید زمزه هایت، اشکهایت و حجم دل تنگی ات تا آستانه خدا رسید.
انگار باید می رفتی ، حال و هوای دیگری داشتی. برق چشمانت حکایت بی قراریت بود و بی تابی دلت حرف دیگری نداشت. ستاره ها چشمک زنان ، پیشاپیش ، بودنت را جشن گرفته بودند و تو برایشان دست تکان می دادی. شب ، توفان و مسافری که آسمانی شد.