شهدای ایران shohadayeiran.com

شهید محمدرضا ارفعی در پاسخ به اصرار برای تاهلش گفت: «شهیدی که متاهل باشد در لحظه‌ی شهادت، سرش بر دامان امیرالمومنین (ع) خواهد بود؛ در حالی که شهدای مجرد، فقط موفق به رویت آقا می‌شوند. می‌خواهم بعد از شهادت، سر بر دامان مولایم بگذارم.»
به گزارش شهدای ایران؛ امروزه جوانان ما قصد دارند باشکوه‌ترین مراسم ازدواج را برگزار کنند که متاسفانه در آن بعضاً تجمل‌گرایی مشاهده می‌شود اما شواهد نشان داده است که این موارد نتوانسته است باعث دوام زندگی شود. ازدواج آسان و عاقلانه زیباترین حکم الهی برای تعالی بشریت است.

توجه به سبک و سیره زندگی شهیدان، برای مردم جامعه و به ویژه جوانان حکم یک الگوی کامل برای سبک زندگی را دارد.در ادامه چند خاطره از خانواده شهدا در خصوص سبک زندگی شهدا را بخوانید.

این لباس، کفن من است

مادر، کت و شلوار سرمه‌ای رنگی را که تازه دوخته بود، از کمد درآورد و به سوی او گرفت: «پسرم! این رو بپوش؛ امشب شب ازدواجت است و تو باید کنار عروس بنشینی.» جواد با اشاره‌ای به لباس سبز رنگی که پوشیده بود، جواب داد: «این لباس رو با هیچ لباس دیگه‌‍‌ای عوض نمی‌کنم. این هم لباسم هست و هم کفنم. انشالله من با همین لباس، همسرم را به خانه بخت می‌برم.» از مادر اصرار و از جواد امتناع! بالاخره با همان لباس سپاه، کنار عروس نشست.

خاطره‌ای از خواهر شهید جواد توانگر

آخرین دعا

مراسم، بسیار ساده برگزار شد. وقتی عروس را از آسایشگاه آوردیم، برادرم هنوز در حال خواندن نماز امام زمان (عج) بود. پس از این که نمازش را تمام کرد. روبه مهمانان گفت: «من دعا می‌کنم و شما آمین بگویید!» سپس چند دعا بر زبان آورد و مهمانان نیز آمین گفتند. در این لحظه برادرم گفت: «برای آخرین دعا، آمین را بلندتر بگویید!» سپس طوری که حاضران دعایش را متوجه نشود، آرام زیر لب نجوا کرد و مهمانان هم بلندتر از قبل آمین گفتند.

برادرم خندید و پرسید: «می‌دانید چه دعایی کردم؟» همه مانده بودند چه بگویند که محمدرضا ادامه داد: «از خداوند خواستم که شهید شوم و شما هم آمین گفتید!»

خاطره‌ای از خواهر شهید محمدرضا حمامی بیناباج

آخه به همین سادگی؟

شب ازدواج‌مان وقتی می‌خواستیم دور حرم، دور بزنیم. محمود با ماشین، دنبال من آمد. خواستم سوار ماشین شوم که برادرم معترضانه پرسید: «محمود آقا! آخه به همین سادگی؟» نگاهی به ماشین انداختم. حتی یک گل هم روی آن زده نشده بود! محمود جواد داد: «برای چی ماشین را گل بزنم؟ تا همه ببینند توی این وضعیت که در هر خونه‌ای عکس یک شهید نصب شده، ما عروس می‌بریم؟» آن وقت من سوار ماشین شدم.

ماشین را دور حرم نگه داشت، مفاتیح کوچکی از جیب درآورد و شروع به خواندن کرد. در دل به انتخابم بالیدم؛ تا آن لحظه ندیده بودم که هیچ دامادی در شب ازدواجش، چنین عملی انجام دهد.

خاطره‌ای از فاطمه قاسمی، همسر شهید سید محمود موسوی بایگی

اول این که، دوم این که...

در اولین خواستگاری، به علت سپاهی بودن مسعود، جواب رد از خانواده عروس شنیدیم. در مراسم خواستگاری دیگری، مسعود به عروس خانم گفت: «اول این که من به جبهه می‌روم و در این راه شاید روزی اسیر یا کشته شوم! دوم این که تا وقتی زنده هستم، خود را موظف می‌دانم به احوال پدر و مادرم رسیدگی کنم.»

با خودم فکر کردم الان است که باز هم جواب آن‌ها منفی باشد؛ اما عروس خانم با شنیدن این حرف‌ها گفت: «اول این که من افتخار می‌کنم شوهرم علیه کفر بجنگد؛ حتی اگر می‌توانستم، خودم هم اسلحه به دست می‌گرفتم و همراه شما در جبهه‌ها شرکت می‌کردم. دوم این که خوش حالم شما به فکر خانواده‌ات هستی و من هم تا می‌توانم از هیچ کوششی برای کسب رضایت والدین‌تان دریغ نخواهم کرد!» در دل به داشتن چنین پسر و عروسی افتخار کردم.

خاطره‌ای از مادر شهید مسعود توکلی

دامان مولا

با این که مدام به جبهه می‌رفت، خیلی اصرار داشت تا ازدواج کند. روزی یکی از اقوام به او گفت: «شما با این حضور دائمت در جبهه، معلوم نیست عمری طولانی داشته باشی ... آن وقت می‌خواهی داماد شوی؟»

محمدرضا جواب داد: «شهیدی که متاهل باشد در لحظه‌ی شهادت، سرش بر دامان امیرالمومنین (ع) خواهد بود؛ در حالی که شهدای مجرد، فقط موفق به رویت آقا می‌شوند. می‌خواهم بعد از شهادت، سر بر دامان مولایم بگذارم.» تازه آن وقت بود که دلیل اصرارش را فهمیدم ...

خاطره‌ای از بی‌بی بتول نعمتی، مادر شهید محمدرضا ارفعی
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار