شهدای ایران: چندی پیش بود که خبر شهادت حمید مختاربند و فرشاد حسونیزاده دو تن از یادگاران دفاع مقدس در سوریه به گوش رسید.
این دو شهید از رزمندگان خوزستانی بودند که یاد و خاطره رزمندگان باصفای خطه جنوبی کشورمان در دفاع مقدس را این بار در مبارزه با سلفیها در جبهه مقاومت اسلامی تداعی کردند. شهید فرشاد حسونیزاده فرمانده اسبق تیپ صابرین و مسئول ستاد تیپ یکم حضرت حجت اهواز بود که پس از 30 سال مجاهدت به آرزوی دیرینه خود در جوار حرم بیبی زینب کبری(س) رسید. شهید حسونیزاده در آخرین پیامک خود خطاب به همسرش نوشت: «خدایا به شیر زنانی همچون همسرم صبر عطا بفرما و همانند حضرت زینب(س) جزو مجاهدین کربلا قرار بده». به پاس همراهی زنان مجاهد مدافع حرم با زینب موالی همسر و ناصر حسونیزاده فرزند شهید فرشاد حسونیزاده همکلام شدیم که ماحصلش را پیش رو دارید.
همسر شهید
موقعی که با شهید حسونیزاده آشنا شدید، ایشان در جبهههای دفاع مقدس حضور یافته بود؟
بله، سال 1362که فرشاد به خواستگاری من آمد، اوج جنگ بود. من آن موقع 13 سال داشتم. البته ما سال 1364 با هم ازدواج کردیم. ایشان همان زمان از بچههای جبهه و جنگ بود. وقتی با هم صحبت کردیم، شرط اولش برای ازدواج این بود که من غیر از اینکه در خدمت خانواده هستم، تعلق اصلیام برای مردم است نه فقط مردم کشور خودم، بلکه کل مردم جهان. ایشان آن زمان 16 سال داشتند و من 14، 15 سال. میگفت نمیخواهم در آینده از نبودنهایم شکایت کنی و ناراحت شوی و من پذیرفتم و گفتم که میتوانم. این صحبتها از یک نوجوان 16 ساله در آن شرایط و اوضاع جنگ چندان بعید نبود. آنها برای اهتزاز پرچم اسلام در آن سوی مرزها مجاهدت میکردند. شور انقلاب در وجود تک تک جوانان و نوجوانان موج میزد. من میدانستم که با یک رزمنده جهادی ازدواج میکنم که هر لحظه احتمال شهادتش وجود دارد.
وقتی هم که به خواستگاری من آمد میدانستم که بر حسب تکلیفی است که بر گردن دارد و باید آن را انجام دهد. خیلی مقید به انجام تکلیف بود. تکلیفی که در هر سنی بر او واجب میشد و او به آن پایبند بود. نماز، روزه، مبارزه، جهاد و درنهایت شهادت رمز مردان مبارز بود. در مدت حضورش در جبهه بارها مجروح و شیمیایی شد اما هرگز به دنبال تشکیل پرونده و... نرفت. برادرش فرامرز حسونیزاده در 19 سالگی در عملیات نصر 8 در کردستان به شهادت رسید و فرشاد سال 1361 به عضویت رسمی سپاه پاسداران درآمد.
از 30 سال همراهی و زندگی با مردی بگویید که رزمندگی را پیشه ساخته بود. ثمره زندگیتان چند فرزند است؟
حاصل 30سال زندگی من با فرشاد دو پسر به نامهای ناصر و روحالله و یک دختر است. اولین فرزندم را در سال 1366 به دنیا آوردم. خوب به یاد دارم که فرشاد به خاطر عملیات فتح فاو در خانه نبود. من در نبودنهایش هرگز خسته نشدم، غصه نخوردم. ایشان اجازه نداد تا ما سختی نبودنهایش را حس کنیم. هر بار که از خانه برای انجام مأموریت میرفت، منتظر آمدنش نبودم. میگفتم این آخرین باری است که او را میبینم. امروز که نگاه میکنم به آن روزها حسرت میخورم، سختی آن روزها برایم بسیار لذتبخش است. همواره همراهیاش کردم و تنها نگرانیام تربیت فرزندانی بود که نزدم به امانت بودند و خدا را شکر همان شدند که پدر از آنها انتظار داشت و انشاءالله راه پدر را ادامه میدهند.
دغدغه شهید حسونیزاده چه بود؟ ایشان به عنوان یک همسر در خانه چه رفتاری داشتند؟
فرشاد مبارزی خستگیناپذیر بود و هیچ وقت خسته نمیشد. من تا امروز کلمه خسته شدهام را از زبانش نشنیدم. ارتباط خیلی خوبی با جوانان داشت و همواره من را به ارتباط با دختران جوان سفارش میکرد. میگفت با رفتار و کردارتان جوانان را به خود جذب کنید و آنها را به حجاب و نماز تشویق کنید. ایشان بسیار باایمان و بااخلاق بود. قبل از شهادت چند روزی را در کنار ایشان بودم. غذا میپخت، شام و ناهار را مهیا میکرد و من را مثل همیشه شرمنده خود میکرد. میگفتم: مهم این است که در کنار هم هستیم. برای چه زحمت ناهار و شام را میکشی؟ اما حاجفرشاد میگفت: من باید برای مجاهدم غذا درست کنم. میگفتم حاجی مجاهد تویی نه من! میگفت شما هستید که سالها ما را یاری میکنید.
سردار حسونیزاده دلتنگ یاران و همرزمان شهید دوران دفاع مقدسش میشد؟
نمیدانم چه سر و رازی در دلتنگی بچههای رزمنده دوران دفاع مقدس بود که از قافله شهدا و دوستانشان جاماندهاند و نمیتوانند آرامش داشته باشند. آنها تنها منتظر اذن بودند، که بروند و به داد مظلومان مسلمان برسند. بارها گریه و زاری و التماسهای حاجی را به خدا میشنیدم و معنای این همه دلتنگی را نمیدانستم اما هر بار که راهی منطقه میشد و به خاک سوریه قدم میگذاشت، شادتر از دفعات قبل بازمیگشت. حاجی شیمیایی بود و گاهاً دردها امانش را میبرید اما میگفت فرصتی برای درمان و دکتر و... ندارم. این دردها برای من شیرین است. شما نگران نباشید.
کی متوجه شدید که همسفر زندگیتان میخواهد مدافع حرم شد؟
فرشاد دو سال و شش ماه در سوریه بود. وقتی متوجه شدم که میخواهد به سوریه برود، گفتم شنیدهام آمادهای و میخواهی بروی، گفت: مخالفی؟ گفتم: نه اگر کاری برای خدا باشد من هم هستم و حاجی خدا را شکر کرد.
بچهها نسبت به تصمیم پدرشان و جهاد ایشان در آن سوی مرزها، عکسالعملی نشان ندادند؟
دختر و پسر کوچکترم برای رفتن پدرشان بیتابی میکردند و میگفتند پدر اگر تکلیفی داشته تا امروز همه را انجام داده است ولی من به آنها گفتم اگر تکلیف بر گردن کسی باشد، همیشگی است. زمان و انتها ندارد و همچنان ادامه دارد و پایانناپذیر است.
شما اگر از مرگ پدر میترسید من به شما بگویم میتواند در یک تصادف یا هر اتفاق دیگر پدر از بین شما برود. اگر قرار بر شهادت هم باشد شهید میشود. بگذارید جهادش را بکند، ما کاری به شهادت نداریم. اگر شهید شد، شهادت مزد جهاد خالصانه پدرتان بوده است.
چگونه از شهادت ایشان مطلع شدید؟
روزی که خبر شهادتش را به من دادند در خانه تنها بودم. دلم میخواست پرواز کنم، بال دربیاورم. طعم شیرینی شهادت فرشاد در دهانم بسیار مزه کرد. خیلی شاد بودم. نمیدانستم و دوست نداشتم آن لحظهای را که نبود ببینم و تنها به این فکر میکردم که او به آن چه که میخواست رسید. پیکرش را دیدم. پیکرش مثل شهدای عاشورا بود. چشمانش تخلیه شده بود. انگشتانش قطع و ران پاهایش از بین رفته بود.
از آخرین حرفهایی بگویید که بینتان رد و بدل شد.
قبل از شهادت میخواست به مرخصی بیاید که گفت باید بمانم. گفتم بمان جهادت را ادامه بده. به من گفت منتظرم نباش. گفتم نه، من سالها است که منتظر نیستم. هر بار که رفتی خودم را برای شهادتت آماده کردم. گفت به روحالله پسر کوچکم بگو فکر کند از وقتی به دنیا آمده پدر نداشته است و دعا کن خدا از من راضی باشد. آخرین پیامی که سردار برای من در گوشی ارسال کرد، این بود: «خدایا به شیر زنانی همچون همسرم صبر عطا بفرما و همانند حضرت زینب(س) جزو مجاهدین کربلا قرار بده». در آخر هم گفت این بار اگر بیایم مرخصی میگیرم و حسابی پیش بچهها میمانم. به قولش عمل کرد. مرخصی گرفت اما از خدا. حاجی صبح برای بچههای مدافع املت درست کرده بود و بیدارشان کرده و گفته بود که آخرین املت را میخواهم بدهم تا بخورید. من دیگر برنمیگردم.
از اینکه همسرتان بعد از 30سال مزد مجاهدتش را گرفت، چه احساسی دارید؟
من از شهادت سردار به آرامش رسیدم. میدانم چه بود و در دلش چه میگذشت. میدانم چه دردهایی میکشید. خیلی درد داشت از کسانی که از ولایت تبعیت ندارند. این دردها در دلش ماند. از حضرت زینب (س) خواستم هر چه در دل همسرم است بدهد. من امروز پسرهایم را در این راه میدهم. امام حسن از علیاصغر، از علیاکبر، از قاسم از همه داشتههایش گذشت. همه چی را داد. باید اسلام زنده بماند. من از حضرت زینب خواستم که پسرها ادامهدهنده راه پدر شوند و من شرمنده نشو م.
اما در اینجا میخواهم از طریق روزنامه «جوان» به کسانی که گاهاً طعنه و کنایههایشان از حضور نیروهای ما در سوریه و عراق دل خیلیها را میسوزاند بگویم که: هر جا اسلام در خطر باشد ما همانجا هستیم. فرقی نمیکند جهاد که فقط در ایران نیست. اسلام ناموس همه ما است. اینها هدفشان نابودی مسلمانان است. اینها برای تضعیف و تسلط بر ایران به سوریه و عراق آمدند. داعشیهای تکفیری امروز همان ابوسفیانها و شمرها و ضدانقلابها و کسانی هستند که از سالها برای نابودی اسلام برنامه دارند. ریشه همه آنها یکی است.
فرزند شهید
نمیتوانم 33 سال زحمتم را هدر بدهم
ناصر حسونیزاده فرزند شهید حاج فرشاد حسونیزاده از افتخاری چون پدرش برایمان میگوید: یکی از پاتوقهای همیشگی پدر گلزار شهدا بود و زیارت عاشورا...
خودم شوق و ذوق شنیدن خاطرات و حرفهایش از دوران دفاع مقدس را داشتم و همواره با ایشان به مناطق عملیاتی میرفتم. پدر برایم رفیق بود، خیلی صمیمی بودیم. الان اگر بخواهم از رفیق شهیدم برایتان بگویم این است که هرگز خسته نمیشد. همواره ما را امیدوار میکرد و میخواست که در همه شرایط به خدا توکل کنیم. پدر خیلی در رفتار و اخلاقش گذشت داشت. به خواهر و برادرم میگفتم که بابا یک لحظه از فکر من خارج نمیشود چون او را در منطقه با نام ابوناصر صدا میزنند.
وقتی به اهواز میآمد، لیستی از دیدارها و ملاقاتهایش با خانواده شهدا و بستگان آماده میکرد تا کسی را فراموش نکند و صله رحم را به جا آورد. پدرم 33 سال شهادت را از خدا در ذکر قنوتهایش عاجزانه طلبید. وقتی بچهها میگفتند بابا میشود نروی سوریه، گفت نمیتوانم 33 سال زحمتم را هدر بدهم. پدرم رفت تا اسلام را نجات دهد. جهاد پدر برای حضرت رقیه (س) و زینب (س) بود. او حرمین شریفین را ناموس خودش میدانست. رفت تا دشمنان قسم خورده به خاک ما تعدی نکنند. آری اینگونه شهادت در سوریه پدر را به سمت خودش کشید.
منبع: روزنامه جوان
این دو شهید از رزمندگان خوزستانی بودند که یاد و خاطره رزمندگان باصفای خطه جنوبی کشورمان در دفاع مقدس را این بار در مبارزه با سلفیها در جبهه مقاومت اسلامی تداعی کردند. شهید فرشاد حسونیزاده فرمانده اسبق تیپ صابرین و مسئول ستاد تیپ یکم حضرت حجت اهواز بود که پس از 30 سال مجاهدت به آرزوی دیرینه خود در جوار حرم بیبی زینب کبری(س) رسید. شهید حسونیزاده در آخرین پیامک خود خطاب به همسرش نوشت: «خدایا به شیر زنانی همچون همسرم صبر عطا بفرما و همانند حضرت زینب(س) جزو مجاهدین کربلا قرار بده». به پاس همراهی زنان مجاهد مدافع حرم با زینب موالی همسر و ناصر حسونیزاده فرزند شهید فرشاد حسونیزاده همکلام شدیم که ماحصلش را پیش رو دارید.
همسر شهید
موقعی که با شهید حسونیزاده آشنا شدید، ایشان در جبهههای دفاع مقدس حضور یافته بود؟
بله، سال 1362که فرشاد به خواستگاری من آمد، اوج جنگ بود. من آن موقع 13 سال داشتم. البته ما سال 1364 با هم ازدواج کردیم. ایشان همان زمان از بچههای جبهه و جنگ بود. وقتی با هم صحبت کردیم، شرط اولش برای ازدواج این بود که من غیر از اینکه در خدمت خانواده هستم، تعلق اصلیام برای مردم است نه فقط مردم کشور خودم، بلکه کل مردم جهان. ایشان آن زمان 16 سال داشتند و من 14، 15 سال. میگفت نمیخواهم در آینده از نبودنهایم شکایت کنی و ناراحت شوی و من پذیرفتم و گفتم که میتوانم. این صحبتها از یک نوجوان 16 ساله در آن شرایط و اوضاع جنگ چندان بعید نبود. آنها برای اهتزاز پرچم اسلام در آن سوی مرزها مجاهدت میکردند. شور انقلاب در وجود تک تک جوانان و نوجوانان موج میزد. من میدانستم که با یک رزمنده جهادی ازدواج میکنم که هر لحظه احتمال شهادتش وجود دارد.
وقتی هم که به خواستگاری من آمد میدانستم که بر حسب تکلیفی است که بر گردن دارد و باید آن را انجام دهد. خیلی مقید به انجام تکلیف بود. تکلیفی که در هر سنی بر او واجب میشد و او به آن پایبند بود. نماز، روزه، مبارزه، جهاد و درنهایت شهادت رمز مردان مبارز بود. در مدت حضورش در جبهه بارها مجروح و شیمیایی شد اما هرگز به دنبال تشکیل پرونده و... نرفت. برادرش فرامرز حسونیزاده در 19 سالگی در عملیات نصر 8 در کردستان به شهادت رسید و فرشاد سال 1361 به عضویت رسمی سپاه پاسداران درآمد.
از 30 سال همراهی و زندگی با مردی بگویید که رزمندگی را پیشه ساخته بود. ثمره زندگیتان چند فرزند است؟
حاصل 30سال زندگی من با فرشاد دو پسر به نامهای ناصر و روحالله و یک دختر است. اولین فرزندم را در سال 1366 به دنیا آوردم. خوب به یاد دارم که فرشاد به خاطر عملیات فتح فاو در خانه نبود. من در نبودنهایش هرگز خسته نشدم، غصه نخوردم. ایشان اجازه نداد تا ما سختی نبودنهایش را حس کنیم. هر بار که از خانه برای انجام مأموریت میرفت، منتظر آمدنش نبودم. میگفتم این آخرین باری است که او را میبینم. امروز که نگاه میکنم به آن روزها حسرت میخورم، سختی آن روزها برایم بسیار لذتبخش است. همواره همراهیاش کردم و تنها نگرانیام تربیت فرزندانی بود که نزدم به امانت بودند و خدا را شکر همان شدند که پدر از آنها انتظار داشت و انشاءالله راه پدر را ادامه میدهند.
دغدغه شهید حسونیزاده چه بود؟ ایشان به عنوان یک همسر در خانه چه رفتاری داشتند؟
فرشاد مبارزی خستگیناپذیر بود و هیچ وقت خسته نمیشد. من تا امروز کلمه خسته شدهام را از زبانش نشنیدم. ارتباط خیلی خوبی با جوانان داشت و همواره من را به ارتباط با دختران جوان سفارش میکرد. میگفت با رفتار و کردارتان جوانان را به خود جذب کنید و آنها را به حجاب و نماز تشویق کنید. ایشان بسیار باایمان و بااخلاق بود. قبل از شهادت چند روزی را در کنار ایشان بودم. غذا میپخت، شام و ناهار را مهیا میکرد و من را مثل همیشه شرمنده خود میکرد. میگفتم: مهم این است که در کنار هم هستیم. برای چه زحمت ناهار و شام را میکشی؟ اما حاجفرشاد میگفت: من باید برای مجاهدم غذا درست کنم. میگفتم حاجی مجاهد تویی نه من! میگفت شما هستید که سالها ما را یاری میکنید.
سردار حسونیزاده دلتنگ یاران و همرزمان شهید دوران دفاع مقدسش میشد؟
نمیدانم چه سر و رازی در دلتنگی بچههای رزمنده دوران دفاع مقدس بود که از قافله شهدا و دوستانشان جاماندهاند و نمیتوانند آرامش داشته باشند. آنها تنها منتظر اذن بودند، که بروند و به داد مظلومان مسلمان برسند. بارها گریه و زاری و التماسهای حاجی را به خدا میشنیدم و معنای این همه دلتنگی را نمیدانستم اما هر بار که راهی منطقه میشد و به خاک سوریه قدم میگذاشت، شادتر از دفعات قبل بازمیگشت. حاجی شیمیایی بود و گاهاً دردها امانش را میبرید اما میگفت فرصتی برای درمان و دکتر و... ندارم. این دردها برای من شیرین است. شما نگران نباشید.
کی متوجه شدید که همسفر زندگیتان میخواهد مدافع حرم شد؟
فرشاد دو سال و شش ماه در سوریه بود. وقتی متوجه شدم که میخواهد به سوریه برود، گفتم شنیدهام آمادهای و میخواهی بروی، گفت: مخالفی؟ گفتم: نه اگر کاری برای خدا باشد من هم هستم و حاجی خدا را شکر کرد.
بچهها نسبت به تصمیم پدرشان و جهاد ایشان در آن سوی مرزها، عکسالعملی نشان ندادند؟
دختر و پسر کوچکترم برای رفتن پدرشان بیتابی میکردند و میگفتند پدر اگر تکلیفی داشته تا امروز همه را انجام داده است ولی من به آنها گفتم اگر تکلیف بر گردن کسی باشد، همیشگی است. زمان و انتها ندارد و همچنان ادامه دارد و پایانناپذیر است.
شما اگر از مرگ پدر میترسید من به شما بگویم میتواند در یک تصادف یا هر اتفاق دیگر پدر از بین شما برود. اگر قرار بر شهادت هم باشد شهید میشود. بگذارید جهادش را بکند، ما کاری به شهادت نداریم. اگر شهید شد، شهادت مزد جهاد خالصانه پدرتان بوده است.
چگونه از شهادت ایشان مطلع شدید؟
روزی که خبر شهادتش را به من دادند در خانه تنها بودم. دلم میخواست پرواز کنم، بال دربیاورم. طعم شیرینی شهادت فرشاد در دهانم بسیار مزه کرد. خیلی شاد بودم. نمیدانستم و دوست نداشتم آن لحظهای را که نبود ببینم و تنها به این فکر میکردم که او به آن چه که میخواست رسید. پیکرش را دیدم. پیکرش مثل شهدای عاشورا بود. چشمانش تخلیه شده بود. انگشتانش قطع و ران پاهایش از بین رفته بود.
از آخرین حرفهایی بگویید که بینتان رد و بدل شد.
قبل از شهادت میخواست به مرخصی بیاید که گفت باید بمانم. گفتم بمان جهادت را ادامه بده. به من گفت منتظرم نباش. گفتم نه، من سالها است که منتظر نیستم. هر بار که رفتی خودم را برای شهادتت آماده کردم. گفت به روحالله پسر کوچکم بگو فکر کند از وقتی به دنیا آمده پدر نداشته است و دعا کن خدا از من راضی باشد. آخرین پیامی که سردار برای من در گوشی ارسال کرد، این بود: «خدایا به شیر زنانی همچون همسرم صبر عطا بفرما و همانند حضرت زینب(س) جزو مجاهدین کربلا قرار بده». در آخر هم گفت این بار اگر بیایم مرخصی میگیرم و حسابی پیش بچهها میمانم. به قولش عمل کرد. مرخصی گرفت اما از خدا. حاجی صبح برای بچههای مدافع املت درست کرده بود و بیدارشان کرده و گفته بود که آخرین املت را میخواهم بدهم تا بخورید. من دیگر برنمیگردم.
از اینکه همسرتان بعد از 30سال مزد مجاهدتش را گرفت، چه احساسی دارید؟
من از شهادت سردار به آرامش رسیدم. میدانم چه بود و در دلش چه میگذشت. میدانم چه دردهایی میکشید. خیلی درد داشت از کسانی که از ولایت تبعیت ندارند. این دردها در دلش ماند. از حضرت زینب (س) خواستم هر چه در دل همسرم است بدهد. من امروز پسرهایم را در این راه میدهم. امام حسن از علیاصغر، از علیاکبر، از قاسم از همه داشتههایش گذشت. همه چی را داد. باید اسلام زنده بماند. من از حضرت زینب خواستم که پسرها ادامهدهنده راه پدر شوند و من شرمنده نشو م.
اما در اینجا میخواهم از طریق روزنامه «جوان» به کسانی که گاهاً طعنه و کنایههایشان از حضور نیروهای ما در سوریه و عراق دل خیلیها را میسوزاند بگویم که: هر جا اسلام در خطر باشد ما همانجا هستیم. فرقی نمیکند جهاد که فقط در ایران نیست. اسلام ناموس همه ما است. اینها هدفشان نابودی مسلمانان است. اینها برای تضعیف و تسلط بر ایران به سوریه و عراق آمدند. داعشیهای تکفیری امروز همان ابوسفیانها و شمرها و ضدانقلابها و کسانی هستند که از سالها برای نابودی اسلام برنامه دارند. ریشه همه آنها یکی است.
فرزند شهید
نمیتوانم 33 سال زحمتم را هدر بدهم
ناصر حسونیزاده فرزند شهید حاج فرشاد حسونیزاده از افتخاری چون پدرش برایمان میگوید: یکی از پاتوقهای همیشگی پدر گلزار شهدا بود و زیارت عاشورا...
خودم شوق و ذوق شنیدن خاطرات و حرفهایش از دوران دفاع مقدس را داشتم و همواره با ایشان به مناطق عملیاتی میرفتم. پدر برایم رفیق بود، خیلی صمیمی بودیم. الان اگر بخواهم از رفیق شهیدم برایتان بگویم این است که هرگز خسته نمیشد. همواره ما را امیدوار میکرد و میخواست که در همه شرایط به خدا توکل کنیم. پدر خیلی در رفتار و اخلاقش گذشت داشت. به خواهر و برادرم میگفتم که بابا یک لحظه از فکر من خارج نمیشود چون او را در منطقه با نام ابوناصر صدا میزنند.
وقتی به اهواز میآمد، لیستی از دیدارها و ملاقاتهایش با خانواده شهدا و بستگان آماده میکرد تا کسی را فراموش نکند و صله رحم را به جا آورد. پدرم 33 سال شهادت را از خدا در ذکر قنوتهایش عاجزانه طلبید. وقتی بچهها میگفتند بابا میشود نروی سوریه، گفت نمیتوانم 33 سال زحمتم را هدر بدهم. پدرم رفت تا اسلام را نجات دهد. جهاد پدر برای حضرت رقیه (س) و زینب (س) بود. او حرمین شریفین را ناموس خودش میدانست. رفت تا دشمنان قسم خورده به خاک ما تعدی نکنند. آری اینگونه شهادت در سوریه پدر را به سمت خودش کشید.
منبع: روزنامه جوان