آخرین جمله ایشان را همیشه به یاد دارم،در همان تماس آخر به من گفت: تصدقت شوم برایم دعا کن، اتفاقاً همرزمانش هم خندیدند. من با خنده گفتم: دوستانت میخندند! گفت: اشکال ندارد بگذار بخندند. آخرین جمله ایشان به من همین بود؛«تصدقت شوم برایم دعا کن.»
به گزارش شهدای ایران؛ کربلا و حوادث عاشورا صحنه پیدایش و شکلگیری غنیترین مفاهیم اخلاقی و عالترین درجات انسانی بود که تا کنون تاریخ جوامع بشری به خودت دیده است.
وقایعی که در دامنه حوادث عاشورا رقم خورد منجر به این شد تا نهضت حسینی به یگانهترین «عطف تاریخی» روی زمین برای انسانهای آزاده و شیعیان تبدیل شود تا یکی از معیارهای سنجش حق و باطل بشود. بیشک در طول تاریخ شبیهترین صحنهها به قیام امام حسین (ع) و یارانش، عرصه پیکار با باطل در آوردگاه حماسه و جهاد است.
نمونه از این صحنه را در دوران هشت سال دفاع مقدس شاهد بودیم و نمونه دیگری را هماکنون در کشور سوریه، عراق و یمن شاهدیم که چگونه دشمنان انسانیت در صدد خدشهدار کردن ارزشهای انسانی و اسلامی همانند دشمنان امام حسین(ع) هستند.
در این کارزار اما باید توجه داشته باشیم که عاشورا در تاریخ امتداد دارد و صحنه حق و باطل بر روی زمین به وسعت کربلا است. بنابراین مردانی هستند که همواره حسینی علیه باطل قیام و زنانی که زینبی از این نهضت دفاع میکنند.
«اعظم سالاری» همسر سردار شهید «حاج عبدالله اسکندری» نیز هر دو مصداق این بند از نوشته هستند. شهید عبدالله اسکندری از جمله فرماندهان دوران دفاع مقدس است که با پایان آن و تجربهای که آموخته بود با آغاز تحرکات داعش به عنوان مستشار نظامی به کشور سوریه رفت و در آن آنجا روز سهشنبه ششم خرداد ماه به همراه رزمندگان مقاومت اسلامی در دفاع از حرم مطهر حضرت زینب کبری(س) و مقدسات مسلمانان پرداخت و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
داستان سردار شهید حاج عبدالله اسکندری از این سو با ماه محرم و عاشورای حسینی قرابت دارد که «سر» این سردار را پس از شهادت از تنش جدا کردند و در مقابل دوربینها قرار دادند.
اعضم سالاری درباره چگونگی زندگی مشترکش، دوران دفاع مقدس و حضور همسرش در جبهه سوریه روایت میکند: شهید در تمام هشت سال دفاع مقدس در جبهه حضور داشت. یکی از شرایط ازدواجشان با من نیز حضور مستمرشان در کارزار نبرد بود. من هم پذیرفتم. یک سالی نامزد بودیم. مراسم ازدواجمان هم خیلی ساده برگزار شد و خدا هم به من توفیق داد تا همراهیاش کردم. ما چهار سال از دوران جنگ تحمیلی را در اهواز بودیم. در تمام دوران مأموریت ایشان و جابهجاییهایی که به شهرهای مختلف داشتند من هم در کنارشان بودم وخدا را شاکرم که سهمی در مجاهدتهای ایشان داشتهام.
حاج عبدالله سال ۱۳۵۸ وارد سپاه شد و در کردستان و مریوان حاضر بود. اولین حضور ایشان در جبهه سوسنگرد بود. همسرم همرزم سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان بودند. سردار اسکندری در مدت حضورشان در جبههها تکتیرانداز،تیربارچی، نیروی اطلاعات شناسایی و غیره بود. در عملیات خیبر فرمانده سپاه «لار» بود. در عملیات بدر جانشین فرمانده گردان، در والفجر ۸ جانشین رئیس ستاد تیپ الهادی و در عملیاتهای کربلای ۱، ۳، ۴، ۵ و ۸ رئیس ستاد تیپ الهادی بود. شهید در عملیات والفجر ۱۰ جانشین تیپ مهندسی و در عملیات بیتالمقدس۴ فرماندهی تیپ مهندسی را بر عهده داشت. از دیگر مسئولیتهای حاجی، فرماندهی مهندسی رزمی ۴۶ امام هادی (ع)، فرماندهی تیپ ۴۶ امام هادی(ع)، فرماندهی مهندسی رزمی قرارگاه مدینه منوره، فرماندهی مهندسی تیپ ۴۲ قدر و فرماندهی مهندسی رزمی جبهه مقاومت بود. همسرم در عرصههای سازندگی هم فعالیت داشت که در احداث سد کرخه احداث جاده نیریز در استان فارس، طرح توسعه نیشکر، اجرای طرحهای سد و بسیاری دیگر از فعالیتهای جهادی سهیم بود. طی سالهای جنگ نیز کمتر فرصت میکرد به ما سربزند و مرتب در مناطق عملیاتی بودند.
همسرم در اواخر نیز تا سال 1392رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران استان فارس بود. با شکلگیری داعش و بالا گرفتن بحران در کشور سوریه به این کشور رفت. کمی قبل از اعزامشان به سوریه به من گفت که احتمالاً سفری به لبنان داشته باشد. من هم ساکش را آماده کرده بودم. مأموریتهای ایشان همیشگی بود اما این بار همه چیز رنگ و شکلی دیگر داشت.کمی بعد یعنی نزدیک مراسم اعتکاف بود که به من گفتند دوست دارند در این اعتکاف شرکت کنند و بعد راهی شوند. روز دوازدهم ماه رجب سال ۱۳۹۳ بود، خیلی خوشحال بود که میتواند در اعتکاف شرکت کند. زمانی که در اعتکاف بودند، دلتنگشان میشدم و چند باری گوشی را بر داشتم تا زنگ بزنم، اما پشیمان شدم گفتم مزاحم نشوم.
بعد از بازگشت به من گفت که سفرش به لبنان نیست. بلکه باید راهی سوریه شود. من هیچ حرفی به نشانه اعتراض نزدم. چون اصولاً هرگز روی حرفها و تصمیمات ایشان حرفی نمیزدم. من همسرم را کامل قبول داشتم و هر تصمیمی که در طول ۳۳سال زندگی گرفته بود من هم همراهیشان میکردم. دو سه روز بعد از اعتکاف بود که صبح زود از خانه خارج شدند. یک ساعت بعد تماس گرفتند و به من گفتند: ساک من را آماده کن میخواهم به تهران بروم. به خانه آمدند ساکشان را برداشتند من هم همراهشان تا فرودگاه رفتم. بچهها هم همراه ما بودند. در مسیر تا فرودگاه دائم ذکر میگفت و من میخواستم حرف بزنم اما ایشان در حال ذکر بود نگاهشان میکردم و دیدم در حال و هوای خودشان هستند. برای همین حرفی نزدم. زمان خداحافظی در فرودگاه به ایشان گفتم: کی بر میگردید؟ گفتند: دو ماه دیگر. گفتم: نه، من تاب نمیآورم؛ شما دو هفته دیگر یک سری به من بزنید بعد بروید، گفتند: ببینم خدا چه میخواهد. به ایشان گفتم: اگر بگویم هرروز با من تماس بگیرید برایتان مشکل خواهد بود اما از شما خواهش میکنم یک روز در میان با من تماس بگیرید. گفتند: حتماً.
طبق وعده یک روز درمیان با من حرف زد. درست شب قبل شهادت زنگ زد و با تک تک بچهها صحبت کرد. فردای آن روز که با من صحبت کرد گفت: من سوریه هستم. به خانوادهام هم بگویید، روزی که خبر شهادت ایشان را به ما دادند خواهرها و برادرهایش نمیدانستند که ایشان کجا رفتهاند.
آخرین جمله ایشان را همیشه به یاد دارم، در همان تماس آخر به من گفت تصدقت شوم برایم دعا کن، اتفاقاً همرزمانش هم خندیدند. من با خنده گفتم: دوستانت میخندند !گفت: اشکال ندارد بگذار بخندند. آخرین جمله ایشان به من همین بود؛«تصدقت شوم برایم دعا کن.»
از طریق یکی از دوستان متوجه شدیم که همسرم به شهدت رسیده است. با پسرم تماس گرفته بودند. من از پسرم خواستم تا به خواهرهایش حرفی نزند. دو روز تحمل کردیم و به دخترها چیزی نگفتیم. روز سوم بود که از صحت خبر شهادت همسرم مطمئن شدیم، به دخترها هم گفتیم. همان لحظه من دعا کردم که خدایا یک صبر زینبی به من عطا کن. خدا میداند از آن لحظه به بعد خدا به من آرامشی داد تا بچهها را آرام کنم. مردم و فامیل و دوستان نگران بودند و ناراحت اما وقتی آرامش من را میدیدند آرام میشدند و من این را از برکت وجود خانم زینب(س) میدانم. عکسهای شهادت همسرم را هم با بچهها همان شب نگاه کردم. آن لحظه فرموده خانم حضرت زینب(س) در ذهنم تداعی شد که: ما «رایت الا جمیلا.» خدا را شاهد میگیرم مصداق جمله ایشان در وجود من متبلور شد. من غیر زیبایی چیزی ندیدم. بچهها خوشحالند که پدر به آرزویشان رسید.
فرزند شهید عبدالله اسکندری توضیح میدهد: بعد از شهادت پدر پیکر ایشان به ما بازگردانده نشد. اما صحبتهایی بود که با مبادله اسیر، یا پرداخت هزینهای بتوانیم پیکر پدر را بازپس بگیریم. اما ما به مادرمان گفتیم که مادر جان به کسانی که میخواهند پیکر پدر را بازگردانند، بگویید ما راضی نیستیم که یک ریالی از پول بیتالمال صرف این گروه خبیث شود. حتی یک اسیر هم نباید آزاد شود. پدر رفته بود تا آنها را به درک واصل کند. ما برای آنچه در راه خدا دادهایم، توقعی نداریم و حاضر نیستیم که به ازای پیکر پدرمان ریالی از بیتالمال هزینه شود. زیرا هر اقدامی کمک به آنها محسوب میشود.
وقایعی که در دامنه حوادث عاشورا رقم خورد منجر به این شد تا نهضت حسینی به یگانهترین «عطف تاریخی» روی زمین برای انسانهای آزاده و شیعیان تبدیل شود تا یکی از معیارهای سنجش حق و باطل بشود. بیشک در طول تاریخ شبیهترین صحنهها به قیام امام حسین (ع) و یارانش، عرصه پیکار با باطل در آوردگاه حماسه و جهاد است.
نمونه از این صحنه را در دوران هشت سال دفاع مقدس شاهد بودیم و نمونه دیگری را هماکنون در کشور سوریه، عراق و یمن شاهدیم که چگونه دشمنان انسانیت در صدد خدشهدار کردن ارزشهای انسانی و اسلامی همانند دشمنان امام حسین(ع) هستند.
در این کارزار اما باید توجه داشته باشیم که عاشورا در تاریخ امتداد دارد و صحنه حق و باطل بر روی زمین به وسعت کربلا است. بنابراین مردانی هستند که همواره حسینی علیه باطل قیام و زنانی که زینبی از این نهضت دفاع میکنند.
«اعظم سالاری» همسر سردار شهید «حاج عبدالله اسکندری» نیز هر دو مصداق این بند از نوشته هستند. شهید عبدالله اسکندری از جمله فرماندهان دوران دفاع مقدس است که با پایان آن و تجربهای که آموخته بود با آغاز تحرکات داعش به عنوان مستشار نظامی به کشور سوریه رفت و در آن آنجا روز سهشنبه ششم خرداد ماه به همراه رزمندگان مقاومت اسلامی در دفاع از حرم مطهر حضرت زینب کبری(س) و مقدسات مسلمانان پرداخت و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
داستان سردار شهید حاج عبدالله اسکندری از این سو با ماه محرم و عاشورای حسینی قرابت دارد که «سر» این سردار را پس از شهادت از تنش جدا کردند و در مقابل دوربینها قرار دادند.
اعضم سالاری درباره چگونگی زندگی مشترکش، دوران دفاع مقدس و حضور همسرش در جبهه سوریه روایت میکند: شهید در تمام هشت سال دفاع مقدس در جبهه حضور داشت. یکی از شرایط ازدواجشان با من نیز حضور مستمرشان در کارزار نبرد بود. من هم پذیرفتم. یک سالی نامزد بودیم. مراسم ازدواجمان هم خیلی ساده برگزار شد و خدا هم به من توفیق داد تا همراهیاش کردم. ما چهار سال از دوران جنگ تحمیلی را در اهواز بودیم. در تمام دوران مأموریت ایشان و جابهجاییهایی که به شهرهای مختلف داشتند من هم در کنارشان بودم وخدا را شاکرم که سهمی در مجاهدتهای ایشان داشتهام.
حاج عبدالله سال ۱۳۵۸ وارد سپاه شد و در کردستان و مریوان حاضر بود. اولین حضور ایشان در جبهه سوسنگرد بود. همسرم همرزم سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان بودند. سردار اسکندری در مدت حضورشان در جبههها تکتیرانداز،تیربارچی، نیروی اطلاعات شناسایی و غیره بود. در عملیات خیبر فرمانده سپاه «لار» بود. در عملیات بدر جانشین فرمانده گردان، در والفجر ۸ جانشین رئیس ستاد تیپ الهادی و در عملیاتهای کربلای ۱، ۳، ۴، ۵ و ۸ رئیس ستاد تیپ الهادی بود. شهید در عملیات والفجر ۱۰ جانشین تیپ مهندسی و در عملیات بیتالمقدس۴ فرماندهی تیپ مهندسی را بر عهده داشت. از دیگر مسئولیتهای حاجی، فرماندهی مهندسی رزمی ۴۶ امام هادی (ع)، فرماندهی تیپ ۴۶ امام هادی(ع)، فرماندهی مهندسی رزمی قرارگاه مدینه منوره، فرماندهی مهندسی تیپ ۴۲ قدر و فرماندهی مهندسی رزمی جبهه مقاومت بود. همسرم در عرصههای سازندگی هم فعالیت داشت که در احداث سد کرخه احداث جاده نیریز در استان فارس، طرح توسعه نیشکر، اجرای طرحهای سد و بسیاری دیگر از فعالیتهای جهادی سهیم بود. طی سالهای جنگ نیز کمتر فرصت میکرد به ما سربزند و مرتب در مناطق عملیاتی بودند.
همسرم در اواخر نیز تا سال 1392رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران استان فارس بود. با شکلگیری داعش و بالا گرفتن بحران در کشور سوریه به این کشور رفت. کمی قبل از اعزامشان به سوریه به من گفت که احتمالاً سفری به لبنان داشته باشد. من هم ساکش را آماده کرده بودم. مأموریتهای ایشان همیشگی بود اما این بار همه چیز رنگ و شکلی دیگر داشت.کمی بعد یعنی نزدیک مراسم اعتکاف بود که به من گفتند دوست دارند در این اعتکاف شرکت کنند و بعد راهی شوند. روز دوازدهم ماه رجب سال ۱۳۹۳ بود، خیلی خوشحال بود که میتواند در اعتکاف شرکت کند. زمانی که در اعتکاف بودند، دلتنگشان میشدم و چند باری گوشی را بر داشتم تا زنگ بزنم، اما پشیمان شدم گفتم مزاحم نشوم.
بعد از بازگشت به من گفت که سفرش به لبنان نیست. بلکه باید راهی سوریه شود. من هیچ حرفی به نشانه اعتراض نزدم. چون اصولاً هرگز روی حرفها و تصمیمات ایشان حرفی نمیزدم. من همسرم را کامل قبول داشتم و هر تصمیمی که در طول ۳۳سال زندگی گرفته بود من هم همراهیشان میکردم. دو سه روز بعد از اعتکاف بود که صبح زود از خانه خارج شدند. یک ساعت بعد تماس گرفتند و به من گفتند: ساک من را آماده کن میخواهم به تهران بروم. به خانه آمدند ساکشان را برداشتند من هم همراهشان تا فرودگاه رفتم. بچهها هم همراه ما بودند. در مسیر تا فرودگاه دائم ذکر میگفت و من میخواستم حرف بزنم اما ایشان در حال ذکر بود نگاهشان میکردم و دیدم در حال و هوای خودشان هستند. برای همین حرفی نزدم. زمان خداحافظی در فرودگاه به ایشان گفتم: کی بر میگردید؟ گفتند: دو ماه دیگر. گفتم: نه، من تاب نمیآورم؛ شما دو هفته دیگر یک سری به من بزنید بعد بروید، گفتند: ببینم خدا چه میخواهد. به ایشان گفتم: اگر بگویم هرروز با من تماس بگیرید برایتان مشکل خواهد بود اما از شما خواهش میکنم یک روز در میان با من تماس بگیرید. گفتند: حتماً.
طبق وعده یک روز درمیان با من حرف زد. درست شب قبل شهادت زنگ زد و با تک تک بچهها صحبت کرد. فردای آن روز که با من صحبت کرد گفت: من سوریه هستم. به خانوادهام هم بگویید، روزی که خبر شهادت ایشان را به ما دادند خواهرها و برادرهایش نمیدانستند که ایشان کجا رفتهاند.
آخرین جمله ایشان را همیشه به یاد دارم، در همان تماس آخر به من گفت تصدقت شوم برایم دعا کن، اتفاقاً همرزمانش هم خندیدند. من با خنده گفتم: دوستانت میخندند !گفت: اشکال ندارد بگذار بخندند. آخرین جمله ایشان به من همین بود؛«تصدقت شوم برایم دعا کن.»
از طریق یکی از دوستان متوجه شدیم که همسرم به شهدت رسیده است. با پسرم تماس گرفته بودند. من از پسرم خواستم تا به خواهرهایش حرفی نزند. دو روز تحمل کردیم و به دخترها چیزی نگفتیم. روز سوم بود که از صحت خبر شهادت همسرم مطمئن شدیم، به دخترها هم گفتیم. همان لحظه من دعا کردم که خدایا یک صبر زینبی به من عطا کن. خدا میداند از آن لحظه به بعد خدا به من آرامشی داد تا بچهها را آرام کنم. مردم و فامیل و دوستان نگران بودند و ناراحت اما وقتی آرامش من را میدیدند آرام میشدند و من این را از برکت وجود خانم زینب(س) میدانم. عکسهای شهادت همسرم را هم با بچهها همان شب نگاه کردم. آن لحظه فرموده خانم حضرت زینب(س) در ذهنم تداعی شد که: ما «رایت الا جمیلا.» خدا را شاهد میگیرم مصداق جمله ایشان در وجود من متبلور شد. من غیر زیبایی چیزی ندیدم. بچهها خوشحالند که پدر به آرزویشان رسید.
فرزند شهید عبدالله اسکندری توضیح میدهد: بعد از شهادت پدر پیکر ایشان به ما بازگردانده نشد. اما صحبتهایی بود که با مبادله اسیر، یا پرداخت هزینهای بتوانیم پیکر پدر را بازپس بگیریم. اما ما به مادرمان گفتیم که مادر جان به کسانی که میخواهند پیکر پدر را بازگردانند، بگویید ما راضی نیستیم که یک ریالی از پول بیتالمال صرف این گروه خبیث شود. حتی یک اسیر هم نباید آزاد شود. پدر رفته بود تا آنها را به درک واصل کند. ما برای آنچه در راه خدا دادهایم، توقعی نداریم و حاضر نیستیم که به ازای پیکر پدرمان ریالی از بیتالمال هزینه شود. زیرا هر اقدامی کمک به آنها محسوب میشود.