به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران به نقل از فارس؛ در مصاف جنگ حق و باطل به هر میزان که نظامیان عراقی بازور و تهدید به جبهه ها می آمدند،نیروهای ما محصور درقشر خاصی نمی شدند و آن هنگام که احساس نیاز می شد همه اقشار از کارگر و کارمند گرفته تا مکانیک و تعمیرکاردرجبهه حضور پیدا می کردند. مطلب زیر یکی از این روایت هاست.
***
آن قدر تکانهای ماشین زیاد است که چیز دیگری نمیتوانم بنویسم. وقتی به یاد میآورم که با چه زحمتی بیست و پنج نفر آماده کرده بودم و خیر ندیدهها به چه راحتی فراریشان دادند، دلم میگیرد.
نیروهایی را از دست دادم که هر کدام اندازه بیست نفر کار میکردند؛ چون کاربلد و ماهر بودند. همه را میشناسم. بعضیهای شان بیست ـ سیسال است که توی این حرفه دارند عرق میریزند و نان حلال در میآورند.
همگی از کاسبهای آبرودارند؛ اما افسوس خوردن دیگر فایده ندارد. برویم تا ببینیم خدا چه میخواهد؟ لابد خیر و مصلحتی توی قضیه امروز بوده.
ساعتها توی راه هزار فکر و خیال میکنم؛ تا اینکه سر شب وارد شهر کرمانشاه میشویم. مینیبوس مقابل یک تابلو نوشته نگه میدارد که توی تاریکی هم خواندنی است: ساختمان ستاد پشتیبانی جنگ.
بوق میزند، یکی در را با احتیاط باز میکند، نگاهی توی سیاهی شب به ماشین میاندازد و درگاراژی را باز میکند و وارد ستاد میشویم. راننده احوالپرسی کرده و از نگهبان نشانی محل اقامت نیروهای اعزامی را جویا میشود.
ناچار می شود خودش برود پایین و با فردی هماهنگ کند؛ اما هنوز نرفته، پس از چند دقیقه با ناراحتی از رکاب ماشین بر میگردد بالا:
ـ جایی برای اقامت ما در نظر گرفته نشده! این طور میگویند خودشان. گوشه میدان، توی یک پارک بزرگ، یک سینماست. گفتند میتوانید شب را آنجا بخوابید!
نمی دانم چه بگویم؟! به ناچار به راه میافتیم. ماشین مقابل پارک دوباره نگه میدارد:
درختان سر به فلک کشیده، توی سیاهی شب، خوف میاندازند توی دل آدم. بادی سرد دارد تن لخت همهشان را میرقصاند.
سوز سرما تا استخوانهایمان اثر کرده. شهر توی سرمای کشنده، خاموش خوابیده. به سمت سینما میرویم و وارد سالن میشویم. کلیدی را میزنم و چراغها را روشن میکنم. صندلیهای طوسی رنگ و رو رفتهای به ردیف پشت سر هم صف شده که انگار دارند چهار چشمی نگاهمان میکنند.
حاج حسین بر میگردد. نمیدانم چه میشود که این بار، خودم بلند شده و به طرف در سینما میدوم؟! توی دل شب، چند شبح حس میکنم که پشت درختان دارند جابهجا میشوند و به طرف ما شلیک میکنند! شلیک میکنند؟ بله، واقعا دارند ما را میزنند! وای خدا!... الفرار... .
کف سینما یله میشویم. از بیرون توأمان صفیر گلوله است که به گوش میرسد. با خودم میگویم مبادا زندانی سازمان منافقین خلق شویم؟! مبادا به بهانه شام، بریزند توی سینما و همه ما را بکشند؟!
جبهه ... جنگ... ماشینهای اوراقی؟ خدایا! خودت به فریادمان برس!
ساعتی میگذرد و دوباره یکی دیگر با مشت در را میکوبد. پشت در میایستم. کمی بعد، تبدیل به لگد میشود. پشت سر هم میزنند. بوی قیمه به مشامم میرسد. آهسته و با احتیاط میپرسم:
ـ از طرف که آمدهاید؟
صدا پاسخ میدهد:
ـ ستاد پشتیبانی. باز کنید!
در که باز میشود، تا زمانی که شکممان پر و سیر شود، دیگر هیچ یادم نمیماند... .
غذا را که میخوریم، از من لیست برادران را میخواهند. برگه اعزام به جبهه را که اسم گروه توی آن نوشته شده، نشانشان میدهم:
ـ نمیتوانم این برگه را به شما بدهم. آدرس بچهها توی آن است.
*از کجا معلوم .... .
برگهای از جیبش در میآورد و اسمها را یکی، یکی میخواند. همه درست است. برایمان توضیح میدهد که تلفنی آمار ما و ساعت خروجمان از تهران را اعلام کردهاند. دلیل بینظمیشان هم تعداد بالای اعزام شدههاست و تحرکات منافقان که کارشان را عقب انداخته.
چند ساعت بعد، با صدای ضربههای شلاق باران روی بام سینما و زوزه باد و به هم خوردن در و پنجره، از خواب میپرم. به شدت احساس سرما میکنم. دیشب تا دیروقت بیدار و گوش به زنگ مانده بودیم. راستش، احساس خطر هم افتاده بود توی خاطرمان. دوستانم هم بیدار میشوند. همه از سرما میلرزند. ساعت پنج و نیم صبح است. شب دلهرهآوری را پشت سر گذاشتهایم. با هم نماز صبح را میخوانیم.
مقداری از راه را هم اشتباه میرویم و ظهر به پادگان ارتش، پای کوههای بازی دراز میرسیم.
ما را به یک ساختمان چند طبقه مییبرند؛ فکر کنم چهار یا پنج تا از.
نیروهایی هم از ارتش، سپاه و جهاد میبینم که در حالت رفت و آمدند. کمی بعد آقایی پیش ما میآید و میگوید:
ـ سلام! ساداتفر از سپاه هستم. حاج آقا باقری کدامتان هستید؟
به احترامش بلند میشویم. دست پیش میبرم و علیک میدهم: در خدمتیم، داداش!
ـ حکم اعزامتان؟
حکم را از کیف دستیام در میآورم و نشانش میدهم.
دستور استراحت میدهم و ناهارمان را میآورند. بعد از ناهار باز هم میآید و ما را با خود به کارگاه که در گوشهای از پادگان است، میبرد. آنجا هم چند ماشین اوراقی هست که باید درستش کنیم. عصر است.
میخواهم کار را با گروهم شروع کنم، اما از ما میخواهد تا فردا صبح صبر کنیم. اتاقی دهمتری به ما میدهند. استراحت میکنیم. شب که چادر سیاهش را بر سر شهر میکشد، آقای ساداتفر میآید و لب باز و بسته میکند و میگوید: راننده سقای ما، یک پسر همدانی جوان است که توی اتاق ته سالن، زورخانهای درست کرده که شبها بچهها را تمرین میدهد. منت میگذارید تشریف بیاورید؟
ما که روز و شب دلهرهآوری را پشت سر گذاشتهایم، از خدا خواسته، وارد زورخانهشان میشویم. سقا، زنگی با طناب به گوشهای از سقف آویزان کرده که تا میرسیم، صدایش را در میآورد. روی زمین مینشیند و تنبک را بر میدارد. ابزار مرشد را دیگر این طوری ندیده بودیم! نوبر است: قابلمه روحی!
بچه ورزشکارها، هر چه بیشتر بدنشان گرم و نرم میشود، بیشتر هم بالا و پایین میپرند. سقا، طناب را میکشد و زنگ را به صدا در میآورد. و باز دوباره میکوبد به تنبک فلزی. رزمندهها که از چهارده ـ پانزده ساله تا پیرمرد شصت ساله به نظر میرسند، دو دایره توی میانه یک اتاق بیستمتری، از خودشان تشکیل میدهند. و باز دور بر میدارند.
روی نوک پنجه راه میروند. بعضیها هم با سینه پا بالا و پایین میپرند. یکی میل میزند. میل؟! میلشان اسلحه است؛ کلاشینکوف تاشو! دیگری یک دور میچرخد و انگار سرش گیج رفته باشد، لحظهای مکث میکند و میایستد. یکی ـ دو نفری هم با قوطی روغن و سیمان، برای خودشان میل درست کردهاند. ذکر یا علی یک آن از دم و دهانشان نمیافتد؛ چه با مرشد تکرار کنند و چه یکی از جمع صدایش با این ذکر در بیاید.
پیرمرد شصتسالهای در میانه حلقه چرخ زورخانه میزند. یک دور، دو دور، سه دور ... دیگر نمیشود دورهایش را شمرد! مبهوت نگاهش میکنیم. وقتی میایستد، جوانی با او دست میدهد و جایش را با پیرمرد عوض میکند. از گروه ما حاج رضا افصحی و ابوالفضل صادقینژاد معروف به شیشهبر هم وارد گودشان میشوند.
صبح روز بعد، کار را شروع میکنیم و به جان ماشینها میافتیم. کار طاقتفرسایی است. اما بدون فوت وقت انجام میدهیم. وسایل هم کم و بیش در اختیارمان میگذارند. پنج روزی میشود که از صبح تا دوازده شب روی ماشینها کار میکنیم. صبح زود است که آقای ساداتفر خبر میآورد: ماشین سقا چپ کرده و رفته ته دره.
به شدت نگران حال سقا و رانندهاش میشوم. میپرسم: چگونه؟ حال سقا چطور است؟
میگوید: سقای جبههها ماشینش چپ کرده. خاورش پر از آب بود و به سمت خط مقدم میرفته که کار دست خودش داده.
میپرسم: خودش چه؟ طوری شده؟
پاسخ میدهد: نه، شکر خدا. پریده پایین؛ اما ماشین رفته ته دره.
ریشی میخارانم: ـرانندهاش؟
ـ پریدهاند پایین. اما گزارش دادهاند حال راننده وخیم است و بردنش بیمارستان پادگان و نیاز به خون دارد.
نمازم را که میخوانم، شب هنگام آقا سید میآید کنارم مینشیند.
میپرسم: ماشین را از ته دره آورید بالا؟
نگاهم میکند. خیلی خسته به نظر میرسد. میگوید: کار سختی بود. با چند نفر از بچههای گروه رفتیم. به ته دره نگاه کردم.
گفتم: اوووه! خدا! قعر جهنم است که. دو نفر از رزمندگان جلوتر رفته بودند آن پایین. خاور را به سیم بکسل بستند. جرثقیل هم کارش را شروع کرد و آن را بالا میکشید. من، به همراه چند نفر از نیروها، به بالا آمدن خاور نگاه میکردیم. تازه به نیمه راه رسیده بود که یک دفعه دیدیم سیم پاره شد. یک بچه مشهدی هم داد زد: سیم پاره رفت، سیم پاره رفت!... .
کامیون قل خورد و برگشت همان پایین. گفتم که دیگر خدا میداند چه ازش میماند؟! انگار امید توی دلم یخ زد. یکی از همراهانم گفت: باز هم دمشان گرم، بچههایی که ته درهاند، دوباره سیم را وصل میکنند. خدا کند این بار امیدمان ناامید نشود. دستهایم را به سوی آسمان بالا بردم و گفتم: انشاءالله. انشاءالله
با خودم میگویم که وای از این ماشین! حتما کاملا داغون شده. کلی زمان میبرد تا درستش کنیم که پشت بندش، یکی پشت سرم آیهالکرسی را زمزمه کرد. بار دوم، خاور را به یک سیم بکسل چهارصد ـ پانصدمتری وصل کردند که کلفتتر و قویتر هم است.
جرثقیل باز هم آرام آرام شروع به بالا کشیدن ماشین میکند. هرگز فکر نمیکردم روزی لب درهای بایستم و به خاوری التماس کنم که تو را به خدا سالم بیا و بازی در نیاور!
ای وای! باز هم اتفاق؛ این بار تانکر از بدنه شاستی ماشین جدا میشود و میافتد ته دره. داد میزنم: یا علی مدد!
محکم میکوبم پشت دستم و میگویم: ای داد بیداد! یعنی چی از این ماشین مانده که ما بتوانیم به شکل اول برش گردانیم؟!
میگوید: انشاءالله که میتوانید. شش ساعتی طول کشید تا خاور و تانکرش را کاملا بیرون آوریدم. حالا نوبتی هم باشد، نوبت شماست. بسمالله!
صبح روز بعد، به همراه آسید و بچههای گروهم به تعمیرگاه میرویم. یک نظر به کل کامیون اوراقی میاندازم و به بچهها میگویم: اتاق ماشین له شده و به درد نمیخورد؛ شاستی کج شده؛ شیشه سالم برایش نمانده؛ تانکر هم غر است. و چه و چه و چه .... .
ساداتفر که به ماشین نگاه میکند، سرش را پایین میاندازد و با ناامیدی دور میشود. راه که میافتد، لحظهای بر میگردد و با صدای بلند میگوید: حیف شد، فقط وقتمان را هدر دادیم!
میدوم تا خودم را به او برسانم: حاجی! سادات! آسید! ماشین را درست میکنم! عباس گلگیرساز دست طلا نیستم اگر این ماشین را مثل روز اولش تحویلتان ندهم.
میگوید: آن وقت میشوی عباس فابریک نه گلگیرساز!
آستینهایش را پایین میکشد و سری تکان می دهد. دو ـ سه تا سرباز که صدایم را شنیدهاند هم وارد اتاق ما میشوند. کم، کم سر و کله چند نفر دیگر هم پیدا میشود. به همراه هشت نفر از دوستان دور هم حلقه میزنیم. آسید و بقیه تماشاچیها که نزدیک ده ـ دوازده نفری شدهاند، با کنجکاوی نگاهمان می کنند. میگویم: حالا بسمالله!
من میشوم شاه و توی کیسه میروم. فریاد می زنم: بصائری پیش!
بصائری میآید. یکی از سربازها را هم وزیرم میکنم و از او می خواهم دستور دهد که غلامم چه کاری انجام دهد بهتر است؟وزیر می گوید: قربان! میخواهید اسب شما شود و چند بار دور حیاط دویست ـ سیصدمتری بدود؟
میگویم: بگذار فکر کنم!
دستی به محاسنم میکشم و کمی فکر میکنم. ساداتفر هم نگاهمان میکند. سید به نظرم جوانی دوستداشتنی است.دستی به ریشهای بلند و مشکیاش میکشد. با غروری شاهانه میگویم:
ـ نه! بگویید دو کیلو شیرینی بخرد.
جمع هشت ـ نه نفری ما به خاطر حکمی که دادهام، به طور هماهنگ برایم دست میزنند. در اتاق باز است. بیشتر خاکیپوشهایی که توی ساختمان میروند و میآیند، نگاهمان می کنند. بصائری به طرف در میرود. سید نزدیکم میشود:
ـ بهتر نیست پادشاه در دستورشان تجدیدنظری کنند؟
از این که سید هم به جمع ما پیوسته، خوشحالم میشوم:
ـ وزیر! بگو بر گردد.
وزیر فریاد میکشد و بصائری بر میگردد. مقابلم میایستد. به آرامی رو به سبد می کنم:
ـ چه دستوری بدهم؟
سید ساداتفر پاسخ میدهد:
ـ بپرس نمازش را بلد است؟ بگو برایت با صدای بلند نماز بخواند.
میپرسم:
ـ نمازت را بلدی؟
بصائری حمد و سورهاش را می خواند. همهاش درست است.
سید دوباره به حرف میآید:
ـ نزدیک ظهر است؛ بگو با صدای بلند اذان بخواند تا ببینیم اذان خواندن هم بلد است یا نه؟
من هم فریاد میزنم:
ـ اذان بخوانم ببینم! بلند، بلند!
صدایش بلند میشود:
ـ الله اکبر، الله اکبر ... .
آن قدر صدایش بلند است که همه کم، کم مقابل در اتاقهایشان به تماشا میایستند. چند نفر دیگر از رزمندهها هم با صدای بلند اذان می خوانند. سید به طرف نمازخانه میرود. ما هم بساطمان را ور میچینیم و برای خواندن نماز پشت سرش میرویم و اقامت میبندیم.
بعد از نماز رو به من می گوید:
ـ واقعا آن ماشین درست میشود؟! راستش را بخواهی بساطتان را که دیدم، گفتم اینها آمدهاند یللی ـ طللی ! این کاره نیستند؛ نکند هر روز می خواهید توی محوطه و اتاقهای پادگان معرکه بگیرید و نیروها را دور خودتان جمع کنید، حجی! اینجا میدان خراسان نیستها! گفته باشم.
صاف میایستم رو به رویش و قرص میگوید:
ـ آسید! به خدا قسم عباسعلی است و قولش. آخر، شما امکانات ندارید که. همین حالا یک نامه بزن تا بروم تهران و یک اطاق بیاورم. توی گاراژم دارم لنگهاش را. این اطاق را شش ماه پیش خریدهام. اگر امروز بخواهید بخرید، خیلی گرانتر است. بگذارید بروم و آن را بیاورم. اگر هم خواستید، پول بدهید تا از تهران لوازم بیاورم.
یک ساعت بعد، نامه آقای ساداتفر توی دستم است. مقداری هم پول داده. همان لحظه به همراه مرتضی خاکباز که راننده است و حسین نیکآیین، سوار یک کامیون میشویم و به طرف تهران راه میافتیم.
خاطره نگار: محبوبه معراجی پور