فردا شب قرار شد همراه ایشان به سمت اهواز حرکت کنیم . من بودم وحسین و عباس صمدی و یک راننده . همگی به همراه آقا با یک جیپ حرکت کردیم .
در بین راه ، آقا به حسین گفت : « سر راه ، سری هم به جبهه ی شوش بزنیم . » حسین اطاعت امر کرد . وقتی رسیدیم شوش ، حسین رفت برای تعدادی از برادران چند خطبه از نهج البلاغه را بخواند ، من هم همراه او رفتم . آقا رفتند پیش ارتشی ها . چند جلسه ای برگزار کردند تا این که ظهر شد و اذان گفتند .
چون فضا باز بود و همین طور خمپاره می آمد ، آن ها گفتند این جا امنیت ندارد ، برویم در یک جای امن نماز بخوانیم ، اما آقا نپذیرفته و گفتند : « ان شاء الله مشکلی پیش نمی آد ، نماز رو همین جا می خونیم . » نماز برپا شد . همه می ترسیدند ، هر لحظه ممکن بود گلوله ای از راه برسد و اتفاقی بیافتد ، اما ایشان با طمانینه ی خاصی نماز را خواندند .
الحمدالله مشکلی پیش نیامد . بعد از نماز ، آقا فرمودند : « چند نکته دیگر مونده که باید اون ها هم مطرح بشن . » ایشان خواستند زیر درختی در همان فضای باز بنشینند و صحبت کنند که بچه ها دیگر نگذاشتند و گفتند برویم داخل سنگر . آقا قبول کردند و به داخل سنگر رفتند 5 – 4 دقیقه از شروع جلسه می گذشت ، که درست به جایی که چند دقیقه قبل آقا آن جا نشسته بودند ، خمپاره ای اصابت کرد و منفجر شد . بعد ها شنیدم که ایشان فرمونده بودند : « نمی دانم توفیق شهادت رو نداشتم یا سعادت زنده موندن رو داشتم . »
بعد از برگزاری جلسات در شوش ، به سمت اهواز ادامه مسیر دادیم .
بعد از شهر شوش به چایخانه ای در منطقه « عبدل خان » رسیدیم . برای صرف نهار ، توقف اندکی هم در « عبدل خان » داشتیم . در آن جا حسین رفت نان و پنیر و خربزه تهیه کرد . چفیه را پهن کردیم و بسم الله . نهار را خوردیم و دوباره حرکت کردیم .
نرسیده به پلیس راه اهواز ، به کانال طویلی رسیدیم . این کانال را حسین به همراه دیگر رزمندگان حفر کرده بودند که اگر عراقی ها نزدیک اهواز شدند ، با وارد کردن آب در آن ، جلوی ورود دشمن را گرفته یا در مسیرشان اخلال ایجاد کنند ؛ لذا حسین به راننده گفت ماشین را نگه دارد تا این کانال را به آقا نشان دهد . آقا با دیدن کانال و شنیدن توضیحات حسین ، از این ابتکار او خیلی خوشش آمد و به وی مرحبا گفت .
آن روز سرانجام به لطف خدا توانستیم سالم به اهواز برسیم .