به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ به نقل از سایت جوان، شهید «علیرضا حیدری»، از سربازان باصفای لشکر 27 محمدرسول الله (ص) بود. محل اصلی خدمتش در واحد لجستیک لشکر در پادگان دوکوهه بود. هر بار که همراه برادارن تفحص برای انجام کاری از دوکوهه به فکه میرفت، با حسرتی وصف ناشدنی از آنها التماس دعا داشت تا محل خدمت او را نیز به آنجا منتقل کنند و او هم تفحصگر شود. در نهایت موافقتنامه را از واحد لجستکی گرفت.
به خاطر شوخطبعی و جنب و جوش زیادش همیشه جایش در خانه خالی بود؛ آخرین بار به پدرش گفت «بابا من رفتم خط»، وقتی خداحافظی کرد مادر مشغول کار بود که گفت «مامان من دارم میروم، خداحافظ»؛ مادر تا به پایین برسد او رفته بود اصلاً نفهمید علیرضا چطور پوتینهایش را پوشید. فقط شنید که «سه ماه دیگر بر میگردم».
شیاری در اطراف ارتفاع 146 فکه، منطقه عملیاتی والفجر یک وجود داشت که تعدادی شهید در آنجا بر زمین افتاده بودند؛ دهمین روز فروردین ماه سال1371 که عطر بهاری تپه ماهورها را پر کرده بود، نیروها به سه دسته تقسیم شدند و چند نفر دیگر هم به طرف همان شیار رفتند، سیدعلی موسوی تازه ازدواج کرده بود و بچهها اصرار داشتند او همراهشان نیاید ولی قبول نکرد، سید که تخریبچی گروه بود در جلو حرکت میکرد و بقیه پشت سرش وارد میدان مین شدند.
چند شهیدی که در اطراف افتاده بودند جمع کردند و کناری گذاشتند؛ بچهها مشغول جستجوی پلاک شهدا بودند، سیدعلی در سمت چپ مسیر خواست راهی باز کند تا چند شهید دیگر که آن طرف تر بودند بیاورند. سید در حال خنثی سازی بود که علیرضا متوجه پیکر شهیدی در انتهای معبر شد. سفیدی استخوانهای کلاهخود توجه او را جلب کرد. از سید گذشت و به طرف آن رفت. ده پانزده متری دور شده بود که ناگهان صدای انفجار همه جا را پر کرد.
پای علیرضا به تله مین والمری گرفته بود و متلاشی شده بود. او همانجا خلعت سرخ شهادت را بر تن کشید و به آرزوی خویش رسید و قطعه 27بهشت زهرای تهران ردیف الف معطر به عطر حضورش شد.
آنچه میخوانید روایتی از زندگی این شهید سرافراز به زبان شیوا و با احساسات مادرانه است که تقدیم مخاطبان گرامی میشود.
****
هفتم دی ماه 52 برف زیادی میآمد؛ علیرضا ساعت 10 شب به دنیا آمد. اول که دیدمش خیلی خوش رو بود و میخندید. نمیدانم چرا تو بنیاد شهید اسمش را غلامرضا نوشتند. ما تقریباً 13 سال مستأجر بودیم. علیرضا 4 ساله بود که رفتیم قرچک ورامین. هفت سال قرچک ساکن بودیم. بچهها قرچک مدرسه میرفتند. از محیطش خوشم نیامد. بردمش ورامین خودم صبح میبردم ظهر میآوردم. بعضی وقتها که دیر میرفتم خودش با مینیبوس میآمد. یک روز علیرضا آمد و گفت مامان امروز پارکاب ماشین بودم؛ گفتم بچه جان میافتی برای چی میری، گفت صدا کردم صادق علی، قهوهخونه، منبع آب، همه ایستگاهها را هی صدا میکردم، گفتم تو مسافری یعنی چی؟ گفت اگه کمک شوفر کنم چه میشه؟
*اهل دعوا نبود
علیرضا در بازی اهل دعوا نبود. مدرسه هم میرفت همینطور بود. در کارهای خانه پسرها کمک میکردند زمانی که قرچک بودیم خانهمان 200 متر بود باغچه داشت یک تاپ بسته بودیم که بیرون نرود. با توپ بازی میکردند گفتم فقط به درختها نخورد، درخت گیلاس، آلبال و زردآلو داشتیم.
*برایم کابینت ساخت
علیرضا تا کلاس هشتم درس خواند و همه را قبول شد. زمان درس خواندن به کسی کاری نداشت و خودش مینوشت؛ نمرههایش خوب بود. یک روز آمد گفت مامان پسر همسایهمان خیلی بد شده، این قدر ناراحتم که خدا میداند. گفتم ننه جان بابا ندارد نصحیتش کن. گفت چشم. بعدا فهمیدم چقدر با او صحبت کرده و او را جذب مسجد کرده بود.
یک سال مانده بود سیکل بگیرد. رفت کابینتسازی کار کرد. یک شب زنگ زد گفت مامان دیر میام امشب یک کابینت میخواهم دست اول بزنم، ببینم چهجور در میاد. آخر شب که آمد خانه کابینت را آورد با دیدنش گفتم این را برای من آوردی عروسک بازی کنم؟ گفت: یادگاری نگهدار. بچه زحمت کشی بود. پدرش مجروح شده بود و خانه بود. نفت نداشتیم من نگران سرمای خانه بودم. یک چراغ آورد و ده پانزده تا پیت بیست لیتری گرفت. وقتی همه بشکهها پر شد. گفت راضی شدی رفتم نفت گرفتم؛ گفتم دستت درد نکنه مادر خیر ببینی.
*دائمالوضو بود
آن سالها ماهی 16 هزار تومن حقوق میگرفت که میداد به من. خودش هر چی میخواست از من میگرفت. از کسی پول نمیگرفت. از سرکار که میآمد میگفتم نماز خواندی میگفت من دست و صورتم را که سرکار میشویم وضو میگیرم نماز میخوانم. میگفتم خب الحمدلله؛ خیلی بچه با خدایی بود روزه و نمازش ترک نمیشد. از 7 ـ 8 سالگی شروع کرد ماه رمضان روزه گرفتن. افطار که میکرد میرفت هیئت.
ایام دیگر سال هم هیئت شبهای سهشنبه یا شبهای جمعه برگزار میشد. میگفت من دارم میرم هیئت دنبال من نگردید. سر ساعت میرفت سر ساعت هم میآمد، مداحی را از بچهگی زمزمه میکرد راه میرفت و میخواند. شب شهادت حضرت زهرا (س) خوانده بود صدایش را ضبط کرده بودند. حلال و حرام را خیلی ملاحظه میکرد. اجازه نمیداد یک ریال مال کسی در جیبش برود یا مثلا حق کسی را خورده باشد؛ اصلاً.
*گواهینامه، کارت عروسی و اعلامیه شهادت
بعد از کار در کابینتسازی بعد از مدتی گفت: من میخواهم بروم سربازی. برگشتم ازدواج میکنم. گفتم ننه جان قبل از تو دو سه تا هستند. گفت نه من به هیچ کس کار ندارم من برنامه خودم را دارم. گفتم هنوز 17 سالت تمام نشده. دفترچه گرفت و رفت سربازی، اولین بار که در لباس سربازی دیدمش خیلی خوشگل شده بود. انگار قد کشیده بود، توی سربازی هم با معرفت بود از اینجا گلاب و جوش شیرین میگرفت برای پوتین سربازها تا موقع نماز پاهایشان بود ندهد.
بین مرخصیهایش یک روز صبح رفت گواهینامه گرفت. ظهر آمد، گفت مامان اگر به من ناهار بدهی بعد از ظهر میروم گواهینامه موتور میگیرم. به شوخی گفتم بعدش برویم کارت عروسی بگیریم. اما سومی اعلامیه شهادتش شد.
*شرط شهادت
علیرضا با شهید و شهادت و جبهه خیلی آشنا بود. یدالله جوهری پدر شوهرم 76 سالش بود که به جبهه رفت و شهید شد. شوهرم از جبهه آمد مراسم تدفین را برگزار کرد و دوباره برگشت. پسر عموها و نوه خالههایمان هم شهید شدند، من علیرضا را به این مراسمها میبردم خیلی علاقه داشت.
علیرضا یازده ماه خدمت کرد سربازیش اندیمشک بود با بچههای تفحص آشنا شد و رفت فکه. چهار روز به عید بود زنگ زد که «مامان از من راضی هستی» به پدرش گفت «آقا از من راضی هستی؟» گفت «آقا تو را به خدا اگر از من راضی هستی بگو». پدرش گفت مثلا اگر راضی باشم میخواهی چکار کنی؟ گفت «من تفأل زدم اگر پدر و مادر از اولاد راضی باشند، به درجه شهادت میرسد».
دیگر علیرضا را ندیدیم و با او صحبت نکردیم و خبری ازش نداشتیم تا اینکه روز نهم فروردین سال 71 اولین شهید تفحص شد و بعد از عید فطر روز هفدهم فروردین پیکرش به دست ما رسید.