به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ مسعود دهنمکی در وبلاگ شخصی خود نوشت: همینطور که تویوتای مملو از نیروها به سمت جاده منتهی به شاخ شمیران حرکت میکرد از «مجید» دور و دورتر میشد با خودم میگفتم؛ «مجید» تو عجب برزخی گیر کرده. از یک طرف اخراج شده و باید برگرده تهران و از یک طرف دیگه بچه محلهاش توی خط مقدم و تو محاصره تنها موندن، بنده خدا نمیدونه بره یا بمونه.
تو همین فکرها بودم که دیدم «مجید» شروع کرد به دویدن به سمت ماشین و خودشو به ما رسوند و کوله پشتیاش را انداخت تو ماشین دستشو گرفتم و کشیدمش بالا.
سوری هم که متوجه شده بود «مجید» انتخاب درستی کرده به روی خودش نیاورد که این نیرو الان باید میرفت دفتر قضایی محاکمه میشد نه اینکه دوباره راه بیافته بیاد خط مقدم، سرعت ماشین رو زیاد کرد و افتادیم تو جاده سمت شاخ شمیران...
هر چی به شاخ شمیران نزدیکتر میشدیم حس و حال منطقه هم تغییر میکرد؛ انگار خبر حملههای گسترده دشمن در جبهههای جنوب روحیه خیلیها را ضعیف کرده بود.
خیلیها کوله بارشون را برداشته و تو جاده به سمت عقب داشتن میرفتن؛ بعضیهاشون برای اینکه خجالت نکشن با نزدیک شدن ماشین ما و دیدن حاجی امینی و سوری جلوی صورتشون را میگرفتن تا شناخته نشوند به قرارگاه تاکتیکی که رسیدیم همه از ماشین پیاده شدند.
به اتفاق حاج امینی و سوری به داخل سنگر رفتیم؛ حاج امینی پای بیسیم رفت و با قرارگاه مشغول صحبت شد و سوری هم پای یه بسیم دیگه با مسئول گروهانی که در تپه مهدی مستقر بود.
«مجید» دیگه معطل دستور نشد و خودش پیاده به سمت خط و تپه مهدی به راه افتاد؛ همینطور که داشتم به صحبتهای برادر سوری با بچهها توی خط گوش میدادم، دیدم معاون گروهان که از اون برادرهای علیهالسلام!! بود با شتاب و اضطراب خودشو توی سنگر انداخت و گفت: «تپه مهدی» سقوط کرد.
سوری که داشت با بچهها تو تپه مهدی صحبت میکرد با حیرت نگاهی به این بنده خدایی که از استرس خودشو به عقب رسونده بود کرد و سری از افسوس تکون داد.
حاج امینی لبخند تلخی زد و گفت: برادر تو سقوط کردی تپه مهدی سقوط نکرده یه آبی بخور و خودترو به گروهانت برسون؛ اما بنده خدا که حسابی کپ کرده بود به جای خط مقدم به سمت عقبه حرکت کرد.
حیرتانگیز بود کسانی که امثال مجید را به خاطر برخی رفتارهاشون مؤاخذه میکردند و اخراج کرده بودند داشتند به سمت عقب میرفتند و مجید به جای اینکه به عقب بره مسیر خط مقدم رو در پیش گرفته بود.
حاج امینی که اوضاع را اینطور دید گفت مسعود! پاشو با ناصر آبله کوبها برید جلو؛ من هم که تجهیزاتی نداشتم عصام رو انداختم و یه چوب برداشتم و راه افتادم به سمت خط مقدم.