شهدای ایران shohadayeiran.com

شهدای ایران:  فرماندهی گردان تخریب لشکر 57 حضرت ابوالفضل لرستان با سوابق حضور در عملیات‌های حلبچه، کربلای 4، 5، والفجر 9، نصر 8، فتح 1 و 2 و... گوشه‌ای از مجاهدت «مرتضی رنجبر» است.

بهانه آشنایی ما با او به عملیات مرصاد برمی‌گردد و البته قصه فرار او از چنگ منافقین... با این حال آنقدر او خاطره داشت که به رغم گفتگوی بیش از 4 ساعت، تنها بخش کوچکی از ابتدا و انتهای حضورش در جنگ را روایت کرد. خونگرمی و لهجه شیرین و دوست‌داشتنی لرستانی‌ اشتیاق شنیدن خاطراتش را دو چندان می‌کرد. کوتاهی یکی از انگشتانش از یادگارهای عیان خباثت منافقین است باقی دردهایش اما ظاهر نیست.

به‌منظور حفظ سبک روایی شیرین «مرتضی رنجبر» و انتقال حس گوینده، از ثبت سؤالات خودداری و تلاش شده تا کمترین تغییرات در خاطرات او داده شود. این گفتگوی جذاب در چند قسمت آماده انتشار شده است که آنچه در ادامه می‌آید بخش نخست آن بوده که به سال‌های ابتدایی جنگ و البته خاطراتی کمتر شنیده‌شده از چمران می‌پردازد.

 *کودکی یک فرمانده

قبل از انقلاب در 11- 12 سالگی برای کار از لرستان به تهران آمدم. تا سال 56 در میدان شوش یا آرمگاه سابق زندگی می‌کردم. روزها کار می‌کردم، شب‌ها به مدرسه می‌رفتم و در همان مغازه خواربار فروشی می‌خوابیدم. صاحب‌کارم حاج حسین صراف از بازاریان شناخته شده بود. تا کلاس چهارم در ده خودمان درس خواندم و پنجم تا نهم را در تهران...

* سربازی در گارد شاهنشاهی!

سال 56 سرباز گارد شاهنشاهی شدم در پادگان عشرت‌آباد. البته سرباز گارد شدن مقرراتی داشت، مثلاً اینکه در خانواده و بستگان درجه اول، سوء پیشینه معاندت با شاهنشاه نداشته باشند. من این شرایط را داشتم حتی پدرم مانند اغلب مردم کاری با سیاست نداشت و حتی طبق روال متداول شاید با آوردن اسم شاه اشک می‌ریخت! مثلاً شاه برای مردم تقدس داشت! سربازی من با انقلاب همراه شده بود.

*فرار از عشر‌ت‌آباد...

 22 بهمن 57 از پادگان عشرت‌آباد فرار کردیم. آن روز مردم به پادگان حمله و دیوار آجری به عرض 90 سانت آن را تخریب و پادگان را تصرف کردند. عشرت‌آباد، آخرین پادگان‌ تصرف شده بود. شاید بتوان گفت سدهای دفاعی این پادگان محکم‌تر از دیگر پادگان‌ها بود و به ترتیب با گارد شهربانی، گارد شاه تیپ 3، دژبان مرکز ارتش محافظت می‌شد. احتمالاً به دلیل امنیت بالای آن، در طبقه بالای ساختمان، زندان تعبیه شده بود که مرحوم طالقانی در آنجا نگهداری می‌شد.

روز 22 بهمن حضرت امام دستور ترک پادگان‌ها را دادند. بعد از انتشار اعلامیه امام، آن روز شرایط را بسیار سخت کردند تا کسی حتی فکر فرار به سرش نزند. بالای سر هر سرباز، یک نیروی کادر درجه‌دار بود تا اگر سرباز قصور کرد، نیروی کادر حواسش باشد. با وجود این شرایط به دستور امام پادگان را ترک کردیم...

*نیروی اسرائیلی شاه

شاه برای محافظت از خودش ترفندهای عجیبی به کار می‌برد. به عنوان مثال، تعدادی از نیروهای روستاهای کردستان، لرستان و سیستان و بلوچستان که درشت هیکل بودند را به تهران می‌آورد. این افراد هم قوی بودند و هم از اطلاعات سیاسی-دینی بسیار کمی برخوردار بودند. با خانه خوب در لویزان، اتومبیل مناسب و امکانات رفاهی آنها را تطمیع و برای مواقع ضروری مخفی نگه می‌داشت. در روزهای اوج انقلاب ناچار شد تا آنها را هم به کف خیابان بیاورد که البته با توجه به شکل ظاهری که داشتند، بین مردم مشهور شده بود شاه از اسرائیل نیرو آورده است!

اگر سربازی از پادگان فرار می‌کرد، نیروی کادری دستور تیر داشت. در میدان مقابله با تظاهرات، هم درجه‌دار و هم نیروی کادری تنها وظیفه مراقبت از سربازان را داشتند که از پادگان فرار نکنند. حدوداً 20 روز بعد از فرار از پادگان، امام دستور دادند به پادگان برگردیم!

 

* پدر سربازی که به سمت مردم شلیک کند در می‌آورم!

گروهان ما در سربازی، عملیاتی نبود. یعنی در تظاهرات و...، کارهای پشتیبانی و مخابراتی را انجام می‌دادیم. جالب است بدانید بسیاری از نیروهای گارد همراه مردم بودند و واقعاً دلسوز. مثلاً یادم هست سرگردی به نام لطیفی اهل خمین بود که بچه‌ها مؤظف به اجرای دستورات او بودند. لطیفی نه انقلابی بود و نه حتی امام را می‌شناخت. یادم هست یک‌بار که سربازهای خودش را جمع کرده بود، حرفی را زد که اگر از او به عنوان رکن یک ارتش می‌شنیدند قطعاً و بدون چون چرا حکمش اعدام بود! من از دور ناظر بودم. به سربازهایش در بحبوحه اوج تظاهرات، حدوداً یک ماه قبل از پیروزی به حالت دستوری گفت «پدر سربازی که به سمت مردم شلیک کند در می‌آورم! گلوله شلیک کنید اما هوایی یا به نقطه‌ای غیر مردم...» این حرف بسیار سنگین بود.

*سرگرد شاهنشاه، پیشتاز دفاع از مملکت

جالب اینکه بعدها در روزهای ابتدایی جنگ، شاید 3 - 4 روز اول، وقتی از لرستان به سمت اهواز حرکت کردیم، دیدم سرگرد لطیفی بالای پل ورودی - خروجی به سمت اندیمشک در حال توجیه و فرماندهی سربازانش بود... با اینکه اتیکت نداشت اما شناختمش. همچنان ظاهر تراشیده و مرتبش را حفظ کرده بود.

مرا نشناخت، البته حق داشت چهره من کاملاً عوض شده بود با آن محاسن نامرتب و بلند و سر و وضع ژولیده! جلو رفتم و گفتم «جناب سرگرد لطیفی خوب هستید؟» با تعجب مرا نگاه کرد. دید قیافه‌ و ریش‌هایم به سربازهایش نمی‌خورد! گفت «من شما را نمی‌شناسم!» گفتم «از بچه‌های سپاه هستم، اما دوران سربازی شما را شناختم...» با اینکه فرصت بسیار کم بود، حرف‌های آن روز خودش را برایش گفتم و ادامه دادم «الآن می‌فهمم شما چه خطری را پشت‌سر گذاشته‌اید و چه می‌گفتید... واقعاً خدا شما را کمک کرد... هرچه می‌خواهید از این مملکت دفاع کنید شاید دعای مردم شما را نجات داد.»

من با یک مینی‌بوس سرباز بودم. پرسید «کجا می‌روید؟» گفتم «اهواز» گفت «جاده شوش – اهواز دست عراق است و نمی‌توانید از آن عبور کنید. تنها راه این است که از مسیر شوشتر به اهواز بروید.»

 

*سپاه کی، کجا و چیست؟

سال 58 بعد از گرفتن کارت پایان خدمت تصمیم به تشکیل خانواده گرفتم. آن زمان گاراژ داشتم و وضع مالی‌ام به نسبت مناسب بود. به ده برگشتم تا ازدواج کنم و خانواده را به تهران بیاورم. در حین آمادگی برای آمدن به تهران، یکی از دوستانم را در جلوی یک ساختمان بی‌نام و نشان دیدم. «ناصر جمشیدی» که اصالتاً الیگودرزی بود سال 58 با او در سربازی آشنا شده بودم. او 6 ماه زودتر از من تسویه حساب کرد و البته به من هم 4 ماه عفو خورد.

پرسیدم «چرا اینجایی؟» گفت «وارد سپاه شدم! این هم ساختمان سپاه است.» من زیاد بچه مذهبی نبودم و اصلاً نمی‌دانستم سپاه، کمیته و... چیست. با تعجب گفتم «سپاه چیست؟» گفت «ما با ضد انقلاب مقابله می‌کنیم.» گفتم «ضدانقلاب چیه؟»

از حرف‌های ناصر جوگیر شدم و با او به داخل ساختمان رفتم. وقتی رسیدم دیدم آقایون با ریش‌های بلند آنجا نشسته‌اند؛ یک لحظه جا خوردم! ناصر به آنها گفت که من می‌خواهم به سپاه بیایم. از من پرسیدند «چقدر اطلاعات از سپاه‌ داری؟» گفتم «من چند لحظه قبل آقای جمشیدی را دیدم و اصلاً نمی‌دانم سپاه چیست!!» آن زمان من موهای فرفری داشتم با محاسن بسیار کوتاه و برخلاف روال آن زمان، پیراهن را داخل شلوار می‌گذاشتم. به هر حال من چند سال تهران زندگی کردم، در گارد شاهنشاهی خدمت کردم و آموزش‌های نظامی سختی دیده بودم، اما از مبانی اسلام و انقلاب فقط می‌دانستم امام انقلاب کرده و دل مردم را ربوده. همین! از من پرسیدند «ارتجاع یعنی چه؟» گفتم «احتمالاً منظورتان همان فنری است که در ژ3 قرار دارد و اگر فشرده، شود ارتجاع دارد.» همه خندیدند! دیدند اصلاً در باغ نیستم! استخدام و در لرستان ماندگار شدم! ناصر بعدها به شهادت رسید...

*بازگشت به پادگان عشرت‌آباد

سال 59، نخستین مأموریتم در سپاه، باز هم در پادگان عشرت‌آباد بود. از آنجا به تکاب اعزام شدیم همزمان تیمی دیگر از لرستان به آمل رفتند. در هر دو این‌ها شلوغی و درگیری پیش آمده بود.

تکاب و بیجار را تا سد بوکان که مرکز فرماندهی کومله و دموکرات بود پاکسازی کردیم. 45 روز طول کشید تا به مقر آنها رسیدیم و برگشتیم. مأموریت دیگری به پاوه رفتیم و پس از آن برای استراحت به ازنا برگشتیم. حدوداً 10 روز از بازگشت ما به ازنا می‌گذشت که جنگ شروع شد. سوم مهر ماه سال 57، به امر امام به جبهه رفتیم، تعدادی از بچه‌های سپاه به همراه تعداد کمی از نیروی شخصی. هنوز بسیج راه‌اندازی نشده بود.

*هم محاصره کردیم و هم محاصره بودیم!

مأموریتی در جراحیه داشتیم. برای رفتن به جراحیه، باید سوسنگرد، هویزه، پاسگاه بتوب، شتعلی، یزدنو و جراحی که با خط مرزی که عراق وارد خرمشهر شده بود 10 کیلومتر فاصله داشت را طی می‌کردیم. عراقی‌ها در اهواز بودند و ما پشت‌سر آنها بودیم. به سبکی انگار هم ما آنها را دور زده بودیم و هم در محاصره آنها بودیم!

باید به این نکته اشاره کنم که در 3 مرحله 45 روزه با نیروهای شهید چمران بودیم که طی آن مدت چند بار سوسنگرد بین ما و عراق جابه‌جا شد.

*تدبیر چمران برای نجات اهواز

قبل از حضور ما در جراحیه، شهید چمران با شناختی که روی نیروهای لرستان داشت، از فرمانده لرستان، آقای نوری، 10 - 15 نیرو درخواست داد. علاوه بر نیروی شهرستان ازنا، بچه‌های تبریز، زنجان، تهران، شمال و.... هم اضافه شدند که علاوه بر نیروهای چمران، حدوداً 40 نفر جمع شدیم.

قرار به نجات اهواز بود، گویا امام دستور داده بودند. واقعیت این بود که اگر عراق اهواز را می‌گرفت، به دست آوردن خرمشهر بسیار سخت‌تر می‌شد.

امام‌زاده‌ای در نبش جاده سه راهی سوسنگرد به سمت سوسنگرد محل اسکان ما بود. نزدیک عصر، چمران شروع به توجیه گروه کرد و گفت «فقط دست‌هایتان را باز کنید و کنار هم با دست‌های باز، به صورت دشتبانی حرکت کنید.» با این تدبیر، اولاً نیروها بسیار زیاد‌تر نشان داده می‌شد و از طرفی با تیراندازی آمار تلفات بسیار پایین‌تر می‌آمد.

شروع به حرکت کردیم. چمران گفته بود «تیرها به شما نمی‌رسد، فقط شاید صدایش را بشنوید. اما اگر هلی‌کوپترها شروع به پرواز کردند، روی زمین بنشینید و در غیر این‌صورت به حرکت خود ادامه دهید.» البته قبل از حرکت، افرادی که سربازی رفته بودند را جدا و بین جمع تقسیم کرد گفت «شما بهتر متوجه منظورم می‌شوید.» دستور داد بقیه مطابق رفتار سربازها عمل کنند تا بین گروه در نشستن، پا شدن، حرکت کردن و... هماهنگی ایجاد شود.

از حدود ساعت 5 یا 6 عصر تا 12 شب به پیاده‌روی به این وضعیت ادامه دادیم. با اینکه سال 59 ابتدای جنگ بود و سازمان سپاه تکمیل نشده و سازمان ارتش هم تا حدی متلاشی شده بود، به دستور چمران همه با از یونیفرم کامل نظامی بودند با آرم سپاه روی سینه. ساعت 12 شب به نزدیک نیروهای عراقی رسیدیم. آنها مقر فرماندهی ارتش را تصرف کرده بودند.

دستور رسید که برای خود جان‌پناه حفر کنید. با سرنیزه شروع به کندن زمین کردیم. حدود ساعت یک و سی دقیقه بامداد، چند گلوله در اطراف ما منفجر شد... تعداد گلوله‌ها زیاد نبود. دائماً منتظر دستور حمله بودیم که ساعت 5 - 4 صبح دستور برگشت داده شد!

*چمران مسخره‌مان کرد!

همه از چمران عصبانی بودیم، انگار که ما با آن مدل حرکت‌کردن و حفر جان‌پناه و بدون کمترین کار برگشتن، قصد داشته مسخره‌مان کند. به امام‌زاده که رسیدیم از شدت ناراحتی و خستگی خوابمان برد تا حدود 9 و سی‌دقیقه - 10 صبح که چمران خوشحال و خندان به آنجا آمد! آنقدر از دستش عصبانی بودیم که دلمان نمی‌خواست سر به تنش باشد!

یکی از بچه‌هایی که آتشش تندتر بود، با عصبانیت به چمران گفت "چرا دیشب ما را علاف کردی...!" چمران با همان آرامش دلنشین و همیشگی‌اش گفت "شما دیشب بزرگترین عملیات را انجام داده‌اید!" خنده‌دار بود! تقریباً با این حرف و لبخندش مطمئن‌تر می‌شدیم که ما را سرکار گذاشته است! گفت "ما؟ دیشب از بیکاری در کانال‌ها اعصاب‌مان خرد شده بود! بعد شما می‌گویید بزرگترین عملیات!!" هیچ نگفت و تنها از ما خواست سوار کامیون‌های ارتش شده و به محل دیشب برگشتیم. آنچه پیش‌روی خود می‌دیدیم غیر قابل باور بود؛ انبوه تانک و نفربر سوخته! گفتیم "ما دیشب هیچ اقدامی نکردیم، حتی کوچکترین گلوله‌ای از سمت ما شلیک نشد و تنها در کانال پناه گرفتیم!" گفت "مگر قرار است فقط تن به تن بجنگیم؟" 3 نفر از نیروهای خودش را نشان‌مان داد و گفت "این 3 برادر یک تانک، ماشین سوخت و ماشین مهمات را از دشمن منهدم کردند و آنها چون شما را دیدند، تصور می‌کردند ما تمام نیروهایمان را آورده‌ایم. و از 3 طرف محاصره‌شان کرده‌ایم برای همین شروع کردند به اشتباه خودشان را تارومار کردن!! و آنچه مانده بود را گذاشتند و تا حدود مرز عقب‌نشینی کردند."

*تارومار دشمن با کمترین تلفات

چمران برای مخاطب قراردادن افراد واژه برادر را به کار می‌برد و همیشه لبخند روی لب داشت. حتی آن زمان که می‌دانست ما از دست او ناراحت هستیم لبخند چمران حتی کم نمی‌شد.

آنقدر تاکتیک‌هایش زیبا بود که به عنوان نظامی خبره می‌شناختیمش و بعدها که جایگاه علمی او را هم فهمیدیم، تحسین‌ها چندین برابر شد. هر کس می‌خواست نیروی شهید چمران باشد باید 6 ماه تحت آموزش او بود! آن شب هم تنها 3 نفر از نیروهایش را جلو آورد که هر سه بدون کوچکترین آسیبی، منطقه حضور دشمن را تارومار کردند. همان شد که به آزادسازی اهواز انجامید.

ادامه دارد...
انتشار یافته: ۴
غیر قابل انتشار: ۲
مرتضي خاکپور
|
Germany
|
۱۴:۴۸ - ۱۳۹۴/۰۷/۳۰
0
0
...

واگذاری هزار هکتار زمین به افراد تحت حمایت کمیته امداد .

کد خبر: 90124تاریخ انتشار: 30 مهر 1394 - 09:15 . میزان .

...

http://mkhakpour9.persianblog.ir/

...
مرتضي خاکپور
|
Germany
|
۱۳:۲۹ - ۱۳۹۴/۰۸/۰۶
0
0
...

رزمندگان عزیز اگر آب دستتان است بدوید که حقوق دادند .

بروید بانگ حقوق بگیرید .

ای خوش خیال ها :

باور کردید .

واقعاً باور کردید .

خیال کردید به این زودیها دست از خصومت با رزمندگان بر می دارند .

فعلاً چشمهایتان را ببندید .

شاید خواب حقوق را هم دیدید .

http://mkhakpour9.persianblog.ir/

...
مرتضي خاکپور
|
Germany
|
۱۳:۵۱ - ۱۳۹۴/۰۸/۰۶
0
0
...

قدرت ایمان، شجاعت، خلاقیت و روحیه مقاومت، نگاه جهادی و تکلیفی رزمندگان اسلام به مقوله ی دفاع مقدس به مثابه یک واقعیت عینی و مستمر در این عملیات نیز توانست خلق حماسه ای ماندگار و الهام بخش را در تاریخ مقاومت و پایداری مردمان این سرزمین در برابر بیگانگان و دشمنان اسلام عزیز رقم زند.

رزمندگان اسلام در عملیات والفجر 8 بار دیگر در صحنه ای شگفت آور به اردوگاه معاندین انقلاب و نظام اثبات کردند به مدد ایمان و اراده ناشی از توکل به قدرت لایزال الهی قادر هستند برغم تحریم و محدودیت های ناشی از سیاست های ظالمانه قدرت های استکباری، در میدان عمل "حماسه ساز" ظاهر شوند و عملکرد جهادی و دفاعی خود در برابر جبهه دشمن را الگویی کارساز و سرنوشت ساز برای تاریخ آینده این کشور قرار دهند.

با این توصیف ها و تعریف ها :

این رزمندگان جانبازان بالاخص 5 % را بدون حقوق و معیشت رها کردند ؟!

و فقر و نداری و درماندگی را نصیبشان کردند ؟!

که جامعه را پاکسازی فرهنگی کنند ؟!

که یعنی دفاع مقدس تمام شد ؟!

و دوره سازندگی و مال اندوزی است ؟!

و چه ها کردند ؟!

رزمندگان دفاع مقدس را فقیر و محتاج نان رها کردند ؟!

فرهنگ ایثار و شهادت را مهر و موم کرده رها کردند ؟!

خشت اول چون نهند بعد از جنگ ؛ کج ؟!

تا ثریا می رود مال و فرهنگ ؛ کج ؟!

http://mkhakpour9.persianblog.ir/

...
مرتضي خاکپور
|
Germany
|
۰۹:۵۲ - ۱۳۹۴/۰۸/۰۷
0
0
...

رزمندگان عزیز .

زود و فی العجل بروید یک پولی از کوثر بگیرید .که به راستی آمد .

تا فعلاً از گرسنگی تلف نشوید .

طرح امتیازبندی ترکیبی عوامل ایثارگری هم تا بحث و بر رسی شود 60 سال

طول می کشد .

لقمه نان نقد را بچسبید .

و از هر دروغی دوری کنید .

تا عافیت بینید .

بروید دلاوران و پول نقد را بگیرید .

حقوق رزمندگان در طرح امتیازبندی ترکیبی عوامل ایثارگری به خواب شبیه است .

که بیدار شدنش بستگی به وجود ذات دارد .

ذات هم مواردی دارد .

ذات وجود .

ذات سجود .

ذات وجود از بودن است .

و ذات سجود از بندگی خدا دارد .

و این دو را تفاوتی است لا تغییر .

که همین تفاوت موجب می شود که :

طرح امتیازبندی ترکیبی عوامل ایثارگری ؛ یا بحث و مطرح نشود و خاک خورد .

و یا بحت شود و شاخ و برگش زده شود و باز هم رزمندگان محروم تر از همیشه شوند ؟!

و اینکه آنقدر 60 سالی طول بکشد که نوه هایتان باید مدرک ببرند که از نوادگان

دلاور جبهه بودند که از فقر و نداری شهید شدند ؟!

خدایا امروز را شاکریم .

آمین .

http://mkhakpour9.persianblog.ir/

...
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار