به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران ؛ ترحم در گروهک تروریستی منافقین معنایی نداشت، از کودک چند ماهه گرفته تا مسئولان بلند پایه انقلاب را با ابزارهای مختلف ترور میکردند؛ به آتش کشیدن، بمبگذاری در محل تردد، پرتاب نارنجک در خانههای مردم و تیراندازی و ... از راههای ترور آنها بود.
در ورق زدن برگهای تاریخ، «راز درخت کاج» زندگی دختر 14 سالهای را روایت میکند که با توجه به فعالیتهای انقلابی که داشت، توسط منافقان به شهادت رسید.
روایت زندگی شهیده «زینب کمایی» به نقل از مادرش در ادامه میآید:
با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و محاصره آبادان، در اسفند 59 از آبادان به اصفهان رفتیم، هنوز بنّایی خانه تمام نشده بود. طبقه پایین در و پیکر نداشت و امکان زندگی با آن شرایط نبود. ما مجبور شدیم برای مدتی به خانه «حمید یوسفیان» برویم تا خانه آماده بشود.
حدود یک هفته میهمان مادر حمید بودیم. با اینکه ما هیچ نسبت فامیلی نداشتیم، ولی واقعاً به ما احترام گذاشتند و محبت کردند. شهلا و زینب در خانه «حمید یوسفیان» خیلی خجالت میکشیدند و کم غذا میخوردند. ما در خانه خودمان سر یک سفره با نامحرم نمینشستیم، ولی در خانه یوسفیان همه باهم سر یک سفره مینشستند. زینب و شهلا خودشان را جمع میکردند و رو دربایستی داشتند.
بعد از یک هفته به خانه جدیدمان رفتیم و زندگی مستأجری را شروع کردیم. چند روزی بیشتر به آخر سال نمانده بود. زینب میگفت «امسال ما عید نداریم؛ شهرمان را از دست دادهایم، این همه شهید دادهایم، خیلی از مردم عزادار هستند، خواهر و برادرهایمان هم که اینجا نیستند، پس اصلاً فکر عید و مراسمش را نمیکنیم».
بعد از جاگیر شدن در خانه جدید، زینب و شهلا و شهرام را در مدرسه ثبتنام کردند. دلم نمیخواست که بچهها از درس و مشق عقب بمانند. البته 6 ماه از سال گذشته بود، ولی نمیتوانستیم دست روی دست بگذاریم و سه ماه بعد را از دست بدهیم. بچهها باید همه تلاششان را میکردند که در سه ماه آخر سال، کار یک سال را انجام دهند و قبول شوند.
مهران کارمند آموزش و پرورش بود، ولی از اول جنگ به عنوان نیروی مردمی و بسیجی از شهر دفاع میکرد. او پسر بزرگم بود و خیلی در حق من و خواهرها و برادرهایش دل میسوزاند.
همه سعی میکردیم که با شرایط جدیدمان کنار بیاییم. زینب به مدرسه راهنمایی نجمه رفت. او راحتتر از همه ما با محیط جدید کنار آمد. بلافاصله بعد از شروع درسش در آن مدرسه، فعالیتهایش را از سر گرفت. یک گروه نمایش راه انداخت و با دخترهای مدرسه تئاتر بازی میکرد. برای درسش هم خیلی زحمت کشید. توی سه ماه، خودش را به بقیه رساند و در خردادماه، مدرک سوم راهنماییاش را گرفت.
* کمک به هم سن و سالانش برای روخوانی قرآن
در همسایگی ما در اصفهان، دختری هم سن و سال زینب زندگی میکرد که خیلی دوست داشت قرآن خواندن را یاد بگیرد. زینب از او دعوت کرد که هر روز بعدازظهر به خانه ما بیاید. زینب روزی یک ساعت با او تمرین روخوانی قرآن کریم میکرد. بعد از چند ماه آن دختر روخوانی قرآن را یاد گرفت.
شش ماه در محله دستگرد ماندیم. وقتی آخر سال برای گرفتن کارنامه زینب به مدرسهاش رفتم، مدیر مدرسه، حسابی از او تعریف کرد. یکی از معلمهایش آنجا بود و به من گفت: «دخترت خیلی مؤمن است. برای هر مادری، افتخاری بالاتر از این نیست که بچههایش باعث سربلندیاش باشند». خدا را شکر کردم که زینب و خواهر و برادرهایش همیشه باعث سرافرازی من بودند.
* میگفت: «مادر زنها هم شهید میشوند»
«حمید یوسفیان» در خردادماه سال 60 شهید شد و جنازهاش را به اصفهان آوردند و در تکّه شهدا دفن کردند. برای خانواده ما شهادت حمید سخت بود. اگر حمید به ما کمک نمیکرد و خانوادهاش هم به ما محبت نمیکردند، معلوم نبود که ما چه شرایطی پیدا میکردیم.
من و بچهها مرتب برای شرکت در دعای کمیل و زیارت عاشورا به قطعه شهدا میرفتیم. زینب که علاقه زیادی به شهدا داشت، هربار که برای تشییع آنها به گلزار شهیدان اصفهان میرفت، مقداری از خاک قبر شهید را میآورد و تبرکی نگه میداشت. زینب هفت تا میوه کاج و هفت خاک تبرکی شهید را در بین وسایلش نگه میداشت. هنوز در محله دستگرد بودیم که یک روز همراه زینب برای زیارت به تکّه شهدا رفتیم. زینب مرا سر قبر زهره نبیانیان، یکی از شهدای انقلاب، برد و گفت «مامان، نگاه کن، فقط مردها شهید نمیشوند، زنها هم شهید میشوند.» زینب همیشه ساعتها سر قبر زهره نبیانیان مینشست و قرآن میخواند.
* میخواست طلبه شود
من و جعفر هم چند روزی برای انجام کارهای اداری و قانونی وام به تهران رفتیم و مادرم پیش بچهها بود. بعد از برگشتن از تهران، بابای بچهها خیلی سریع یک خانه دویستمتری در خیابان سعدی، فرعی 7 خرید و ما از محله دستگرد اصفهان به شاهینشهر اثاثکشی کردیم. بیشتر مردم شاهینشهر مهاجر بودند. شرکتنفتیها، از مسجد سلیمان و امیدیه و اهواز، بعد از سالها کار در مناطق گرم، برای بازنشستگی به آنجا مهاجرت میکردند. تعدادی از جنگزدههای خرمشهری و آبادانی هم بعد از جنگ به شاهین شهر رفتند. ظاهر شهر تمیز و مرتب بود، اما جوّ مذهبی و اسلامی نداشت، بچهها را در مدرسههای شاهینشهر ثبتنام کردم.
زینب، کلاس اول دبیرستان بود. او تصمیم گرفت به رشته علوم انسانی برود. زینب قصد داشت در آینده به قم برود و درس حوزه علمیه بخواند و طلبه بشود. او انگیزه زیادی برای انجام کارهای فرهنگی در شاهینشهر داشت.
* ساده زندگی میکرد
زینب در خانه که بود، یا میخواند و مینوشت یا کار میکرد. اصلاً اهل بیکار نشستن نبود. چند تا دفتر یادداشت داشت. از کلاسهای قرآن قبل از جنگش تا کلاسهای اخلاق و نهجالبلاغه در شهر رامهرمز و سخنرانیهای امام و خطبههای نماز جمعه، همه را در دفترش مینوشت. خیلیوقتها هم خاطرات را مینوشت، اما به ما نمیداد بخوانیم.
او برنامه خودسازی آقای مطهری را هم جدولبندی کرده بود و بعد از دو سال مو به مو انجام میداد. هر دوشنبه و پنجشنبه روزه میگرفت. ساده میخورد، ساده میپوشید و به مرگ فکر میکرد. بعضی وقتها بعضی چیزها را برای ما تعریف میکرد یا میخواند، گاهی هم هیچ نمیگفت.
به مهری و مینا میگفت: «شما که در جبهه هستید، از خدا خواستهاید که شهید بشوید؟ آیا تا حالا از خدا طلب شهادت کردهاید؟» بعد از اینکه این سؤال را میپرسید، خودش ادامه میداد: «البته اگر آدم برای رضای خدا کار کند، اگر در رختخواب هم بمیرد، شهید است».
با اینکه تحمل دوری زینب را نداشتم، اما وقتی شوقش را برای رفتن به آبادان و کمک به مجروحین میدیدیم، حاضر بودم که مینا و مهری او را با خودشان ببرند. اما آنها و همینطور مهران بچه نبود و همیشه هم در کارهای خوب جلوتر از آنها بود.
* اسمش را از میترا به زینب تغییر داد
در مدرسه از همان ماههای اول، گروه سرود و تئاتر تشکیل داد، «گروه تئاتر زینب»، «گروه سرود زینب». از زمان بچگیاش با من روضه امام حسین(ع) میآمد و برای حضرت زینب(س) و امام حسین(ع) خیلی گریه میکرد. از وقتی راهش را شناخت، از اسم میترا خوشش نمیآمد و بارها هم از مادر بزرگش خرده گرفت که چرا اسمش را میترا گذاشته. دنبال فرصتی میگشت که اسمش را زینب بگذارد و دیگر کسی او را میترا صدا نزد.
زینب یکی از روزهایی که روزه گرفته بود، دوستهایش را برای افطار دعوت کرد. من برای افطار چلو و خورشت سبزی درست کرده بودم. قرار بود آن شب زینب و یکی دو تای دیگر از دخترها اسمهایشان را عوض کنند و اسم مذهبی بگذارند. دوستهایش بدقولی کردند و نیامدند. زینب خیلی ناراحت شد. بهاش گفتم «مامان، چرا ناراحت شدی؟ خودت نیت کن و اسمت را عوض کن.» آن شب زینب سر سفره افطار به جای چلو خورشت سبزی، فقط نان و خرما و شیر گذاشت و حاضر نبود چیز دیگری بخورد. میگفت: «افطار حضرت علی(ع) چیزی بیشتر از نان و خرما یا نان و نمک یا نان و شیر نبود». من نشستم و باهم نان و خرما و شیر خوردیم. همان شب زینب به همه ما گفت: «از امشب به بعد، اسم من رسماً زینب است و هیچکس حق ندارد مرا میترا صدا بزند» من و مادرم هم به خاطر تغییر اسمش بهاش تبریگ گفتیم.
* با پول تو جیبیاش برای رزمندهها کتاب میخرید
دبیرستان زینب از خانه فاصله داشت. من هر ماه پولی بابت کرایه ماشین به او میدادم که با تاکسی رفت و آمد کند، اما زینب پیاده به مدرسه میرفت و با پولش کتاب برای مجروحین میخرید و هفتهای یکی دو بار به بیمارستان عیسی بن مریم(ع) یا بیمارستان شهدا میرفت و کتابها را به مجروحین هدیه میکرد. چند بار هم با مجروحین مصاحبه کرد و نوار مصاحبه را توی مدرسه سر صف برای دانشآموزان پخش کرد تا آنها بفهمند و بشنوند که مجروحین و رزمندهها از آنها چه توقعی دارند؛ مخصوصاً سفارش مجروحین را درباره حجاب پخش میکرد.
* برای تنهایی امام گریه میکرد
یک شب سر نماز، سجدهاش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد؛ بلندش کردم؛ گفتم: «مامان، تو را به خدا این همه گریه نکن. آخر تو چه ناراحتیای داری؟» با چشمهای مشکی و قشنگش که از شدت گریه سرخ شده بود، گفت: «مامان، برای امام گریه میکنم. امام تنهاست. به امام خیلی فشار میآید. به خاطر جنگ، مملکت خیلی مشکل دارد. امام بیشتر از همه غصه میخورد.» برای من که مادر زینب بودم و خودش عاشق امام بودم، این حرفها سنگین بود. از اینکه زینب این همه میفهمید و رنج میبرد، داغ شدم.
* سه شب بیخبری از زینب
زینب در آخرین شب اسفند 1361 هنگام بازگشت از مسجد ربوده شد؛ در سومین شب گم شدن زینب، بعد از ساعتها فکر کردن در تاریکی و سکوت، وقتی همه گذشته خودم و زینب را کنار هم گذاشتم، به حقیقت جدیدی رسیدم. من، کبری، نذر کرده حسین(ع) به این دنیا آمده بودم که بتوانم یکی مثل زینب را به دنیا بیاورم، او را شیر بدهم و بزرگ کنم. من یک واسطه بودم؛ واسطهای برای آمدن زینب به این دنیا. زینب حقیقت من بود. همه عشق و ایمانی که در من به امانت گذاشته شده بود، در زینب به اوج رسید و او به بالاترین جایی رسید که من نرسیده بودم.
وقت نماز صبح شده بود. بلند شدم و چادر نماز زینب را سرم کردم و روی سجادهاش ایستادم و نماز صبح را خواندم. نماز عجیبی بود. در نماز، حال عجیبی داشتم. همه جا را میدیدم؛ خانه آبادانم، خانه محله دستگرد، خانه شاهینشهر، گلزار شهدا. ترسی که در دو روز گذشته به جانم نیشتر میزد، رفته بود. میدانستم که زینب گم شده، اما وحشت نداشتم. انگار که زینب در جای امنی باشد.
* منافقین زینب را با چادرش شهید کرده بودند
روز سوم، من با مهران و بابایش میخواستیم که به آگاهی برویم. آقای روستا قبل از رفتن ما آمد و گفت: «دیشب منافقین یک نامه تهدیدآمیز توی خانه ما انداختند». خانه ما خیابان سعدی، فرعی 7 و خانه آقای روستا، فرعی 5 بود. مثل اینکه منافقین خانه ما را تحت نظر داشتند و از رفت و آمد افراد و پیگیریهای ما خبر داشتند. در نامهای که در حیاط آقای روستا انداخته بودند، این طور نوشته بودند که «اگر شما بخواهید با خانواده کمایی برای پیدا کردن دخترشان همکاری کنید، یک بلایی هم بر سر شما میآوریم.» خانواده آقای روستا نگران شده بودند. سال 61، جوّ شاهینشهر خیلی ناامن بود. با اینکه شهر کوچک بود، اما احساس امنیت نمیکردیم.
صبح روز سوم، خانم کچویی هم به خانه ما آمد. او که ترسیده بود و مثل بید میلرزید، گفت: «منافقین به خانهام تلفن زدهاند و گفتهاند که ما زینب کمایی را کُشتیم. اگر صدایت در بیاید، همین بلا را بر سر تو هم میآوریم.» آنها به خانم کچویی فحّاشی کرده بودند و حرفهای زشت و نامربوطی زده بودند. توهینهای منافقین، روحیه خانم کچویی را خراب کرده بود.
وقتی شنیدم که منافقین، تلفنی و به صراحت گفتهاند: «زینب کمایی را کُشتیم»، ذرهای امید که در دلم مانده بود هم به یأس تبدیل شد. انتظار تمام شد؛ انتظار کشندهای که سه روز تمام به جانمان افتاده بود.
باید میرفتم و دخترم را میدیدم. جنازه زینب را به سردخانه پزشکی قانونی بُرده بودند. ما باید برای شناسایی به آنجا میرفتیم. سوار ماشین شدیم و همه باهم به پزشکی قانونی رفتیم. مهران و بابایش لحظهای آرام نمیشدند. چشمهای مهران کاسه خون شده بود. من یخ کرده بودم و هیچچی نمیگفتم و گریه هم نمیکردم. مهران که نگران من بود، مرا بغل کرد و گفت «مامان، گریه کن! خودت را رها کن.» اما من هیچ نمیگفتم. آنقدر در دنیای خودم با زینب حرف زدم که نفهمیدم کی به سردخانه رسیدیم. دخترم آنجا بود؛ با همان لباس قدیمیاش، با روسری سورمهای و چادر مشکلیاش. منافقین او را با چادرش شهید کرده بودند. با چادر، چهار گره دور گردنش بسته بودند.
کنارش نشستم و صورتش را، صورت لاغر و استخوانیاش را، چشمهایش را یکییکی بوسیدم. لبهایش را بوسیدم. سرم را روی سینه زینب گذاشتم. قلبش نمیزد. بدنش سرد سرد بود. دستهای زینب را گرفتم و فشار دادم. بدنش سفت شده بود. روسریاش هنوز به سرش بود. چند تارمویی را که از روسری بیرون زده بود، پوشاندم. دخترم راضی نبود نامحرمها موهایش را ببینند. زینب روی کشوی سردخانه آرام خوابیده بود. سرم را روی سینهاش گذاشتم و بلند گفتم «بأی ذنب قتلت.»
* تحصیل در حوزه نجف اشرف
روزی که زینب را در گلزار شهدا به خاک سپردم، انگار یک تکه از جگرم، انگار قلبم، آنجا زیر خاک رفت. آرزویم این بود که همانجا بمانم و به خانه برنگردم. اما به خودم و زینب قول داده بودم آن طور رفتار کنم که او میخواست. بعد از خاکسپاری زینب، خواب دیدم که زینب آمده و به من میگوید: «مامان، غصه مرا نخوری. برای من گریه نکن. من حوزه نجف اشرف درس میخوانم» زینب توی خواب، خیلی قشنگ شده بود. بعد از انقلاب تصمیم گرفته بود حوزه علمیه قم برود، حالا به حوزه نجف اشرف رفته بود.