شهدای ایران shohadayeiran.com

خبر دستیابی نیروهای گردان حبیب‌بن‌مظاهر به هدف اصلی یعنی تصرف ارتفاعات برقازه و از آن مهم‌تر، تصرف برق‌آسای قرارگاه مقدم فرماندهی سپاه چهارم ارتش بعث، در قرارگاه مرکزی سپاه و ارتش با شگفتی حضار مواجه شده بود.
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ نقش گردان ها در عملیات‌های مختلف بسیار چشمگیر است و این موفقیت با رهبری چهره های‌ شاخص پر رنگ تر می شود.

 

***

با نهیب برادر وزوایی به خودم آمدم و خود را به ستون گردان جبیب رساندم. نیروهای گردان، به رغم سقوط مواضع توپخانه‌ی دشمن، هم‌چنان در مناطق جنوبی ارتفاعات علی گره‌زد در حال پیشروی و تعقیب نیروهای متواری عراقی بودند.

به هر سنگری که می‌رسیدیم، برادر وزوایی جلوی آن می‌ایستاد و به زبان عربی فریاد می‌زد: «تعالوا، اخرجوا؛ یعنی بیاید، از سنگر بیرون شوید!»

به همراه کریم لهرابیان -چوپان بلدچی- دو نفری داخل سنگرها می‌رفتند و به زبان عربی، سربازان باقیمانده‌ی دشمن را دعوت به تسلیم می‌کردند. البته برادر وزوایی در مکالمه‌ی زبان عربی مشکل داشت و بیشتر به کریم متکی بود.

سه چهار نفری از سربازان دشمن را که اسیر گرفتیم، برادر وزوایی به کریم گفت: «زود از این‌ها بپرس نیروهای‌شان کجا هستند؟»

از جواب آن‌ها فهمیدیم که بر اثر حمله‌ی غافل‌گیر کننده‌ ما، محافظین عراقی موضع توپخانه، وحشت‌زده متواری شده بودند.

از طرف دیگر، با وارد عمل شدن گردان‌های حمزه و سلمان، اصلا کل تشکیلات توپخانه سپاه چهارم دشمن در منطقه، از هم پاشیده شده بود. ما به طرف هر ارتفاعی که می‌رفتیم، می‌دیدیم بالای آن پر از نیرو است. نمی‌توانستیم تشخیص بدهیم که آن‌ها خودی یا سربازان عراقی‌اند.

ما از روی تپه‌های علی گره زد هم در حدود هفت کیلومتر جلوتر رفته و به روستای متروکه‌ «واوی» رسیده بودیم.

دیگر از حالت ستونی خارج شده بودیم و همین طور بی‌سازمان و به قول معروف، «هیأتی» داشتیم پیشروی می‌کردیم. حوالی روستای واوی، تنگه‌ای سر راه ما بود که برادر وزوایی، پنج شش نفر از بچه‌ها را آن‌جا گذاشت و به آن‌ها گفت: «برادرها این‌جا عین تنگه‌ احد است. شما همین جا بمانید و از این تنگه حفاظت کنید.»

تنگه‌ موصوف، بین روستای متروکه‌ی واوی و دامنه‌های جنوبی ارتفاعات علی گره‌زد و در کنار تپه‌ای واقع شده بود که نیروهای پراکنده‌ دشمن، تنها از طریق آن قادر بودند از منطقه فرار کنند.

ما داخل شیار همان تپه، مستقر شدیم. وقتی برادر وزوایی به قرارگاه بی‌سیم زد و گفت: «ما توپخانه‌ سپاه چهارم ارتش عراق را گرفتیم»، هیچ‌کس باورش نمی‌شد. تا جایی که برادر محسن رضایی و جناب سرهنگ صیاد شیرازی با هلی‌کوپتر خودشان را به محلی که نیروها مستقر بودند، رساندند. آن‌ها می‌خواستند با چشم‌های خودشان این فتوحات را ببینند تا باورشان بشود.

تا حوالی ظهر، ما و نیروهای گردان جبیب، توی آن تپه‌ها می‌گشتیم و می‌دیدیم که عراقی‌ها، مستاصل و وحشت‌زده دارند باقیمانده‌ نیروهای پراکنده‌شان را جمع می‌کنند، تا بلکه به نحوی سالم از مهلکه فرار کنند. به برادر وزوایی گفتم: «برادر محسن، الحمدالله عملیات تمام شده، اگر اجازه بدهید من بروم گزارش‌ها را جمع‌ و جور کنم، بفرستم تهران برای چاپ.»

هنوز حرف من تمام نشده بود که گفت: «کجا با این عجله؟ حالا حالاها کار داریم.» پرسیدم: «چه کاری؟» گفت: «ادامه‌ عملیات، این مار زخمی را نباید همین‌طوری رهایش کرد. ما تازه دم مار را گرفتیم. باید، سر آن را هم به سنگ بکویم.» بعد اشاره کرد به روبه‌رو و گفت: «آن‌جا را می‌بینی؟ آن‌جا روستای واوی است.

مرکز تجمع نیروهای دشمن. در مرحله‌ بعدی عملیات، باید این مرکز را در هم بکوبیم، تا زمینه‌ یکسره کردن کار دشمن در مرحله‌ آخر عملیات آماده شود.» او گفت: «در این مرحله باید مهم‌ترین مواضع ارتش عراق یعنی تپه‌ی دوسلک، دشت چنانه و ارتفاعات استراتژیک برقازه به تصرف ما درآید تا جاده‌ی مواصلاتی شوش-فکه آزاد بشود و نیروهای ما به ارتفاعات نوار مرزی ایران با عراق برسند.»

بعد با لبخند کنایی ادامه داد: «از همین حالا گفته باشم، هر چه برای مجله‌ات سوژه جمع کردی کافی است، این‌جا میدان جنگ است و ما هم، یک گردان رزمی. آن ضبط و دوربین را کنار بگذار و تفنگ بردار؛ می‌خواهم تو هم توی کارهای شناسایی باشی.»

صبح روز هشتم فروردین ماه 1361 به اتفاق یکی از نیروهای شناسایی گردان، سوار بر موتور تریل برای آخرین مرحله‌ی شناسایی عازم روستای متروکه‌ی واوی شدیم.

از دور، چند دستگاه تانک دشمن را دیدیم. با احتیاط به آن‌ها نزدیک شدیم. انتظار داشتیم هر لحظه بر روی ما آتش بگشایند و آماده بودیم که عکس‌العمل نشان بدهیم.

سرعت موتور را بیشتر کردیم و از پهلوی تانک‌ها رد شده، از پشت به آن‌ها نزدیک شدیم. گویی که خدمه‌ تانک‌ها به خواب ابدی فرو رفته بودند!از موتور پیاده شده، خودمان را از جثه‌ی فولادین تانک‌های دشمن بالا کشیدیم؛ اما با نهایت شگفتی دیدیم داخل آن‌ها خالی است! بیشتر که دقت کردیم، متوجه شدیم که عراقی‌ها وسایل شخصی و حتی اسلحه و مهمات خود را بر جای گذاشته و رفته‌اند.

بنابراین مشخص شد که این واقعه یک عقب‌نشینی با برنامه نبوده است. اگر می‌خواستند عقب‌نشینی کنند، حداقل می‌بایست تانک‌ها را با خود می‌بردند. گیریم که تانک‌ها عیب و علتی پیدا کرده بودند، چرا این‌ها اسلحه و مهمات انفرادی خودشان را نبرده بودند؟! نه! آن‌ها فرار کرده بودند.نمی‌بایست به آن‌ها فرصت فرار می‌دادیم.

بلافاصله سوار بر موتور با سرعت به عقب برگشتیم تا بچه‌ها را از فرار دشمن با خبر کنیم و حمله را آغاز نماییم. در عرض چند دقیقه به مواضع گردان خودمان رسیدیم؛ اما در آن‌جا از بچه‌های حبیب خبری نبود! از چند نفری که آن‌جا بودند، پرسیدیم: «بچه‌های گردان حبیب کجا رفتند؟» گفتند: «وقتی خبر عقب‌نشینی عراقی‌ها به این‌جا رسید، برادر وزوایی، فرمانده‌ گردان، سریع نیروها را به طرف روستای واوی حرکت داد.»

معطل نکردیم و با سرعت به طرف مسیر حرکت گردان به راه افتادیم. موتور را تا جایی که گاز می‌خورد، گاز می‌دادیم. سرانجام در حدود پنج کیلومتری منطقه دوسلک به گردان حبیب رسیدیم و برادر وزوایی را در جریان ماوقع قرار دادیم. نیروهای گردان بلافاصله آماده‌ حرکت شدند، آن‌ها به راه افتادند تا در آخرین مرحله‌ عملیات، گلوی ارتش صدام را با قدرت بفشارند.

نیروهای گردان حبیب‌بن‌مظاهر لحظه به لحظه به سمت تپه‌های استراتژیک دوسلک نزدیک‌تر می‌شدند. رزمندگان حبیب با شتابی حیرت‌انگیز، به حالت دورو در حال پیشروی بودند و سر آن داشتند تا هر چه سریع‌تر، کار را در برقازه یکسره کنند.

وقتی به تپه‌های سوق‌الجیشی دوسلک رسیدیم، ناگهان درگیری شدیدی میان نیروهای گردان حبیب با عراقی‌ها شروع شد.

در این درگیری، واحدهای موشک‌انداز 107(معروف به مینی کاتیوشا) یگان ادوات تیپ 27 که گردان حبیب را پشتیبانی می‌کردند، امان عراقی‌ها را بریده بودند. مینی کاتیوشاهای خودی در دوسلک ابدا به دشمن مجال عرض اندام و قدرت‌نمایی نمی‌دادند. بچه‌‌های گردان هم، از هر طرف حمله می‌کردند و به بعثی‌ها ضربه می‌زدند. به همین خاطر، دشمن در مقابل ما متوسل به آتش شدید موشک‌های کاتیوشا شد. هر جایی را که بچه‌های ما حضور داشتند، می‌کوبیدند. هم‌زمان، چیفتن‌های برادران ارتش هم از راه رسیدند.

با ورود مبارک آن‌ها، باب جنگ تانک با تانک گشوده شد. تفنگ‌های 106 و موشک‌اندازهای تاو خودی هم، جهنمی از آتش را بر سر بعثی‌ها نازل کردند.

از سوی دیگر، بعثی‌ها هم به حدی آتش قبضه‌های کاتیوشای خودشان را دقیق تنظیم کرده بودند که خودم دیدم موشک‌های‌شان درست در وسط محل تجمع بچه‌های حبیب به زمین می‌نشست. آن‌ها دقیقا آن نقطه را ثبت تیر کرده بودند و می‌کوبیدند.

در همین اثنا، یک کاتیوشای چهل‌تایی شلیک شد که تمام موشک‌هایش در میان بچه‌‌ها به زمین فرود آمد. توی آن همه سروصدا، حتی می‌شد صدای«اشهد» گفتن تعداد زیادی از برادران گردان حبیب را شنید؛ اما... یک بار دیگر معجزه‌ی خداوند بر ما ارزانی شد و آن چهل موشک مرگ‌بار، درست به سان چهل قطعه سنگ بر زمین افتادند و هیچ کدام منفجر نشدند.

هجوم مجدد بچه‌های گردان حبیب و نیروهای تیپ‌ها و گردان‌های دیگر ارتش و سپاه از چند طرف به سمت مواضع دشمن اوج گرفته بود و با رشادت این دلاوران، ساعتی بعد، ما نه تنها تپه‌ دوسلک را گرفتیم، بلکه نیروهای گردان حبیب روی ارتفاعات برقازه هم قدم گذاشته و مهم‌ترین مقر فرماندهی ارتش بعث، یعنی قرارگاه مقدم سپاه چهارم آن‌ها را هم تصرف کردند.

در پایین ارتفاعات برقازه، چندین دستگاه تانک و نفربر، ده‌‌‌ها دستگاه خودرو، چندین فروند موشک‌های دوربرد زمین به هوا و زمین به زمین و هزاران جعبه مهمات انواع سلاح بر جای مانده و عراقی‌ها تا داخل خاک خودشان گریخته بودند.

اعلام خبر دستیابی نیروهای گردان حبیب‌بن‌مظاهر به هدف اصلی این مرحله از عملیات، یعنی تصرف ارتفاعات برقازه و از آن مهم‌تر، تصرف برق‌آسای قرارگاه مقدم فرماندهی سپاه چهارم ارتش بعث، در قرارگاه مرکزی سپاه و ارتش با شگفتی و بعضا ناباوری حضار مواجه شده بود.

خورشید روز هشتم فروردین‌ماه 1361 به آرامی می‌رفت تا در غرب ارتفاعات برقازه غروب کند که در همین لحظات برادر وزوایی خبر فتح برقازه و کوبیدن پرچم تیپ 27 محمدرسول‌الله(ص) بر تارک قرارگاه تاکتیکی مقدم فرماندهی سپاه چهارم دشمن را از طریق بی‌سیم به حاج احمد اعلام کرد:

وزوایی: احمد، احمد، وزوایی!

متوسلیان: وزوایی، بگو، احمد هستم، احمد.

وزوایی: احمدجان، صدای الله‌اکبر را می‌شنوی؟ کار برقازه تمام شد، شنیدی؟ صدای الله‌اکبر بچه‌ها را می‌شنوی؟ الله‌اکبر!

متوسلیان: محسن، محسن، تکرار کن، تکرار کن!

وزوایی: احمد جان، برقازه تمام شد. کارش تمام شد. بچه‌ها الان دارند توی مقر این‌ها...

متوسلیان: آقا محسن، زنده باشی! برادر جان، زنده باشی!

وزوایی: شما سفارش دیگری ندارید؟

متوسلیان: ببین آقا محسن! سریع آن‌جا را پاکسازی کنید؛ سریع. به بچه‌های خودتان هم آرایش بدهید... اصلا من الان می‌آیم آن‌جا. موفق باشید. خدانگهدارتان. تمام.

برادر وزوایی حین مکالمه به بی‌سیم، از هیجان و خوشحالی می‌لرزید. حق هم داشت، احساس می‌کردیم، همه آن وقایع خواب است؛ رویاست. اما نه! با یاری خداوند، آخرین گام برای خاتمه موفقیت‌آمیز طرح عملیاتی عظیم«فتح‌ المبین» برداشته شده بود. بدین ترتیب، مرحله‌ چهارم نبرد هم به پایان رسید.

تا بدین لحظه، گردان حبیب‌بن مظاهر، با اراده‌ الهی و یاری و رزم مشترک دیگر تیپ‌ها و گردان‌های ارتش و سپاه توانسته بود در محور خود، پنجاه‌وهشت کیلومتر پیشروی کند و در تمام این مسافت پنجاه‌و‌هشت کیلومتر پیشروی، این گردان با عنایت خداوند، فقط پنج شهید داد.

هوا داشت نم‌نمک رو به تاریکی می‌رفت و روز به یاد ماندنی یکشنبه هشتم فروردین‌ماه 1361، به آرامی در حال پوشانیدن چادر سیاه شب بر فراز ارتفاعات فتح شده بود. بچه‌ها، به عهد الهی خود با امام، شهدا و مردم رنج کشیده‌ی ایران وفا کرده بودند. اینک نوبت به جای آوردن سجده‌ی شکر بر این همه الطاف و عنایات الهی بود. همگی آستین‌ها را بالا زدیم، وضو گرفتیم تا پس از اقامه‌ی نماز جماعت مغرب در پیشگاه حضرت ناصرالمجاهدین، نماز شکر به جای آوریم.

رسیدن نیروهای گردان جبیب‌بن‌مظاهر به تپه‌های برقازه که محل استقرار قرارگاه مقدم سپاه چهارم ارتش عراق و دیگر مواضع ستادی این سپاه بود، هر چند در ابتدای امر، بعید به نظر می‌رسید، اما واقعیتی بود که به وقوع پیوست؛ ولی این تمام ماجرا نبود! وقتی به اتفاق برادر وزوایی به ارتفاعات برقازه رسیدیم، صحنه‌ عجیبی را مشاهده کردیم. در خاکریز مجاور سنگرهای مجهز فرماندهی دشمن که به دست نیروهای گردان حبیب‌بن‌مظاهر فتح شده بود، با جسد بی‌جان چند افسر و درجه‌دار عراقی مواجه شدیم.

... اسیران عراقی همان‌جا سر مطلب را برای ما فاش کردند. آن‌ها گفتند: «اگر شما اندکی زودتر رسیده‌ بودید، صدام را هم می‌توانستید دستگیر کنید. ما خودمان دیدیم، صدام این‌جا بود! او وقتی فهمید به هیچ وجه نمی‌تواند جلوی حمله‌ی ایرانی‌ها را بگیرد، دستور داد تعدادی از افراد را تیرباران کنند!» از اسرای عراقی پرسیدیم: «علت این تصمیم صدام چه بود؟» گفتند: «در بین نفرات حاضر در این‌جا، چند نفر شیعه از اهالی نجف و کربلا بودند. صدام آن‌ها را به جرم این‌که شیعه هستند و با ایرانی‌ها همدستی کرده‌اند، تیرباران کرد. بعد هم با همراهانش از این‌جا فرار کرد.»

با شنیدن این خبر، آه از نهاد برادر وزوایی برآمد. بعد هم زیر لب چیزهایی گفت که من نفهمیدم. بعد از پاکسازی تمامی سنگرها، بچه‌‌ها همان جا مستقر شدند.

صبح روز پنج‌شنبه دوازدهم فروردین‌ماه 1361 پس از سه شبانه‌روز استقرار در مناطق آزاد شده، طی مرحله‌ی چهارم نبرد فتح و تحکیم خطوط پدافندی به دستور حاج احمد متوسلیان فرمانده تیپ 27 محمدرسول‌الله(صلی‌الله‌علیه‌وآله) راهی پادگان دوکوهه می‌شویم. در مسیر برگشت به پادگان دوکوهه، در پشت دژبانی پل کرخه، دیدیم چیزی حدود صدوپنجاه دستگاه ماشین اعم از کامیون و وانت‌بار، حامل کمک‌‌های مردمی، مثل یک ستون عظیم به صف شده‌اند تا بلکه بتوانند وارد منطقه شوند.

آن‌ها همان‌جا با خوراکی‌هایی که آورده بودند از بچه‌ها پذیرایی می‌کردند. پیرمردی با محاسن سفید، پشت یکی از وانت‌بارها ایستاده فریاد می‌کشید: «بیایید عزیزانم! بیایید پسته بخورید، تا لب‌هایتان مثل پسته خندان بشود!»

حدود ساعت 12 ظهر وارد پادگان دوکوهه شدیم. همان روز بعدازظهر، حاج احمد طی یک سخنرانی در محل زمین صبحگاه پادگان از کار بزرگ بچه‌‌ها تشکر کرد و دستاوردهای عملیات فتح مبین را بسیار عظیم خواند.

بعد از سخنرانی حاج احمد، گردان‌ها به سمت ساختمان‌های‌شان حرکت کردند. موقع خداحافظی از برادر وزوایی دلم رضا نمی‌داد با او وداع کنم. در مدتی که با او بودم، عجیب مهرش به دلم نشسته بود. صلابت، ایمان و عظمت روح این جوان در تار و پود وجودم رخنه کرده بود، ولی چاره‌ای نداشتم، باید هرچه سریع‌تر گزارش عملیات را برای چاپ به مجله می‌رساندم. گفتم: «برادر وزوایی، اگر امری ندارید ما مرخص می‌شویم...»

جلو آمد، خیلی گرم و برادرانه مرا در آغوش کشید و در گوشم گفت: «موفق باشی داداش خوبم؛ ان‌شاءالله که گزارش خوبی هم تهیه کرده باشی.» گفتم: «از این بهتر نمی‌شد.»

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار