شب عملیات فتح المبین، همراه او پشت قرارگاه نشسته بودیم و با هم صحبت می کردیم. موضوع بحث مان ، روایات معصومین صلوات الله علیهم بود و سعید روایات را نقل می کرد.
در حین صحبت، دیدم یک فشنگ کالیبر دست سعید است و با آن بازی می کند. او گفت: « دیشب یه خوابی دیدم که هم خیلی نگران شدم و استغفار کردم و هم خوشحال شدم که خداوند به من لطف داشته که این قضیه رو در خواب به من گوش زد کرده و من به وضوح اون رو دیدم. » گفتم : « چه خوابی دیدی ؟ » گفت: « خواب دیدم ، دارم گوشت یه مرده ای رو به دندون می کشم و می خورم. بعد از این که از خواب بیدار شدم ، به شدت وحشت کردم . فهمیدم غیبت یکی از برادرها رو کردم و توی خواب این مساله به من نمایان شده. رفتم و از کسی که غیبتش را کرده بودم ، حلالیت طلبیدم و خوشحالم که خدا این گناهم رو توی خواب بهم نشون داد. » بعد به فشنگ کالیبر اشاره کرد و گفت: « می دونی این تیر به چه دردی می خوره و واسه کجا خوبه ؟ » ساکت به حرف های او گوش می کردم. ادامه داد: « این تیر خوبه بخوره وسط پیشونی ، جایی که پیشونی رو روی مهر می ذاری. » کمی مکث کرد ، نگاهی به دور دست کرد و با حسرت گفت: « به به ، عجب کیفی داره ! »
فردای آن شب، عملیات فتح المبین آغاز شد . سعید با موتور، به همراه [ شهید ] حمید رمضانی، برای سرکشی به یکی از محورها رفته بود. در بین راه، آن ها مورد هدف تیر بار های دشمن قرار گرفته و سعید تیر خورده بود. در قرارگاه بودیم که خبر آوردند سعید درفشان شهید شده است. در به در دنبال جنازه اش بودم و با پرس و جو فهمیدم در غسال خانه ی شهر شوش است. با موتور به سردخانه ی شوش رفتم . وقتی با جنازه ی سعید رو به رو شدم ، به اولین جایی که نگاه کردم پیشانی اش بود. تیر کالیبر دقیقا به سجده گاه اش اصابت کرده و او را به آرزویش رسانده بود. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم، پاهایم شل شد و گریه امانم را برید .