داخل کامیون که شدیم با دیدن دوباره جنازه پاره پاره بچه ها خنده روی لب هایمان در هم ریخت. کامیون حرکت کرد و ما بالای سر پنج فرزند حضرت زهرا(س) تا رسید به اردوگاه فقط و فقط فریاد می زدیم: "یازهرا"
به گزارش شهدای ایران، در ۶۰ کیلومتری جاده اهواز - خرمشهر و در فاصله ۴۰ متری از جاده اصلی بنایی ۵ ضلعی با گنبدی به شعاع ۲ متر قرار دارد که به زیارتگاه "خمسه کوثر" معروف است که اهالی منطقه و زائران راهیان نور دارای کرامات بسیاری را از این زیارتگاه نقل کردهاند. ۵ شهید سادات که در مردادماه سال ۶۷ به ضرب گلوله مستقیم تانک دشمن به شهادت رسیدند و قطعاتی از پیکر آنان چند روز بعد در همان محل دفن شد.
وقتی برادر بزرگش "بهروز" به شهادت رسید علیرضا ۱۲ سال بیشتر نداشت عضو بسیج مسجد شد و با اینکه اجازه حضور در جبهه را نمیدادند با وساطت برادرهای دیگرش که در جبهه خدمت میکردند به منطقه رفت.
خبر شهادتش را شنیدم سجده شکر کردم
مادر: علیرضا عصای دست من بود. ناراحت که میشدم به علیرضا میگفتم: دلم برای محمد و حمید شور میزند بیا برویم ببینیم آنها را پیدا میکنیم یا نه. با علیرضا حرکت میکردیم. زمانی که در ماشین مینشستیم از اول راه برایم حدیث میگفت. اصلاً نمیفهمیدم چه موقع رسیدیم. علیرضا میگفت مادر جان بگذار که من بروم. برایم دعا کن. دعا کن هر آنچه را که از خدا میخواهم به من بدهد. زمانی که خبر شهادت علیرضا را به من دادند روبهقبله سجده کردم و زمین را بوسیدم.
بالای سر فرزندان زهرا فریاد میزدیم "یازهرا"
مهندس احمد مهدیزاده: قبل از شهادت علیرضا در خواب دیده بودم که به خدمت امام خمینی (ره) در جماران رسیدم و همینکه مات و مبهوت چهره نورانی امام شده بودم حس کردم عطر عجیبی همه فضا را پرکرده است. با خودم گفتم باید بپرسم این عطر از چیست. تا آمدم بپرسم امام گفت: عطر سید علیرضا جوزی است.
صبح اول وقت با فرمان "حاج خادم" فرمانده تیپ الزهرا (س) سوار کامیونها شدیم و به راه افتادیم. داخل کامیون سید علیرضا دراز کشیده و زل زده بود به آسمان. من هم در کنارش دراز کشیدم و پرسیدم: سید علی کجا رو نگاه میکنی؟ چیزی نگفت و دوباره سؤال کردم: چرا حرف نمیزنی آقا سید علی؟ بابا تحویل بگیر، فقط اسمت با رئیسجمهور یکیه.
با یک حالت عجیبی به آسمان اشاره کرد و بدون اینکه نگاهم کند گفت: "حمید من فردا میرم آن بالا. پیش ستارهها"خواستم چیزی بگویم کامیون ایستاد. بچهها ریختند پایین تا مستقر شوند.
ناگهان متوجه شدیم عراقیها در فاصله کمی از ما قرار دارند. دوباره دستور رسید که بریزید تو کامیونها. باید قبل از اینکه عراقیها متوجه میشدند از تیررس تانکهایشان دور میشدیم. اصلاً نمیدانستیم نامردها این قدر جلو آمدهاند. اوضاع خیلی خراب بود. تانکها ما را دیده بودند و کامیونهای در حال حرکت را زیر آتش گرفتند. کامیون هم بهسرعت حرکت میکرد.
کامیونی که داخل آن 5 سید شهید شدند
یک دوشکا داخل کامیون بود که به کمک بچهها سرپایش کردیم و همانطور در حال حرکت به سمت بعثیها آتش گشودیم. به سهراهی کوشک که رسیدیم مجدداً پیاده شدیم و مقابل دشمن موضع گرفتیم. معلوم بود که محاصره شدهایم و حلقه محاصره هم در هرلحظه تنگتر میشد. آنقدر به عراقیها نزدیک بودیم که خطوط چهره سربازان عراقی را بهراحتی میدیدم و صدای فریادشان را به خوبی میشنیدیم. سروکله جنگندهها و هلیکوپترهایشان هم پیدا شد.
آتش بود که از زمین و آسمان به سرمان می بارید و بچهها یکبهیک به خاک میافتادند. مهماتمان هم در حال تمام شدن بود. خبری هم از نیروی کمکی نبود. بالاخره فرمانده تیپ دستور عقبنشینی داد. امکان مقاومت وجود نداشت. ۲۰ نفر آدم چطور میخواستند با دو لشکر پیاده و یک تیپ زرهی مقابله کنند.
سوار کامیونها شدیم. هنوز درست ننشسته بودم که صدای مهیبی شنیدم و کامیون بهشدت لرزید. گلوله مستقیم تانک به باربند کامیون خورده و از طرف دیگر خارج شده بود نگاه کردم و دیدم که داخل کامیون ۵ جنازه که از کمر به پایین متلاشی شده بود افتاده است. کف کامیون غرق در خون بود. دقت که کردم متوجه شدم که شهدا کسانی نیستند جز سید علیرضا جوزی، سید صاحب محمدی، سید داوود طباطبایی، سید محمد موسوی، سید حسین حسینی. بغض راه نفسم را بسته بود.
مانده بودم چه کنم که یک نفر صدایم کرد. محسن اسحاقی بود، با همان حالت گیجی از کامیون پایین پریدم و رفتم به طرفش. پایش به شدت با ترکش توپ زخمی شده بود. با اینکه درد میکشید همانطور که من او را روی دوشم داخل کامیون میبردم با خنده گفت: آقا حمید مثل اینکه عقرب هم بعثی بوده، ناکس نیشش هم دو زمانه بود. دیروز نیش زد امروز همان پایم زخمی شد. خندهام گرفت. راستش هنوز شرایط حاکم درست در ذهنم تثبیت نشده بود. داخل کامیون که شدیم با دیدن دوباره جنازه پارهپاره بچهها خنده روی لبهایمان در هم ریخت. کامیون حرکت کرد و ما بالای سر پنج فرزند حضرت زهرا (س) تا رسید به اردوگاه فقط و فقط فریاد میزدیم: "یازهرا"
میخواهم با نثار این خون به معشوقم برسم
بخشی از وصیت نامه شهید سید علیرضا جوزی:
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به تمامی رزمندگان اسلام
ای عزیزان! بدانید که هیچ قطرهای در مقیاس حقیقت در نزد خدا از قطره خونی که در راه خدا ریخته شود بهتر نیست و من میخواهم با نثار این قطره خون به معشوقم برسم. به معشوقی که سالهاست در انتظار دیدن اویم. به معشوقی که به انسان هستی داد و انسان را خلق کرد.
برادرانم! بدانید که شهادت در راه خدا بالاترین درجه است و همینطور بالاترین و بزرگترین آرزوی من.
برادران و خواهران! بدانید که مرگ انسان دست خداست و تا خداوند متعال اراده نکند هیچ اتفاقی نمیافتد پس از جبهه رفتن و جهاد رفتن فرزندانتان جلوگیری نکنید. انسان روزی به دنیای فانی میآید و روزی به دنیای آخرت میرود و مرگ هم برای همه است. پس چهبهتر که مرگ در راه خداوند و در سنگر عشق باشد در سنگری که هزاران نفر از عزیزان ما همانند پروانه به دور شمع سوختند و با سوختن آنها هزاران نفر دیگر روشن شدند.
ای برادران! آیا میتوانید ببینید که دشمن به وطن ما و اسلام ما و به خانه ما تجاوز کرده و جان هزاران نفر از زن و کودک و پیر و جوان را بگیرد و هر غلطی که میخواهد بکند و ما آرام ننشینیم. آیا واقعاً سکوت ما بوی انسانیت میدهد؟ نگذارید با رزق و برق دنیا انس بگیرد و طوری میشود که به درجه حیوانیت برسید و شاید از حیوان هم پست و پستتر. گول این دنیا را که چند صباحی بیشتر نیست نخورید. آیا هیچ فکر کردهاید که چرا خداوند انسان را آفرید و چرا یکی را زیبا و یکی را بدقیافه و زشت آفرید و چرا یکی را عاقل و دیگری را نادان، یکی را فقیر و دیگری را سرمایهدار آفرید؟ به والله تمام اینها آزمایش از طرف خداست پس سعی کنید که از این آزمایشهای الهی سرافراز بیرون آیید...
اما شما ای خواهرانم! حجاب بهترین زینت برای شماست و سعی کنید که این زینت الهی خدادادی را حفظ کنید تا پیش حضرت فاطمه زهرا (س) روسفید باشید. غیبت و بدگویی را کنار بگذارید و فرزندانتان را چنان تربیت کنید که بتوانند راه ما را ادامه دهند. به آنها یاد بدهید که راه ما را حق و راه امام حسین شهید (ع) است که پس از ۱۴۰۰ سال دوباره زنده شد و جان گرفت و حال میبینید که زنده شدن او چگونه بدن شرق و غرب را به لرزه درآورد چگونه پوزه آنان را به خاک مذلت و رسوایی کشید.
مرگ من تازه شروع زندگی من است و این آخرین لحظات چقدر برایم شیرین است
و اما مادرم! ای که وقتی نامت را بر زبان میآورم. تمام وجودم به یاد تو میافتد، بدان که من در آخرین لحظات زندگیام به یاد تو هستم، بدان که با تو جان میدهم.
مادرم! مبادا در مقابل دشمنانمان گریه کنی که گریه کردن تو در مقابل آنان فشردن قلب من است.
مادرم! همیشه به یاد تو بودم و هستم و خواهم بود و تو نیز به یاد من باش. مادرم! آن روز که میخواستم برای اولین بار به جبهه بروم شجاعت تو را دیدم بدان که در آخرت روسیاه نیستی. حال که این وصیتنامه را مینویسم چند روزی شاید به شروع عمرم نرسیده و بدان مرگ من تازه شروع زندگی من است و این آخرین لحظات چقدر برایم شیرین است.
و اما پدرم! بر دستان پینه زدهات بوسه میزنم که مرا بدین گونه تربیت ساختی. پدر جان! بدان که دیگر پیش جدتان روسیاه و شرمنده نیستم. به تمام دوستان و آشنایان تبریک بگو. بگو که جان او هدیهای بیش برای رهبر و خداوند متعال نیست و برای همین بود که سید به جهاد رفت و جان خود را نثار کرد.
و ما برادرم محمد! معلم عزیزم تا زمانی که جان در بدن دارم به یاد تو هستم و به یاد درسهایت که اگر نبودی....!
*دفاع پرس
وقتی برادر بزرگش "بهروز" به شهادت رسید علیرضا ۱۲ سال بیشتر نداشت عضو بسیج مسجد شد و با اینکه اجازه حضور در جبهه را نمیدادند با وساطت برادرهای دیگرش که در جبهه خدمت میکردند به منطقه رفت.
خبر شهادتش را شنیدم سجده شکر کردم
مادر: علیرضا عصای دست من بود. ناراحت که میشدم به علیرضا میگفتم: دلم برای محمد و حمید شور میزند بیا برویم ببینیم آنها را پیدا میکنیم یا نه. با علیرضا حرکت میکردیم. زمانی که در ماشین مینشستیم از اول راه برایم حدیث میگفت. اصلاً نمیفهمیدم چه موقع رسیدیم. علیرضا میگفت مادر جان بگذار که من بروم. برایم دعا کن. دعا کن هر آنچه را که از خدا میخواهم به من بدهد. زمانی که خبر شهادت علیرضا را به من دادند روبهقبله سجده کردم و زمین را بوسیدم.
بالای سر فرزندان زهرا فریاد میزدیم "یازهرا"
مهندس احمد مهدیزاده: قبل از شهادت علیرضا در خواب دیده بودم که به خدمت امام خمینی (ره) در جماران رسیدم و همینکه مات و مبهوت چهره نورانی امام شده بودم حس کردم عطر عجیبی همه فضا را پرکرده است. با خودم گفتم باید بپرسم این عطر از چیست. تا آمدم بپرسم امام گفت: عطر سید علیرضا جوزی است.
صبح اول وقت با فرمان "حاج خادم" فرمانده تیپ الزهرا (س) سوار کامیونها شدیم و به راه افتادیم. داخل کامیون سید علیرضا دراز کشیده و زل زده بود به آسمان. من هم در کنارش دراز کشیدم و پرسیدم: سید علی کجا رو نگاه میکنی؟ چیزی نگفت و دوباره سؤال کردم: چرا حرف نمیزنی آقا سید علی؟ بابا تحویل بگیر، فقط اسمت با رئیسجمهور یکیه.
با یک حالت عجیبی به آسمان اشاره کرد و بدون اینکه نگاهم کند گفت: "حمید من فردا میرم آن بالا. پیش ستارهها"خواستم چیزی بگویم کامیون ایستاد. بچهها ریختند پایین تا مستقر شوند.
ناگهان متوجه شدیم عراقیها در فاصله کمی از ما قرار دارند. دوباره دستور رسید که بریزید تو کامیونها. باید قبل از اینکه عراقیها متوجه میشدند از تیررس تانکهایشان دور میشدیم. اصلاً نمیدانستیم نامردها این قدر جلو آمدهاند. اوضاع خیلی خراب بود. تانکها ما را دیده بودند و کامیونهای در حال حرکت را زیر آتش گرفتند. کامیون هم بهسرعت حرکت میکرد.
کامیونی که داخل آن 5 سید شهید شدند
یک دوشکا داخل کامیون بود که به کمک بچهها سرپایش کردیم و همانطور در حال حرکت به سمت بعثیها آتش گشودیم. به سهراهی کوشک که رسیدیم مجدداً پیاده شدیم و مقابل دشمن موضع گرفتیم. معلوم بود که محاصره شدهایم و حلقه محاصره هم در هرلحظه تنگتر میشد. آنقدر به عراقیها نزدیک بودیم که خطوط چهره سربازان عراقی را بهراحتی میدیدم و صدای فریادشان را به خوبی میشنیدیم. سروکله جنگندهها و هلیکوپترهایشان هم پیدا شد.
آتش بود که از زمین و آسمان به سرمان می بارید و بچهها یکبهیک به خاک میافتادند. مهماتمان هم در حال تمام شدن بود. خبری هم از نیروی کمکی نبود. بالاخره فرمانده تیپ دستور عقبنشینی داد. امکان مقاومت وجود نداشت. ۲۰ نفر آدم چطور میخواستند با دو لشکر پیاده و یک تیپ زرهی مقابله کنند.
سوار کامیونها شدیم. هنوز درست ننشسته بودم که صدای مهیبی شنیدم و کامیون بهشدت لرزید. گلوله مستقیم تانک به باربند کامیون خورده و از طرف دیگر خارج شده بود نگاه کردم و دیدم که داخل کامیون ۵ جنازه که از کمر به پایین متلاشی شده بود افتاده است. کف کامیون غرق در خون بود. دقت که کردم متوجه شدم که شهدا کسانی نیستند جز سید علیرضا جوزی، سید صاحب محمدی، سید داوود طباطبایی، سید محمد موسوی، سید حسین حسینی. بغض راه نفسم را بسته بود.
مانده بودم چه کنم که یک نفر صدایم کرد. محسن اسحاقی بود، با همان حالت گیجی از کامیون پایین پریدم و رفتم به طرفش. پایش به شدت با ترکش توپ زخمی شده بود. با اینکه درد میکشید همانطور که من او را روی دوشم داخل کامیون میبردم با خنده گفت: آقا حمید مثل اینکه عقرب هم بعثی بوده، ناکس نیشش هم دو زمانه بود. دیروز نیش زد امروز همان پایم زخمی شد. خندهام گرفت. راستش هنوز شرایط حاکم درست در ذهنم تثبیت نشده بود. داخل کامیون که شدیم با دیدن دوباره جنازه پارهپاره بچهها خنده روی لبهایمان در هم ریخت. کامیون حرکت کرد و ما بالای سر پنج فرزند حضرت زهرا (س) تا رسید به اردوگاه فقط و فقط فریاد میزدیم: "یازهرا"
میخواهم با نثار این خون به معشوقم برسم
بخشی از وصیت نامه شهید سید علیرضا جوزی:
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به تمامی رزمندگان اسلام
ای عزیزان! بدانید که هیچ قطرهای در مقیاس حقیقت در نزد خدا از قطره خونی که در راه خدا ریخته شود بهتر نیست و من میخواهم با نثار این قطره خون به معشوقم برسم. به معشوقی که سالهاست در انتظار دیدن اویم. به معشوقی که به انسان هستی داد و انسان را خلق کرد.
برادرانم! بدانید که شهادت در راه خدا بالاترین درجه است و همینطور بالاترین و بزرگترین آرزوی من.
برادران و خواهران! بدانید که مرگ انسان دست خداست و تا خداوند متعال اراده نکند هیچ اتفاقی نمیافتد پس از جبهه رفتن و جهاد رفتن فرزندانتان جلوگیری نکنید. انسان روزی به دنیای فانی میآید و روزی به دنیای آخرت میرود و مرگ هم برای همه است. پس چهبهتر که مرگ در راه خداوند و در سنگر عشق باشد در سنگری که هزاران نفر از عزیزان ما همانند پروانه به دور شمع سوختند و با سوختن آنها هزاران نفر دیگر روشن شدند.
ای برادران! آیا میتوانید ببینید که دشمن به وطن ما و اسلام ما و به خانه ما تجاوز کرده و جان هزاران نفر از زن و کودک و پیر و جوان را بگیرد و هر غلطی که میخواهد بکند و ما آرام ننشینیم. آیا واقعاً سکوت ما بوی انسانیت میدهد؟ نگذارید با رزق و برق دنیا انس بگیرد و طوری میشود که به درجه حیوانیت برسید و شاید از حیوان هم پست و پستتر. گول این دنیا را که چند صباحی بیشتر نیست نخورید. آیا هیچ فکر کردهاید که چرا خداوند انسان را آفرید و چرا یکی را زیبا و یکی را بدقیافه و زشت آفرید و چرا یکی را عاقل و دیگری را نادان، یکی را فقیر و دیگری را سرمایهدار آفرید؟ به والله تمام اینها آزمایش از طرف خداست پس سعی کنید که از این آزمایشهای الهی سرافراز بیرون آیید...
اما شما ای خواهرانم! حجاب بهترین زینت برای شماست و سعی کنید که این زینت الهی خدادادی را حفظ کنید تا پیش حضرت فاطمه زهرا (س) روسفید باشید. غیبت و بدگویی را کنار بگذارید و فرزندانتان را چنان تربیت کنید که بتوانند راه ما را ادامه دهند. به آنها یاد بدهید که راه ما را حق و راه امام حسین شهید (ع) است که پس از ۱۴۰۰ سال دوباره زنده شد و جان گرفت و حال میبینید که زنده شدن او چگونه بدن شرق و غرب را به لرزه درآورد چگونه پوزه آنان را به خاک مذلت و رسوایی کشید.
مرگ من تازه شروع زندگی من است و این آخرین لحظات چقدر برایم شیرین است
و اما مادرم! ای که وقتی نامت را بر زبان میآورم. تمام وجودم به یاد تو میافتد، بدان که من در آخرین لحظات زندگیام به یاد تو هستم، بدان که با تو جان میدهم.
مادرم! مبادا در مقابل دشمنانمان گریه کنی که گریه کردن تو در مقابل آنان فشردن قلب من است.
مادرم! همیشه به یاد تو بودم و هستم و خواهم بود و تو نیز به یاد من باش. مادرم! آن روز که میخواستم برای اولین بار به جبهه بروم شجاعت تو را دیدم بدان که در آخرت روسیاه نیستی. حال که این وصیتنامه را مینویسم چند روزی شاید به شروع عمرم نرسیده و بدان مرگ من تازه شروع زندگی من است و این آخرین لحظات چقدر برایم شیرین است.
و اما پدرم! بر دستان پینه زدهات بوسه میزنم که مرا بدین گونه تربیت ساختی. پدر جان! بدان که دیگر پیش جدتان روسیاه و شرمنده نیستم. به تمام دوستان و آشنایان تبریک بگو. بگو که جان او هدیهای بیش برای رهبر و خداوند متعال نیست و برای همین بود که سید به جهاد رفت و جان خود را نثار کرد.
و ما برادرم محمد! معلم عزیزم تا زمانی که جان در بدن دارم به یاد تو هستم و به یاد درسهایت که اگر نبودی....!
*دفاع پرس