یکی دو روزی بیشتر از اعزام پدر به خط مقدم نگذشته بود که نامه عیسی به دستش رسید. عیسی با یک دنیا شور و شوق ، این خبر را به پدر داده بود: « دانشگاه ما یک گروه از بچه های مهندسی را برای یک دوره شش ماهه از طریق سپاه به جبهه اعزام می کند . »
عیسی از پدر می خواست تا به او هم اجازه بدهد که در این امتحان بزرگ خودش را محک بزند . ولی پدر از او می خواست تا بازگشتش صبر کند. عملیات بیت المقدس که تمام شد ، پدر بعد از 66 روز به خانه برگشت و عیسی هم آماده رفتن شد، اسفند 1366.
عیسی دو ماه بعد که به مرخصی آمده بود، روحیه اش کلی فرق کرده بود. بردبارتر، با تقواتر و با حجب و حیا تر از همیشه شده بود. از نماز شب غافل نمی شد و چون قبل ، راز دار و سربه زیر بود . انگار داشت خودش را برای سفر بعدی آماده می کرد ؛ سفری که در راه داشت و انگار می دانست که سفری است بی برگشت ، سفری تا خود ابدیت . دوازده روز بیشتر در خانه نماند . قبل از رفتنش به مادر توصیه کرد ه بود: « پیراهن مشکی مرا در ساکم بگذار. »
وقتی مادر به او گفته بود : « حالا که موقع محرم نیست و پیراهن مشکی لزومی ندارد. » جواب داده بود : « مادر، شاید من شهید شوم و دوست دارم پیراهن مشکی به تن داشته باشم. »
دو هفته بعد، وقتی جسم پاکش در خون غلتید، همان پیراهن مشکی را به تن داشت، و بعد از هفده روز پیکر بی جانش را به خانواده تحویل دادند و مادر فقط به چهره معصوم و پیراهن مشکی غرق به خونش نگاه می کرد.