سروییس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ جنگ بر پا شده بود تا از خرمشهر دروازهای به کربلا باز شود و محمد جهانآرا به آنقافلهای ملحق شود که به سوی عاشورا میرفت.
محمد جهان آرا چنین باز گفته بود: "....یکی از بچه های سرگروه اومد طرفم، گریه میکرد می گفت" محمد ما چی کار کنیم؟ ما هیچکس رو نداریم بچه ها دارن از بین میرن... من بغلش کردم، گفتم : نه ما خدا رو داریم، امامو داریم. مطمئن باشید که ما پیروزیم مسئله این نیست که بچه ها از بین برن، مسئله اینه که مکتب بمونه. اینو که گفتمش راحت شد، گریه می کرد بغلش کردم و آوردمش گفتمش بیا بریم. بایستی خودمون رو آماده کنیم برای فردا."
از مقری به مقری دیگر... در انتظار فردایی که آمد و دیگر نگذشت...یک روز ناگهان از آسمان آتش بارید و حیات معمول شهر متوقف شد. کشتی ها به گل نشستند، اتومبیلها گریختند و شهر خالی شد...