شهدای ایران shohadayeiran.com

گاهی اتفاقات غیرمنتظره اما شیرین در دوران دفاع مقدس، نظیر ماجرای زخمی شدن گاو وحشی، سبب خنده و شادی رزمندگان می شد و زیر باران گلوله، توپ و ترکش دشمن بعثی، لحظات خوشی را برای آنان رقم می زد.
شهدای ایران:کریم قنبرزاده از جانبازان و رزمندگان دوران دفاع مقدس که متولد آبادان و بزرگ شده خرمشهر است، در نقل خاطره ای از آن دوران به ایرنا می گوید:پس از هجوم دشمن، مردم از شهر جنگ زده خرمشهر خارج و احشام و حیوانات به حال خود در خیابانها رها شدند، آن زبان بسته ها گرسنه بودند و صداهای انفجار باعث ترس و وحشت آنها شده بود.

تعدادی از این احشام، به علت انفجارهای مکرر و اصابت ترکش خمپاره، زخمی و یا دچار موج گرفتگی می شدند.

روزی یکی از بسیجی ها با موتور آمد دنبال من(آن زمان مسوول خط بودم) و گفت: حاجی! با عرض معذرت، یک گاو ترکش خورده و در حال مرگ است، بیا تا حرام نشده، دستور بده تا آن را ذبح کنیم.

سوار موتور شده و نزد آن حیوان رفتیم، دیدم گاو خیلی آرام و خونسرد لم داده، اول فکر کردم مرده، بعد دستی بر سرش کشیدم و بدنبال محل ترکش گشتم.

گاو به من خیره شد و در حین ناز و نوازش آن حیوان، متوجه شدم، فرد موتور سوار گاز داد و رفت.

چشمتان روز بد نبیند، در این زمان گاو مثل فنر از جای خود بلند شد و از ترس شاخ های او، با سرعت هر چه تمام، فرار کردم اما سرعت گاو مردنی از من بیشتر بود.

حدود 10 دقیقه ای لابلای نخل ها می دویدیم، دیگر نه من و نه گاو حس دویدن نداشتیم، بالای درختی رفتم، با این کار گاو را هدایت کردم به نزدیکی درخت تا سرگرم شود بلکه آن موتوری پدر صلواتی از راه برسد.

سرو کله موتور سوار پیدا شد، به او گفتم، کجا رفتی، ناگهان غیبت زد؟ این گاو خسته است و رمق ندارد، با سرعت با موتور به سمت من بیا تا در حین حرکت روی موتور بپرم و فرار کنیم.

وقتی می خواستم بپرم و به موتور خیلی نزدیک شدم، گاو با سر و شاخ خود به موتور ضربه می زد تا اینکه از دست آن فرار کردیم.

آمدم به مقر بچه ها در «کوت شیخ» و با بی سیم برای محمود نورانی که مسوول بی سیم سپاه بود، ماجرای حمله گاو وحشی را تعریف کردم.

به محمود گفتم، آن را زیر نظر دارم و می خواهم، اگر اجازه بدهید آن را ذبح کنم.

محمود با حاج احمد که یکی از فرماندهان سپاه بود، تماس گرفت و ماجرا را تعریف کرد، حاج احمد به محمود گفته بود، کسی حق ندارد به او صدمه بزند، زیرا او را سالم می خواهم.

به محمود گفتم: بابا مگر این آدم است؟ این یک گاو است، بگو جگر آن را برای شما می آوریم.

حاج احمد فکر کرده بود یکی از تکاوران و جاسوسان عراقی را گرفته ایم.

برای محمود توضیح دادم: برادر، این چهار پا عراقی نیست، دیدم از پشت بیسیم همه از خنده دارند، منفجر می شوند.

پس از کلی خنده از آن سوی بی سیم اعلام کردند، جگر و ران گاو را برای ما بیاورید.

جایتان خالی، گاو را کشتیم و با پخت غذا با گوشت آن، دلی از عزا درآوردیم.
 
*جام جم
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار