وقتی حرفها و نصیحتهایش در پسر کارگر نشد. قلم برداشت و درباره فرزندش نوشت: «دیگر کاسه صبرم لبریز شده، دیگر با او صحبت نمیکنم و حرفهای نامناسب او را بر نمیتابم.» بعد هم برایش دعا کرد تا به خط اصیل انقلاب برگردد.
شهدای ایران: پسرش را صدا زد. این بار هم می خواست نصیحتش کند. به او گفت از این گروه که خود را به امام چسبانده اند، آبی گرم نمی شود. نمی خواست او را بین گروهی ببیند که به نام امام، راه خود را می روند.
ابوالقاسم خزعلی، همان که در لرستان به سال 1304 متولد شد. پدرش نداف بود و مادرش هم گاهی ترشی تهیه می کرد و می فروخت. خانواده ای کم دست که در 10 سالگیِ ابوالقاسم، لرستان را به مقصد خراسان ترک کردند. هفده سال بیشتر نداشت که سقوط رضاخان را دید. در همان ایام به دروس حوزوی علاقه مند شد. مقدمات را در مشهد خواند و قم را به عنوان مقصد بعدی ادامهی تحصیل حوزوی انتخاب کرد. درس فقه را در محضر آیتالله بروجردی (رض) و خارج اصول را در مکتب امام خمینی (ره) آموخت.
ابوالقاسم خزعلی مشهور به حاج آقا خزعلی، پای ثابت سخنرانیهای روشنگرانه در دوران پهلوی بود. یکی از سخنرانی هایش در شهر رفسنجان باعث دستگیری او شد. ساواک که از حضور این مرد پرشور در شهر ترسیده بود، او را تبعید کرد. گناباد تبعیدگاه حاجآقا بود.
رو به پسرش کرد. لیوان را برداشت. یک جرعه آب نوشید. به یاد کشتار مسجد گوهرشاد افتاد. عرق سردی روی پیشانی اش نشست. می خواست بگوید این گروهی که با آنها رفت و آمد داری، انقلاب را نمی شناسند. امام را دوست ندارند. حالش شبیه شبی بود که از گوهرشاد برگشت. تمام شب در تب سوخت. الآن هم حال خوشی ندارد.
در ماجرای انجمن های ایالتی و ولایتی، پیام امام (ره) را به علمای نجف آباد رساند. صدایش هنوز به گوش اهالی فیضیه می رسد. آنهایی که در فروردین 1343 حاج آقا را دیدند که از ماهیت مقاله ی روزنامه ی اطلاعات پرده برداشت. مقاله ای که ادعای سازش امام با پهلوی را مطرح کرد. ساواک در اسناد محرمانه، او را با نام روحانی افراطی، اخلالگر و طرفدار خمینی میشناخت. حاج آقا خزعلی پس از تبعید سه ساله به گناوه، دوبار دیگر تبعید شد. یکی به زابل و بار سوم، خود را پنهان کرد تا شناسایی نشود. در همان نقطه ای که پنهان شده بود، آقای خامنه ای با رعایت نکات امنیتی به دیدار او رفت. از همان جا رابطهی دوستانه و صمیمانه میان آن دو شکل گرفت.
در همان دوران اختفا، خبر شهادت فرزندش در قم به او رسید. تشییع جنازه نزدیک بود و او باید تصمیم خود را می گرفت. یا دوران پنهان ماندن از چشم ساواک را ادامه دهد یا اینکه به تشییع فرزند شهیدش برود. راه دوم را انتخاب کرد. به تشییع جنازه فرزند رفت اما اشک نریخت. در تمام طول مسیر تشییع، حمد خدا را میگفت.
یاد شهادت فرزندش، حالش را منقلب کرد. به پسرش نگاهی انداخت. می خواست بگوید برادرت برای شکلگیری این نظام جان خود را داد؛ تو هم قلمت را، فکرت را و هرآنچه که داری به پای انقلاب فدا کن. اما حرفش را خورد. از این همه بحث خسته شده بود. اطرافیان پسرش را خوب می شناخت. همان کسانی بودند که راه امام را به غلط تفسیر می کردند. گفت می خواهم اعلام کنم که حرف های تو غلط و اشتباه است. من از این تفکرات حمایت نمی کنم، من پشتیبان این راه اشتباه نیستم حتی اگر پسرم در آن قدم بگذارد.
پس از انقلاب، آیت الله خزعلی همواره از امام (ره) و با رحلت ایشان، از رهبرعظیم الشأن انقلاب حمایت میکرد. اما صراحت لهجهی او که به قول خود از پدرش به ارث برده است، باعث میشد همیشه مطالب خود را بدون ترس به امام بگوید. امام نیز یک بار به او گفت: «من می خواهم که با من اینطور باشید، صریحاللّهجه باشید، مِنّ و مِنّ نکنید.» یک بار دیگر هم که حضرت امام از وی خواست که فلان کس را برای نمایندگی قبول کن، جواب میدهد: به این علّت نمی توانم. امام هم به شوخی می گویند: به حرف من هم گوش نمی کنی؟
در مجلس خبرگان قانون اساسی حضور فعالی داشت. با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و فعالیت های فرهنگی خود را در آن خط ادامه داد. آیتالله خزعلی 3دوره عضو مجلس خبرگان رهبری بود. وی در کمیسیون تحقیق فعالیت میکرد. در مصاحبهای درباره مسئولیت خود عنوان کرد که: «گاهی لازم است حتی به خود رهبر هم تذکر بدهیم و دادهایم و ایشان هم پسندیدند.»
وقتی حرفها و نصیحتهایش در پسر کارگر نشد. قلم برداشت و درباره فرزندش نوشت: «دیگر کاسه صبرم لبریز شده، دیگر با او صحبت نمیکنم و حرفهای نامناسب او را بر نمیتابم.» بعد هم برایش دعا کرد تا به خط اصیل انقلاب برگردد. می خواست همه وجودش را وقف انقلاب کند. اگرچه پسر به حرف پدر نبود اما خودش گفت سنگ قبرش را باید به نام انقلاب بزند. هیچ چیزی بالاتر از این نیست. سنگ قبرش را خوب نگاه کنید. «ابوالقاسم خزعلی دوستدار آیتالله خمینی».
ابوالقاسم خزعلی، همان که در لرستان به سال 1304 متولد شد. پدرش نداف بود و مادرش هم گاهی ترشی تهیه می کرد و می فروخت. خانواده ای کم دست که در 10 سالگیِ ابوالقاسم، لرستان را به مقصد خراسان ترک کردند. هفده سال بیشتر نداشت که سقوط رضاخان را دید. در همان ایام به دروس حوزوی علاقه مند شد. مقدمات را در مشهد خواند و قم را به عنوان مقصد بعدی ادامهی تحصیل حوزوی انتخاب کرد. درس فقه را در محضر آیتالله بروجردی (رض) و خارج اصول را در مکتب امام خمینی (ره) آموخت.
ابوالقاسم خزعلی مشهور به حاج آقا خزعلی، پای ثابت سخنرانیهای روشنگرانه در دوران پهلوی بود. یکی از سخنرانی هایش در شهر رفسنجان باعث دستگیری او شد. ساواک که از حضور این مرد پرشور در شهر ترسیده بود، او را تبعید کرد. گناباد تبعیدگاه حاجآقا بود.
رو به پسرش کرد. لیوان را برداشت. یک جرعه آب نوشید. به یاد کشتار مسجد گوهرشاد افتاد. عرق سردی روی پیشانی اش نشست. می خواست بگوید این گروهی که با آنها رفت و آمد داری، انقلاب را نمی شناسند. امام را دوست ندارند. حالش شبیه شبی بود که از گوهرشاد برگشت. تمام شب در تب سوخت. الآن هم حال خوشی ندارد.
در ماجرای انجمن های ایالتی و ولایتی، پیام امام (ره) را به علمای نجف آباد رساند. صدایش هنوز به گوش اهالی فیضیه می رسد. آنهایی که در فروردین 1343 حاج آقا را دیدند که از ماهیت مقاله ی روزنامه ی اطلاعات پرده برداشت. مقاله ای که ادعای سازش امام با پهلوی را مطرح کرد. ساواک در اسناد محرمانه، او را با نام روحانی افراطی، اخلالگر و طرفدار خمینی میشناخت. حاج آقا خزعلی پس از تبعید سه ساله به گناوه، دوبار دیگر تبعید شد. یکی به زابل و بار سوم، خود را پنهان کرد تا شناسایی نشود. در همان نقطه ای که پنهان شده بود، آقای خامنه ای با رعایت نکات امنیتی به دیدار او رفت. از همان جا رابطهی دوستانه و صمیمانه میان آن دو شکل گرفت.
در همان دوران اختفا، خبر شهادت فرزندش در قم به او رسید. تشییع جنازه نزدیک بود و او باید تصمیم خود را می گرفت. یا دوران پنهان ماندن از چشم ساواک را ادامه دهد یا اینکه به تشییع فرزند شهیدش برود. راه دوم را انتخاب کرد. به تشییع جنازه فرزند رفت اما اشک نریخت. در تمام طول مسیر تشییع، حمد خدا را میگفت.
یاد شهادت فرزندش، حالش را منقلب کرد. به پسرش نگاهی انداخت. می خواست بگوید برادرت برای شکلگیری این نظام جان خود را داد؛ تو هم قلمت را، فکرت را و هرآنچه که داری به پای انقلاب فدا کن. اما حرفش را خورد. از این همه بحث خسته شده بود. اطرافیان پسرش را خوب می شناخت. همان کسانی بودند که راه امام را به غلط تفسیر می کردند. گفت می خواهم اعلام کنم که حرف های تو غلط و اشتباه است. من از این تفکرات حمایت نمی کنم، من پشتیبان این راه اشتباه نیستم حتی اگر پسرم در آن قدم بگذارد.
پس از انقلاب، آیت الله خزعلی همواره از امام (ره) و با رحلت ایشان، از رهبرعظیم الشأن انقلاب حمایت میکرد. اما صراحت لهجهی او که به قول خود از پدرش به ارث برده است، باعث میشد همیشه مطالب خود را بدون ترس به امام بگوید. امام نیز یک بار به او گفت: «من می خواهم که با من اینطور باشید، صریحاللّهجه باشید، مِنّ و مِنّ نکنید.» یک بار دیگر هم که حضرت امام از وی خواست که فلان کس را برای نمایندگی قبول کن، جواب میدهد: به این علّت نمی توانم. امام هم به شوخی می گویند: به حرف من هم گوش نمی کنی؟
در مجلس خبرگان قانون اساسی حضور فعالی داشت. با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و فعالیت های فرهنگی خود را در آن خط ادامه داد. آیتالله خزعلی 3دوره عضو مجلس خبرگان رهبری بود. وی در کمیسیون تحقیق فعالیت میکرد. در مصاحبهای درباره مسئولیت خود عنوان کرد که: «گاهی لازم است حتی به خود رهبر هم تذکر بدهیم و دادهایم و ایشان هم پسندیدند.»
وقتی حرفها و نصیحتهایش در پسر کارگر نشد. قلم برداشت و درباره فرزندش نوشت: «دیگر کاسه صبرم لبریز شده، دیگر با او صحبت نمیکنم و حرفهای نامناسب او را بر نمیتابم.» بعد هم برایش دعا کرد تا به خط اصیل انقلاب برگردد. می خواست همه وجودش را وقف انقلاب کند. اگرچه پسر به حرف پدر نبود اما خودش گفت سنگ قبرش را باید به نام انقلاب بزند. هیچ چیزی بالاتر از این نیست. سنگ قبرش را خوب نگاه کنید. «ابوالقاسم خزعلی دوستدار آیتالله خمینی».
*دانشجو