به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ سردار شهید و فاتح خرمشهر «محمود شهبازی» به سال 1337 در اصفهان به دنیا آمد، او از کودکی قرآن را نزد مادرش آموخت و تحصیلاتش را تا پذیرش در رشته «مهندسی صنایع» در دانشگاه «علم و صنعت» ادامه داد.
محمود در سال 1359 به سمت «فرماندهی سپاه پاسداران همدان» منصوب شد و همزمان با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و به عنوان قائم مقام لشکر 27 محمدرسولالله(ص) در عملیات فتحالمبین شرکت کرد. وی پس از مدتی به همراه نیروهایش راهی محور اهواز ـ خرمشهر شد و سرانجام در مرحله آخر عملیات «الی بیتالمقدس» در روز دوم خرداد 1361 در سن 24 سالگی به شهادت رسید.
خاطرهای از آخرین دیدار سردار حسین همدانی با شهید محمود شهبازی در ادامه میآید:
***
حسین یک جفت عصا گرفته بود زیر بغلش و لنگلنگان میرفت. به هر که میرسید، نشان شهبازی را میگرفت. باید قبل از آغاز مرحله سوم عملیات، پیام متوسلیان را به او میداد. رسید پشت کانتینرهای دارخوین. یکی از بچههای تدارکات گفت: «اگه حاج محمود رو میخوای، همین نیم ساعت پیش اینجا بود. یه دست لباس نو گرفت با یه مشت حنا. فکر میکنم میخواست تنی به آب بزنه».
همدانی راه برکه را میشناخت. با زحمت از میان زمینهای خیس نخلستان عبور کرد. چشمش افتاد به لباسهای سبزی که رگههای شوره، دور تا دورش را موج انداخته بود.
لباس از شاخه یک نخل آویزان بود؛ کنارش هم یک دست لباس نو خاکی رنگ با آرم سبز و زرد مخملی سپاه و یک کوله پشتی.
کنجکاوی همدانی گُل کرد. آرام آرام رفت پشت یک بوته خار. همان جا نشست و چشمش را دوخت به شهبازی که تنش را سپرده بود به آب برکه. دقیقهای گذشت شهبازی کنار برکه ایستاد و با یک کاسه پلاستیکی، آب بر سر و بدنش ریخت. به سمت نخل آمد. لباسهای تازه را پوشید و حنا را ریخت توی کاسه پلاستیکی.
همدانی دزدیده نگاه میکرد. با خودش گفت: «حتماً باز کَفِ پاهاش تأول زده؟» اما وقتی دید شهبازی روی انگشت دست و پاهاش حنا گذاشت، شوری به دلش افتاد ناخواسته نیمخیز شد و عصا را زد زیر بغلش.
شهبازی کولهپشتی را باز کرد. سه کتابی را که همیشه همراهش بود، بیرون آورد. با حسرت نهجالبلاغه و رساله القاءالله امام را ورق زد. هر دو را بوسید و گذاشت توی کولهپشتی رو به قبله چرخید و شروع کرد به خواندن قرآن.
قرآن که میخواند، شانههایش تکان خورد. صدای هقهق گریه او گامهای همدانی را سست کرد. داشت سوره قیامت را میخواند: «وجوه یومئذ ناصره الی ربها ناظره...».
همدانی محو صدای او شد. صوت دلنشین و حزین شهبازی مثل طیفی نیرومند از جاذبه مغناطیسی او را به سمت خود کشید. شهبازی تلق تلق عصا را شنید. سوره را تمام کرد و با گوشه آستین اشک چشمانش را گرفت. چرخید به طرف همدانی. لبخندی زد و گفت: «چه به موقع آمدی! خیلی خوشحالم که میبینمت».
ـ من هم واسه تو دلتنگ بودم. رو تخت بیمارستان برام سخت بود. راستش وقتی حاج احمد چوب دستی رو انداخت کنار و گفت مرحله نهایی عملیات میخواد شروع بشه، بیشتر هوای تو رو کردم.
ـ اما من واسه این خوشحال نیستم.
ـ پس چی؟
ـ میگن هر کی یه سنگ صبور باید داشته باشه، یکی سنگ صبورش مادرشه، یک همسرش، یکی برادرش، یکی هم مثل امام علی دردش رو واسه چاه میگه و ...
همدانی فهمید شهبازی دنبال چیست. پرید وسط حرفش: «تو هم اومدی درد دلات رو واسه این برکه بگی... توی این نخلستان قشنگ».
ـ نه، خودت هم میدونی که سنگ صبور من تویی.
همدانی خجالت کشید و صورتش سرخ شد: «من هم به داشتن دوست و فرماندهی مثل تو افتخار میکنم».
شهبازی آهی از تهدل کشید و چشم انداخت روی کوله پشتی و گفت: «دارایی من این دو تا کتابه و این تیکه کاغذ، پیش تو باشه».
دست کرد توی جیبش و کاغذ تا شدهای را گذاشت توی دست همدانی. همدانی خشکش زد: «این چیه محمود؟».
شهبازی نمک خندهای زد: «گفتن نگید؛ ولی من بهت میگم... وصیتنامهس».
همدانی خواست خود را خونسرد نشان بدهد. آرام گفت: «ای بابا؛ حالا که جاده رو رد کردیم، دژ مرزی رو گرفتیم، یه گام دیگه تا دروازه خرمشهر نمونده، این حرفا رو بذار واسه آزادی قدس و کربلا».
ـ توی تنگه قراویز گفتم این دفعه آخره... توی تنگه کورک گفتم این دفعه دیگه رفتنیام، توی دشت عباس گفتم اینجا با جاهای دیگه فرق داره؛ ولی...
شهبازی به اینجا که رسید، مکثی کرد. صورتش را رو به آسمان گرفت و گفت: «ولی اینجا، کشش از یه جای دیگهس».
همدانی سرش را انداخت پایین و گفت: «ولی حاج احمد منو فرستاده که بهت بگم بیای قرارگاه».
ـ این یه بار، حاج احمد عذر منو میپذیره. خودش بهتر از من میدونه که همت اون جلو تنهاست.
ـ اما من به حاج احمد چی جواب بدم؟ بگم که جانشین تیپ مثل یه نیروی ساده رفت تو خط؟
ـ مگه خود حاج احمد توی دژ مرزی ترکش نخورد؟ اونجا مگه خط نبود؟
غبار غمی به دل همدانی نشست. با حسرت چشم انداخت توی چشمان شهبازی و لباسهای تازهاش را نگاه کرد. مانده بود چه بگوید. تمام رگ و پی بدنش میتپید و بغضی سخت گلویش را فشار میداد. حالت چشمانش به آسمان میمانست، بهانه گریه داشت؛ اما لبخند صمیمانه شهبازی به او جرأت نمیداد.
شهبازی دست برد و دو تا عصا را از روی زمین برداشت. آهسته آنها را گذاشت زیر بغل همدانی و خم شد. روی دست راست همدانی بوسهای زد؛ روی عقیق. همدانی دستش را کشید: «این کارا چیه پسر؟!».
شهبازی خندید. دو کف دستش را روی چشمانش مالید و نفس عمیقی کشید و گفت: «چه بویی... بوی کربلا رو حس میکنی؟».
همدانی دل گرفته گفت: «نه حس نمیکنم؛ ولی میدونم یه پیوندی با این انگشتری داره».
ـ یه بار گفتم... چیزی از سِر این انگشتری نمیدونم. فقط مادرم وقتی این رو بهم داد، گفت که از کربلا اومده... همین.
همدانی بدنش را روی عصا انداخت و با دست حلقه انگشتر را بیرون کشید: «فکر میکنم وقتشه که پیش خودت باشه».
گونههای شهبازی از لبخند گرد شد: «انگشتری رو از کربلا آوردن... اسم تو هم حسینه... پس برازنده خودته. این رو توی همون برخورد اول بهش رسیدم».
همدانی با گوشه آستین عرق پیشانیاش را گرفت. قبل از اینکه جواب بدهد. شهبازی پیشدستی کرد و کوله پشتی را روی دستش انداخت. گفت: «یا الله، حاج احمد چشم به راهته».
همدانی جنبشی گرفت. دستانش روی عصا میلرزید. شهبازی دستانش را دور شانههای او حلقه کرد و بوسهای بر شانهاش زد. چشمان همدانی بر خاک خیره ماند. پلکی زد و دانههای اشک روی گونههایش دوید. بریده بریده گفت: «یادش به خیر پرویز اسماعیلی چقدر ما زور زدیم که اون رو بفرستیم یه جای بیخطر که خوابش تعبیر نشه».
شهبازی سرش را روی شانه او تکان داد: «همین طوره. خودش وعده داده ظرف آدم که پر بشه، یه ثانیه هم این طرف و اون طرف نمیشه».
همدانی طاقت نیاورد. یکباره خودش را در آغوش شهبازی جدا کرد. نتوانست به چشمان او نگاه کند. برگشت و عصا زنان راه قرارگاه را در پیش گرفت.