سرویس اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ تابوت روی دست ها در پرواز بود . انگار دو بال آسمانی داشت . به هر سو که می خواست می رفت . فشار جمعیت ، آدم های زیرتابوت را جابه جا می کرد . همه می خواستند برای لحظه ای هم که شده ، دستی به تبرک ، به تابوت بکشند. ازدحام جمعیت ، تو را به این سو و آن سو می کشاند . باورت نمی شد، آن که مثل قاصدک روی دست ها در پرواز است پسرتو باشد : محمدحسین .
همه این آدم ها ، برای سر سلامتی دادن به تو آمده بودند . خیلی ها را نمی شناختی ، دوستان دانشگاهش بودند یا هم رزمانش . از روتاهای اطراف هم آمده بودند . چهره ها همه ، گرفته و غمگین . نمی دانستی محمد حسین چه کرده با این ها که این طور در فراغش می سوزند .
حال خودت را نمی فهمیدی .
چشمانت را بستی . صدایش را می شنیدی . آمده بود برای رفتن اجازه بگیرد . گفتی که « به پدرت بگ . » گفت : « صدای هل من ناصر ینصرنی به گوش می رسد . چطور می توانم خاموش باشم و به جبهه نروم ؟ »
عزم رفتن کرده بود . به پدر نگفته ، راهی شد .
اورفت وتو چشم انتظار ماندی . انتظاری طولانی که سرانجام به گلزار شهدا ختم شد . نگاهی به اطراف انداختی . سیل جمعیت همچنان در خروش بود . کسی از پشت بلندگو وصیت نامه محمد حسین را را می خواند : « و لا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا ، بل احیاء عند ربهم یرزقون . » اشک ، پهنای صورتت را خیس کرد .
در این چند روز به اندازه تمام عمرت پیر شدی . نور چشمانت کم شده بود . چروک های پیشانی ات بیشتر .
صدا شنیده می شد : « درود برشهیدان انقلاب اسلامی ایران که با نثار خون خود انقلاب را بارور کردند . » هق هق گریه ات بلند تر شد . به خاطر آوردی که تمام وجودش وقف امام بود : « درود برتمام پدران ومادران که جوانان عزیز خود را ، که امید آینده آنان می باشند ، به جبهه های جنگ می فرستند تا میهن اسلامی ما را ، که امید تمام مسلمانان جهان است ، آزاد کنند . »
جمعیت هم صدا با تو ضجه می زد . دنیا ی بدون او را می خواستی چه کنی ؟ آرزوها برایش داشتی . می خواستی لباس دامادی تنش کنی .
زن ها دلداری ات می دادند . صدا همچنان شنیده می شد : « پدر ومادرم ، اگر چنانچه خداوند منان ، این بنده گناهکار را مورد لطف قرار داد و شهادت را نصیبم کرد ، برشماست که خونسردی خود را حفظ کنید ، با خلوص نیت وبا شادی کامل با جنازه ام برخورد کنید . »
دلت می خواست یک بار دیگر صورتش را ببینی . اشک ها یت را پاک کردی . خودت را از میان جمعیت به سوی تابوت کشاندی . با همان لباس بسیجی ، او را آورده بودند . او را غسل نکردند . آخر شهید که غسل ندارد .
صورتش را آفتاب سوزانده بود . تنها کاری که کردی ، قدری تربت روی سینه اش گذاشتی . انگشتر عقیقی که برای دامادی اش گذاشته بودی ، برداشتی و به چشم گذاشتی . از اینجا صدای واضح تری شنیدی : « همان طور که می خواستید یک روز در عروسی من شیرینی پخش کنید ، در روز تشییع جنازه ام شیرینی یدهید . »
صدا به تو آرامش می داد . از جا برخاستی ، روی سر همه گلاب پاشیدی . جعبه های شیرینی میان جمعیت توزیع شد . بوی گلا ب همه جا را معطر کرد . یکی از دور چاووشی می کرد . نقل می پاشیدی روی سر مردم . اشک امان نمی داد که ببینی نقل ها با دل مردم چه می کند . غوغایی میان جمعیت افتاده بود . وصیت آخرش را قبلا عملی کرده بودی . تمام سرمایه اش چند جلد کتاب بود که همه را به توصیه خودش به کتابخانه سپردی . حتی یکی را هم برای یادگاری نگه نداشتی .
همه عشق و علاقه اش را یک جا به کتابخانه هدیه کردی .
به وصیتش که عمل کرده بودی ، دلت آرام شده بود .
بوی اسپند همه جا پیچیده بود . محمد حسین مثل دامادی که به حجله عروس می رود ، آرام و راضی به خواب رفته بود . حجله محمد حسین ، خاک گلزار شهدا بود . قلبت آرام شده بود . تو که به آرزویت نرسیدی ، اما خوشحال بودی که محمد حسین به آرزویش رسید : « شهادت آرزوی هر جوانی است . » لا به لای اشک هایت می گفتی : « پسرم ، شهادتت مبارک . »