خیلی مطمئن و آرام روی کنده درخت نشستم و به آنها گفتم که اگر برای امام حسین(ع) گریه میکنید، خوب امامتان است، ولی چرا برای عباس(ع) که امام نیست خودتان را میزنید؟
به گزارش شهدای ایران؛ محسن رفیقدوست در کتاب خاطرات خود به یکی از کمونیستهای همبند خود اشاره میکند و درباره ابتکار عجیبوغریب این فرد برای تبلیغ کمونیسم در یکی از شهرستانها میگوید: یکی از کمونیستهایی که در زندان بود، شاهپور نامی از اهالی شمال بود، او هم سن و سال من بود و در نتیجه گاهی با هم صحبت میکردیم و در زمینه مسائل گوناگون حرف میزدیم.
یک روز او تعریف میکرد: «من تازه کمونیست شده بودم و از طرف تشکیلاتم مأموریت پیدا کرده بودم روی منطقهای کار کنم و کمونیسم را در آن منطقه رواج دهم. بر پایه آموزشهایی که دیده بودم در ابتدا شروع به خدمات عمرانی کردیم. مثلاً، برای آنها حمام، مدرسه، راه و کتابخانه ساختتیم. محبوبیت من در میان اهالی منطقه به سبب انجام خدمات عمرانی به حدی بود که وقتی میخواستم به شهر - خانهمان - بیایم، کره و مرغ و دیگر وسایلی که در روستا بود برای سوغاتی به من میدادند و بدرقهام میکردند و وقتی میخواستم به منطقه برگردم به استقبالم میآمدند. خلاصه محبوبیت بسیاری در میان اهالی منطقه داشتیم.
سال بعد شروع کارم که مصادف با محرم بود، آنها مدام از من میخواستند برایشان مسجد و حسینیه بسازم که من از این کار طفره میرفتم. آنها هم خیلی ساده در گوشهای از روستا جمع شدند و شروع به عزاداری کردند. من که پیش خودم گمان میکردم زمان برای تبلیغ علنی مناسب است و با توجه به حرفشنوی که اینها از من دارند، در هدفم موفق خواهم شد؛ بنابراین شروع به چیدن مقدمات کردم.
ابتدا خواستم درباره خدا و امامان صحبت کنم. بعد فکر کردم که نامناسب است و درباره پیامبر(ص) و امام علی(ع) و دیگر امامان هم جرئت نکردم تا اینکه به ذهنم رسید درباره حضرت عباس(ع) که دیگر امام و پیامبر نیست؛ بنابراین، شروع به صحبت درباره او کردم و خیلی مطمئن و آرام روی کنده درخت نشستم و به آنها گفتم که اگر برای امام حسین(ع) گریه میکنید، خوب امامتان است، ولی چرا برای عباس(ع) که امام نیست خودتان را میزنید؟ تا این جمله را گفتم کدخدای آن روستا ناگهان فریاد کشید: آهای مردم! این فرد زندیق است و برای تبلیغ آمده و حالا از کجا هم شروع کرده؛ از بابالحوائج ما حضرت اباالفضل العباس (سلاماللهعلیه) خلاصه آن روز، همه روستا با بیل و چماق کتک مفصلی به من زدند و از روستا بیرونم کردند.»[1]
[1] - خاطرات محسن رفیقدوست، تدوین داوود قاسم پور، مرکز اسناد، 1383، صص 120-121
یک روز او تعریف میکرد: «من تازه کمونیست شده بودم و از طرف تشکیلاتم مأموریت پیدا کرده بودم روی منطقهای کار کنم و کمونیسم را در آن منطقه رواج دهم. بر پایه آموزشهایی که دیده بودم در ابتدا شروع به خدمات عمرانی کردیم. مثلاً، برای آنها حمام، مدرسه، راه و کتابخانه ساختتیم. محبوبیت من در میان اهالی منطقه به سبب انجام خدمات عمرانی به حدی بود که وقتی میخواستم به شهر - خانهمان - بیایم، کره و مرغ و دیگر وسایلی که در روستا بود برای سوغاتی به من میدادند و بدرقهام میکردند و وقتی میخواستم به منطقه برگردم به استقبالم میآمدند. خلاصه محبوبیت بسیاری در میان اهالی منطقه داشتیم.
سال بعد شروع کارم که مصادف با محرم بود، آنها مدام از من میخواستند برایشان مسجد و حسینیه بسازم که من از این کار طفره میرفتم. آنها هم خیلی ساده در گوشهای از روستا جمع شدند و شروع به عزاداری کردند. من که پیش خودم گمان میکردم زمان برای تبلیغ علنی مناسب است و با توجه به حرفشنوی که اینها از من دارند، در هدفم موفق خواهم شد؛ بنابراین شروع به چیدن مقدمات کردم.
ابتدا خواستم درباره خدا و امامان صحبت کنم. بعد فکر کردم که نامناسب است و درباره پیامبر(ص) و امام علی(ع) و دیگر امامان هم جرئت نکردم تا اینکه به ذهنم رسید درباره حضرت عباس(ع) که دیگر امام و پیامبر نیست؛ بنابراین، شروع به صحبت درباره او کردم و خیلی مطمئن و آرام روی کنده درخت نشستم و به آنها گفتم که اگر برای امام حسین(ع) گریه میکنید، خوب امامتان است، ولی چرا برای عباس(ع) که امام نیست خودتان را میزنید؟ تا این جمله را گفتم کدخدای آن روستا ناگهان فریاد کشید: آهای مردم! این فرد زندیق است و برای تبلیغ آمده و حالا از کجا هم شروع کرده؛ از بابالحوائج ما حضرت اباالفضل العباس (سلاماللهعلیه) خلاصه آن روز، همه روستا با بیل و چماق کتک مفصلی به من زدند و از روستا بیرونم کردند.»[1]
[1] - خاطرات محسن رفیقدوست، تدوین داوود قاسم پور، مرکز اسناد، 1383، صص 120-121