وقتی رفت ، دل مادر را با خود برد. مادر نذر کرد، برای سلامتی پسرش روزه بگیرد ؛ پنج روز به نیت پنج تن. سحر روز دوم بود که پروانه ای وارد اتاق شد، دور مادر چرخید و چرخید ، دل مادر لرزید، قلبش به تپش افتاد، ندایی به او می گفت که پسرش شهید شده . یا علی گفت و به نماز ایستاد تا دلش آرام شود. بعد از نماز لحظه ای خوابش برد . در رویا پسرش را دید که مجروح شده، دیگر یقین پیدا کرد که مجتبی به آرزویش رسیده و بهشتی شده است. دست به دعا برداشت و به سبب این لطف و کرم بی نهایت که خدا نصیب او و پسرش کرد، ... خدا را شکر گفت.
همسر مجتبی، بی خبر از همه جا، با گل لاله در انتظارش بود. می خواست خبر خوش پدر شدنش را به او بدهد، اما انگار مجتبی از همه چیز خبر داشت، چون در وصیت نامه اش گفته بود: « اگر پسر بود اسمش را حسین و اگر دختر بود ، زینب بگذارید و از تربیتش غافل نباشید. »
روزی که جنازه مجتبی را به روستا آوردند ، عطر یاس در همه جا پیچید .
مجتبی هنر خوب زندگی کردن و خوب مردن را را به همه نشان داد. مزار مجتبی وعده گاه عاشقانی شد که می خواستند آسمانی شوند.
گویند ذکر خیرش در خیل عشق بازان