به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛سردار شهید «سیدمجتبی هاشمی» فرمانده جنگهای نامنظم متولد 1319 بود که در 28 اردیبهشت 1364 توسط منافقین به شهادت رسید. در سالروز شهادت این شهید گرانقدر، شبنم هاشمی فرزند ارشد شهید خاطراتی را از دوران کودکی تا شهادت پدر اینطور روایت می کند:
از دوران کودکی یادم است که بابا، بچهها را قلمدوش میکرد؛ هر چه از آغوش پدر یادم است، روی دوش او بوده. پارک بردن و تفریح کردن را یاد میداد؛ یکی از ویژگیهایی که از پدر روی من هم تأثیر داشت، کمک به مستحق بود، در حالی که او نمیگذاشت کسی بفهمد.
بچه بودم وضع مالی آنچنان خوبی هم نداشتیم، در یک شب زمستانی بابا کت و پالتویش را به مستحق داد و به خانه آمد؛ چون آن لحظه جیبش خالی بود و توان مالی برای کمک کردن نداشت.
قبل از شهادت بابا، یک پیرمرد به فروشگاه لباس آمد؛ بابا قد بلندی داشت؛ دولا شد دست آن پیرمرد را بوسید و پول، داخل جیبش گذاشت.
حدود 5 ـ 4 ساله بودم، با پدر به کَلهپزی رفته بودیم؛ برای من خوردن آن همه صبحانه زیاد بود؛ دیدم آقای مستحقی در آن محل بر سر میزی نشسته و به اطراف نگاه میکند، گفتم: «بابا، غذای خودم را ببرم به او بدهم؟» بابا گفت: «هیچ وقت چیزی که خودت نمیخواهی را به کسی نده». بابا رفت و برای آن آقا غذا خرید و روی میزش گذاشت.
پدرم به کمک کردن دیگران خیلی توجه داشت؛ خصوصیات خوبی داشت؛ شبها به من دیکته میگفت؛ بابا خیلی قشنگ در درسها کمکم میکرد. همه چیز را عملی به من یاد میداد.
فعالیتهای انقلابی بابا هم روی من تأثیر گذاشته بود به طوری که زمان انقلاب نوجوان بودم، عکس شاه را که روی دیوار مدرسه نصب بود، بردم و در دستشویی شکستم.
پدر خیلی به حجاب اهمیت میداد؛ در دوران نوجوانی چادر سرم میکردم؛ موهایم بلند بود؛ وقتی آن را میبستم، از پشت سر برجسته میشد؛ پدر میگفت: «موهایت را پایین ببند تا برجسته نباشد».
بعد از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران هم، بابا 3ـ2 ماه یکبار میآمد و سری به ما میزد؛ من فرزند ارشد بودم و میگفتم: «فردا میخواهید بروید، من هم با شما میآیم»، بابا میگفت: «باشه، ساکات را ببند، شب زود بخواب، فردا میبَرَمت». او نمیخواست دل من را بشکند.
اوایل جنگ، بابا را خیلی در تلویزیون نشان میداد؛ صدا و سیما با او مصاحبه میکرد با اینکه از اوضاع و احوالش خبر داشتیم، همیشه انتظار داشتم که بیاید.
یک روز پدر در حالی که به طرف خانه میآمد، با گروهشان در کوچه میخواندند:
ما فدائیان در ره اسلام
هستی خود را میدهیم آسان
شهادت در ره خدا آرزوی ماست
قیامت سرافرازی و آبروی ماست
جان نثاران راه حق هستیم ...
من با شنیدن این صدا تا سر کوچه دویدم، چون صدای بابا میآمد.
پدرم فروشگاه لباس داشت؛ در ایام عید مردم جلوی فروشگاه صف میکشیدند؛ پدرم نصف و شاید 90 درصد درآمد مغازه شب عید را خرج مستمندان میکرد. در فاصله چند متری مغازه بابا، فروشگاه کفش ملی بود؛ آن موقع پوشیدن کفش ملی برای مردم به قول امروزیها کلاس داشت؛ بابا به نیازمندان کارت میداد و به آنها میگفت: «بروید و کفشهایتان را از کفش ملی بگیرید».
اوایل انقلاب که سازمانی برای حمایت از کودکان بیسرپرست نبود، پدرم خانه بزرگی را اجاره کرده بود، تعدادی خدمه خانم سن و سالدار را هم در آنجا مستقر کرده بود تا از دختر بچههای بیسرپرست مراقبت کنند؛ آن موقعها پدرم، وسایل مورد نیاز و غذای این جمع را میخرید و روی چرخ میگذاشت و به محل اسکانشان میبُرد.
بابا خیلی به نماز صبح اهمیت میداد؛ صبحها صوت قرآن پدر مرا از خواب بیدار میکرد. ادب برای پدرم مسئله مهمی بود، ادب هنگام غذا خوردن، نشستن، برخورد با بزرگترها، صحبت کردن و...
در مجموع پدرم به مسائلی از جمله کمک به مستمندان، حرام و حلال، نماز و روزه و قرآن خیلی اهمیت میداد. من که در 16 سالگی ازدواج کردم، ملاک پدرم برای انتخاب، ایمان و اعتقادات بود، خلاصه روزهای خوشی را در کنار ایشان داشتیم تا اینکه
منافقین او را شبانه در محل کارش ترور کردند؛ ما هم صبح در جریان شهادتش قرار گرفتیم.
یادم است تا مدتها بعد از شهادت پدر، اطراف تهران مردم زاغهنشین و حلبآباد، با بودجه کم، برای بابا مراسم ختم میگرفتند، بعد فهمیدیم که بابا به این نقاط کمک میکرد؛ حتی کودکان آن محلهها با گریه، پدرم را «بابا» خطاب میکردند.
منبع:فارس