شهدای ایران: زن در مقابل زندان قصر ایستاد ، اشک در چشمش حلقه زد و قطره ای شد بر روی چادر سیاهش روزهای زندگی مثل فیلمی از مقابل چشمانش می گذشت.یاد ان روز افتاد که پسرش از صبح پشت در زندان منتظر ماند اما اجازه ندادند ،پدرش را ببیند.یاد آن روز افتاد که همسرش را میبردند و پسرها پشت موتور مامور را گرفته بودند تا نگذارند بابا را ببرند و روی خاک کشیده میشدند... چهره همسرش نقش بت در قاب ذهنش ،خسته از کم لطفی یاران لبخندی زد و گفت : «بخند زهرا جان، صدای خنده های تو به من روحیه می دهد.» زهرا گل گل ، همسر شهید لاجوردی از سختی های شیرین زندگی با یک مجاهد خستگی ناپذیر می گوید.
**********
از خاطرات برجسته زندگي تان با شهيد لاجوردي بگوييد.
در دوران ستمشاهي، حدوداً نه سال در زندانهاي مختلف از جمله كميته مشترك، قصر، قزلحصار، اوين و مشهد به سر بردند. در يكي از روزهاي زمستان كه برف سنگيني باريده بود، پس از ماهها انتظار امكان ملاقات با ايشان براي ما فراهم شد. ايشان در زندان قصر تهران بودند. بالاخره به ما خبر دادند كه ميتوانيم ملاقات حضوري داشته باشيم. با زحمت زياد بدون وسيله به طرف زندان قصر حركت كرديم. پسر بزرگم، نه سال داشت. قرار گذاشتيم دو ملاقات حضوري بگيريم، يكي براي پسر بزرگم و ديگر من و سه فرزند خردسالم. بعد از ساعتها معطلي در صفي طولاني، بالاخره نوبت به ما رسيد. من و بچهها با شهيد لاجوردي ملاقات كرديم، ولي محمد آقا نتوانست پدرش را ببيند و گفتند وقت ملاقات تمام شده. آن روز خيلي دلم سوخت. حالا هر وقت از مقابل زندان قصر ميگذرم، ياد آن روزها ميافتم و بياختيار اشكم سرازير ميشود. خاطره ديگرم به بعد از پيروزي انقلاب و دوران مسئوليت ايشان به عنوان دادستان انقلاب مربوط ميشود. شب عيد بود و اعضاي خانواده، خود را آماده ميكردند كه آن شب را دور هم باشيم. آقاي لاجوردي به منزل آمدند و گفتند امشب قرار است به ديدن بچههاي كانون اصلاح و تربيت برويم. من ناراحت شدم و خواستم يادآوري كنم كه آن شب قرار است با بچهها دورهم باشيم، اما ترجيح دادم سكوت كنم و مخالفتي نداشته باشم. خلاصه همگي به كانون اصلاح و تربيت رفتيم. شهيد لاجوردي براي بچهها هديه آورده بودند و تكتكشان را بوسيدند و آنها را در آغوش گرفتند. اين منظره سخت مرا تحت تأثير قرار داد و خدا را شكر كردم كه با اين برنامه مخالفتي نكردم.
نحوه انتخاب شما براي همسري شهيد لاجوردي چگونه بود؟
ايام عاشورا بود. من كلاس پنج بودم و بسيار علاقه و تقيد داشتم كه در مراسم دهه محرم شركت كنم. در آنجا با خلوص قلب از خانم، فاطمهزهرا(س) درخواست كردم كه مرا عاقبت بخير كند و هميشه اين احساس را دارم كه خانم پاسخ مرا دادند و مرا براي پسرشان انتخاب كردند.
چه كسي شما را به خانواده ايشان توصيه كرد؟
خانم عموي من با يكي از اقوام حاج آقا صحبت كردند. اقوام شوهرم كه در همسايگي ايشان بودند، گفته بودند كه ما براي پسرمان دنبال همسري ميگرديم و خانم عمويم مرا معرفي كرده بودند. بعد فهميدند كلاس پنجم ابتدايي هستم، گفته بودند كه اين عروس كوچك است و خانم عمويم گفته بودند توكل به خدا. وقتي به خواستگاري آمدند، من، خواهر بزرگشان را ديدم. وقتي رفتند به مادرم گفتم كه خانواده دوستداشتنياي بودند، ولي به من چيزي نگفتند. بعد از دوسه روز، عكس آقايل اجوردي را آوردند و از من پرسيدند حاضري همسر ايشان بشوي؟ نگاهي به عكس كردم و نتوانستم جواب بدهم. پدرم گفتند دخترم كوچك است و صدمه ميخورد و خلاصه مخالفت كردند. يكي دو هفته از اين موضوع گذشت و يك روز صبح پدرم از خواب بيدار شدند و به مادرم گفتند،«من فكر ميكنم در اين ماجرا اشتباه كردهام. ديشب خواب ديدم كه در حسينيه ارشاد جمعيتي از علما هستند و فردي نوراني روي منبر نشستهاند كه من صورتشان را از شدت نور نميبينم، ولي پاهايشان را ميديدم. ايشان اشاره كردند كه بيا جلو. من رفتم جلو و آن آقا دست آقاي لاجوردي را گرفتند و گذاشتند در دست من و گفتند از امروز به بعد نسل من با تو يكي شد.» اين حرف پدرم در ذهن من مانده، ايشان گفتند،«من پشيمان شدهام و فكر ميكنم زهرا قسمت اين خانواده است.» من با شنديدن اين خواب پدر، دلم بسيار محكم و قرص شد. پدرم رفتند منزل پدر آقايلاجوردي هم براي عيد غدير و هم به ايشان گفتند كه من فكرهايم را كردهام و فكر ميكنم دختر من قسمت شماست. الحمدالله رب العالمين، هر چند با سختيهاي فراواني روبرو بوديم، ولي هميشه شاد بودم و هرگز نشد كه خداي ناكرده در دلم احساس كنم دارم رنج ميبرم و از هر كسي هم كه درباره من و زندگيام چنين قضاوتي داشت كه دارم رنج ميبرم، دلگير ميشدم و ديگر دلم نميخواست با او معاشرت كنم. احساس ميكردم خداوند به من هديهاي داده و بايد قدرش را بدانم و شكر كنم.
اولين بار كه شهيد لاجوردي در ارتباط با مسائل مبارزاتي دستگير شدند، شما چند سال داشتيد و چگونه با اين مسئله برخورد كرديد؟
حاج آقاي لاجوردي يك وقتهايي دير به منزل ميآمدند و من ميدانستم كه در جلساتي شركت ميكنند. ولي هيچ وقت سئوال نميكردم. احساس ميكردم بايد بدون دغدغه و با خيال راحت به فعاليتهايشان برسند. هفته اي يك شب جلسات مذهبي در خانه ما بود و از پشت در به سخنرانيها گوش ميداديم. تا جايي كه امكان داشت نميگذاشت ما از مسائل سياسي و مبارزاتي مطلع شويم كه يك وقت گرفتاري برايمان پيش نيايد.
اما شما كه ميدانستيد ايشان مشغول مبارزه و فعاليت سياسي است. چگونه با نگرانيهايتان كنار ميآمديد؟
ميدانستم، اما به روي خود نميآوردم. احساس ميكنم واقعاً خدا كمك ميكرد. خيلي صبر ميكردم. زهره خانم را هشت ماهه باردار بودم. از حمام برميگشتم كه ديدم دور تا دور منزل، محاصره است. شايد سيزده،چهارده سال بيشتر نداشتم.
همين طور متحير و متعجب بودم. حاج صادق اماني دامادمان بودند و به خاطر ايشان منزل را محاصره كرده بودند. ما هم كه در منزل اعلاميه هاي امام و بريده هاي روزنامه ها را داشتيم. با ديدن ماموران خيلي پريشان شدم. ده روزي وضع به اين شكل بود. آقاي لاجوردي را دستگير كردند و من خيلي پريشان بودم و يك ختم انعام نذر كردم و گفتم،«يا باب الحوائج! من ميخواهم كه لاجوردي به هنگام زايمان فرزندمان، در كنارم باشد.» شب جمعه بود كه حاج آقا ساعت ۱۱ شب از زندان كميته مشترك، با سري متورم در حالي كه معلوم بود حسابي شكنجه شده اند،آمدند. جمعه هفته بعد،زهره خانم دنيا آمد و ده روز بعد باز خانه را محاصره كردند و حاج آقا را بردند. خانه ما دائماً محاصره ميشد و دائماً حاج آقا را ميگرفتند و ميبردند،ولي من ته دلم شاد بود، چون ميدانستم هدف ايشان چيست. هر وقت ميآمدند، ميگفتم و ميخنديدم و شاد بودم و حاج آقا ميگفتند،«هميشه اين صداي خنده هاي تو توي گوشم هست و در زندان به من روحيه ميدهد.» بچه ها را هم كه ميخواستن ببرم براي ملاقات،اسم زندان را نميآوردم و ميگفتم،«داريم ميرويم باغ پدر جان.» به آنجا كه ميرسيديم،بچه ها سنگ بر ميداشتند و به در و ديوار زندان ميزدند. ميگفتم،«چرا اينطور ميكنيد؟» ميگفتند،«ميخواهيم درو ديوار زندان خراب شود و پدر جان بيايند بيرون.» ته دلم محكم و روشن بود كه انقلاب ميشود، ولي البته نه به زودي. ميگفتم نوه نتيجه هايمان انقلاب را ميبينند.
در دورههايي كه شهيد لاجوردي در زندان بودند، چه كساني به شما كمك ميكردند تا بتوانيد زندگي را اداره و بچه ها را بزرگ كنيد؟
خانواده ايشان، به خصوص اخوي بزرگشان بسيار به ما محبت ميكردند و نقش پدري را به عهده داشتند. پدر و مادر خودم هم بودند. اخوي بزرگشان واقعاٌ براي من و بچه ها محيط آرامي را فراهم آوردند. هميشه دعايشان ميكنم.
با اين زندگي پر از خطري كه با شهيد لاجوردي داشتيد، چگونه خود را آرام ميكرديد؟
من فكر ميكنم دعا خيلي در زندگي من تاٌثير داشت و بسيار به من آرامش ميداد. يك شب خواب ديدم در حرم حضرت رضا(علیه السلام) هستم و يك آقاي نوراني بلند بالايي يك چادر زيبا را به من دادند و گفتند،«اين چادر مال شماست.»من توي خواب عقب چادرم ميگشتم و ايشان اصرار داشتند كه اين چادر مال توست. بالاخره چادر را گرفتم و تازه متوجه شدم كه اين شخصيت بزرگوار، خود حضرت رضا (علیه السلام) هستند. عرض كردم، «آقا!شوهر مرا خيلي زندان ميبرند. من تا كي بايد منتظر آمدن ايشان بمانم؟» آقا فرمودند،«ميآيد و ديگر بر نميگردد.» من بدهي هم نداشتم، ولي نميدانم چرا در خواب اين حرف را زدم كه،«آقا! من يك مقدار بدهي دارم.» آقا دست مرا پراز سكه كردند.
روحيه بچهها را چگونه حفظ ميكردند؟
شهيد باهنر و عده اي ازآقايان براي خانواده هاي زنداني ها اردو هايي ميگذاشتند كه خيلي در روحيه ما تاٌثير داشت. دو تا با، يكي در جاجرود بود و يكي هم در كرج. صبح جمعه ميآمدند همه خانواده ها را با احترام و تكريم به باغ ميبردند و شب بر ميگرداندند. در آنجا برنامه هاي تفريحي براي خانواده ها ترتيب ميدادند و بسيار به بچه ها خوش ميگذشت.نميدانيد چه صفا و صميميتي بود. به قدري از ما پذيرايي عالي ميكردند كه نظير نداشت.در آن باغ به دوستانم گفتم،«ديگر آماده باشيد كه همسرانتان را از زندان آزاد ميكنند و آنها ميآيند.» يكي از آقايان گفتند،«شما چرا اين كار را ميكنيد. اينها هوايي ميشوند.» گفتم،« من مطمئنم.» نشان به آن نشان كه دو هفته بعد همسايه مان خبر داد كه در زندان باز شده. بياييد زنداني تان را ببريد. ما تلفن نداشتيم و به آن همسايه تلفن شده بود. از۱۸ سال حبس حاجآقا، چهار سالش گذشته بود كه انقلاب شد و ايشان آمدند.خبر نداشتم كه تازه مصائب لاجوردي در راه است. دلم واقعاٌ براي مظلوميتش ميسوخت.
در باره اين وجه از شخصيت ايشان صحبت كنيد.
احساس ميكنم آقاي لاجوردي لبشان را بسته و مثل گنج سر به مهري شده بودند كه اسرار زيادي در خود داشتند. سكوت ميكردند،اما درونشان به هم ريخته بود. بسيار نگران آينده انقلاب بودند و دلشان ميسوخت. انتظارشان اين نبود كه بعضي از جريانات به شكل هاي خاصي در آيند.
مهمترين ويژگي ايشان چه بود؟
محبتي را كه به خانواده داشتند، خوب بلد بودند بروز بدهند. گاهي موقعي كه در آشپزخانه ظرف ميشستم يا كار ميكردم، ميآمدند و اظهار شرمساري ميكردند از اينكه من به قول ايشان اين قدر براي بچه ها و براي ايشان زحمت ميكشم. يا مثلاً اگر منزل مادرم بودم و يك ربع يا يك ساعت ديرتر از ايشان وارد منزل ميشدم، ايشان ميگفتند: «مادر جانم را هزار سال است كه نديدهام.» به من ميگفتند مادر جان هيچ وقت نميگفتند چرا دير آمدي؟ با آن تعبير شيرين «دلم براي مادر جانم تنگ شده» با من صحبت ميكردند. اهل اين نبودند كه بخواهند تظاهر كنند، محبتشان را خيلي بروز ميدانند.
با توجه به اينكه قبل از انقلاب غالباٌ در زندان و بعد از انقلاب گرفتار مشغلههاي زيادي بودند، شناخت عميق بچه ها از ايشان به چه نحوي ممكن بود؟
بعد از انقلاب گاهي ايشان پانزده شب يكبار به خانه ميآمدند. احسان آقا و آقا مهدي خيلي كوچك بودند و موقعي كه آنها را ميبرديم زندان، به آقايلاجوردي ميگفتيم،«شما ده روز است نيامدهايد خانه. بچهها را آوردهام كه شما را ببينند.» يك شب گفتم،«آقايلاجوردي! اين احسان كوچولو گرسنه است.» گفتند،«خانم! اگر شما ۱۲ تومان همراهتان باشد برايش ناهار ميآورم.» خدا را شاهد مي گيرم در مدتي كه دادستان و مدتي هم سرپرست زندانها بودند، گمانم سه ماه آخر حقوق گرفتند. آن را هم من نديدم. اصولاً راضي نبودند پولي غير از كاركرد خودشان در زندگي بيايد. از كار كه ميآمدند ميرفتند در زيرزمين مينشستند و خياطي ميكردند. ميگفتم،«ما ميخواهيم شما را ببينيم.» ميگفتند،«ميخواهم كه شما راحت زندگي كنيد.» در ايامي هم كه ايشان در زندان بودند، اخويشان انصافاً مطابق خانواده خودشان به ما ميرسيدند. ايشان يك شخص متدين و با خدا هستند و به نحو احسن زندگي برادر و خانوادهاش را اداره ميكردند.
در سالهاي تصدي دادستاني و رياست زندانها كه سعايت بعضي از افراد و كملطفي دوستان و مسئوليتهاي سنگين، عرصه را بر ايشان تنگ ميكرد، شما و ايشان چگونه تحمل ميكرديد؟
حاجآقا خيلي مقاوم بودند. من هم همه چيز را توي دلم ميريختم و بروز نميدادم. گاهي بياختيار ميگفتند،«خانم! من ديشب ۲ ساعت بيشتر نخوابيدهام.» از بيمهر و محبتي كساني كه تصورش را نميكردند خيلي فشار روي ذهنشان بود. در اينگونه مواقع به شدت كار ميكردند. هيچ وقت هم درباره اين چيزها با كسي صحبت نميكردند. من يك وقت هايي به بچهها ميگفتم پدرجان خيلي تحت فشار هستند. مدتي بود كه ميگفتند،«جدم بيشتر از ۶۳ سال عمر نكردند، من چرا بايد بمانم؟» يك شب خوابي ديدم و زنگ زدم به عاليهخانم، همسر شهيد مطهري كه سكته كرده بودند و گوشي را بر نميداشتند. آن روز استثنائاً گوشي را برداشتند. به ايشان گفتم،«خواب ديدم آمدهام منزل شما و آقايمطهري روي صندلي و افراد خانواده در اطرافشان روي زمين نشستهاند. شما گفتيد اگر سئوالي داري از ايشان بپرس.» اول خجالت كشيدم، ولي بعد من هم رفتم نشستم كنار بقيه و سئوالاتي را پرسيدم. ناگهان متوجه شدم كه ديگر آقاي مطهري را نميبينم. ميخواستم از خانم مطهري خداحافظي كنم و برگردم خانه كه ديدم كيفم كنار دستم نيست. گفتم،«لطفاً يك مقدار پول به من بدهيد تا برگردم منزل و براي شما بفرستم.» ايشان يك هزارتوماني به من دادند و بعد گفتند،«بيا منزل را به تو نشان بدهم.» رفتيم به اتاق اول و ديدم كه آقاي مطهري در لباس احرام، آرام خوابيدهاند. بعد نگاه كردم ديدم آقايل اجوردي هم چند متر آن طرفتر توي لباس احرام خوابيدهاند. گفتم،«خانم مطهري! من ديگر به پول نيازي ندارم. خيالم از آقايلاجوردي راحت شد كه پيش آقايمطهري است.»
اين خواب را نزديك به شهادت ايشان ديديد؟
دو هفته مانده بود. اين خواب را كه برايشان تعريف كردم، ايشان هيچ چيز نگفتند و فقط اشك روي گونههايشان راه گرفت. دوسه روز مانده به شهادت هم گفتند،«خانم! بگوييد همه بچهها بيايند كه ديدار آخر را هم داشته باشيم.» من گفتم،«حاج آقاي لاجوردي! اين حرفها را نزنيد.» گفتند،«بگوييد بيايند».
خودشان نشانهاي احساس كرده بودند؟
صبح روزي كه ميخواستند بروند گفتند: «خانم! بياييد بگويم كه ديشب خواب پدرم را ديدم.» من گفتم: «حاجآقايلاجوردي! من بايد بروم و احسان را راهي كنم. بعداً تعريف كنيد.» احسان دوره پيشدانشگاهي ميرفت. آخرين جمعه، همه بچهها را دعوت كرديم و زهره خانم گفتند: «پدر! من ديشب خواب ديدم كه شما شهيد شدهايد و جمعيت زيادي آمده توي كوچه.» من در آشپزخانه بودم و حاجآقا به زهرهخانم گفته بودند: «برو دست مادرت را بگير و ايشان را بياور تا آخرين عكس را با هم بيندازيم.» من داشتم سالاد درست ميكردم و مرا به زور آوردند و نشاندند و عكس را گرفتيم.
خود شما متوجه نشانههاي مشكوكي از احتمال ترور ايشان نشده بوديد؟
چرا. ما طبقه چهارم زندگي ميكرديم و من هر روز صبح از آن بالا نگاه ميكردم كه ببينم چه خبر است و يك ماهي بود كه دوتا موتور سوار ميديدم. آقاي فرهمند هم آن طرف كوچه مينشستند و از دوستان ما بودند. زنگ ميزدم و از خانم ايشان ميپرسيدم چه خبر است و وقتي حس ميكردم شرايط امن است، به حاج آقاي لاجوردي ميگفتم و ميرفتند. آقاي لاجوردي مدتي با تغيير ساعت كار، خودشان را از خطر حفظ كردند.
وقتي به اين وضوح در معرض خطر بودند، چرا برايشان محافظ نگذاشتند؟
عدهاي از دوستان ايشان بعد از شهادتشان آمدند و اظهار ناراحتي كردند. من به يكي از آنها گفتم: «وعده ما سر پل صراط! من در آنجا با شما صحبت ميكنم.» ايشان ده سال سرپرست زندانها بودند و آن وقت نياز به دو تا محافظ نداشتند؟ بچهها ميگفتند: «پدرجان! بگذاريد ما از شما محافظت كنيم.» آقايلاجوردي ميگفتند: «اين كار بايد قانوني باشد. حمل اسلحه بايد قانوني باشد. اينها بايد خودشان بگذارند.» ولي نگذاشتند و اين هم جزو دهها سئوالي است كه ذهن مرا آزار ميدهد و هيچ جوابي برايش نگرفتهام. آقايلاجوردي به شدت خسته شده بودند و بسيار هم از جرياناتي كه وجود داشت آشفته و براي آينده نگران بودند. خدا را شكر كه در چنين شرايط آشفتهاي، هر يك از فرزندان ايشان باقيات صالحاتي براي پدرشان هستند. خوشبختانه اين نعمت را هم خداوند به من بخشيده است.
شما دليل هوشمندي و درايت خارقالعاده شهيد لاجوردي را در تشخيص جريانات و شناخت افراد در چه ميدانيد؟
ايشان هميشه همينطور بودند. به اعتقاد من به خاطر ايمان و تقوايشان بود كه خداوند نيروي تشخيص خارقالعادهاي را به ايشان داده بود. ايشان بسيار سريع و دقيق متوجه اين امور ميشدند. من هم هميشه از اين تيزهوشي حيرت ميكردم، ولي همانطور كه عرض كردم اين، حاصل تقوا و خداترسي ايشان بود. بسيار متواضع بودند. آن دورهاي كه مسئوليت داشتند، طبقه پايين منزل ما پاسدارهاي محافظ ايشان زندگي ميكردند. حاج آقا ميآمدند و از من وسايل شستشو ميگرفتند و دستشويي و حمام آنها را نظافت ميكردند، پتوها و لباسهايشان را توي ماشين ميريختند و ميشستند. من يك وقتهايي اعتراض ميكردم، ولي ايشان ميگفتند،«آدم وقتي وارد ساختمان ميشود، بوي نا ميآيد و اين درست نيست. چه فرقي ميكند؟ آنها متوجه نيستند، من انجام ميدهم.» هيچ وقت آنها را سرزنش نميكردند كه چرا اينها را نميشوييد. وقتي ايشان پيگير اين مسائل ميشدند، كمكم آنها هم متوجه ميشدند و خودشان نظافت ميكردند. حاجآقا در كارهاي خانه هم بينهايت كمككار من بودند. يك وقتهايي قاب دستمالها را خيس ميكردم تا بعداً بشويم. تا چشم ميگرداندم، حاجآقا ميرفتند و آنها را ميشستند. در نگهداري بچهها هم خيلي كمك ميكردند. مادربزرگم ميگفتند،«مادر! من نوه خيلي دارم و خانه همهشان ميروم، ولي تا كسي خانه سيد نيايد، نميفهمد چه جواهري است.» موقع غذا خوردن هيچ وقت ايراد نميگرفتند. اگر غذا نبود يا من خانه نبودم، نان و پنير را با همان اشتهايي ميخوردند كه بهترين غذا را و ابداً گلايه نميكردند. مهمان هم كه دعوت ميكردند، همان روال ساده زندگي را داشتيم و هيچ وقت تكليف اضافهاي را به من تحميل نميكردند.
آيا ميتوانستيد از غم و مشكلات خودتان راحت با ايشان صحبت كنيد؟
بله، ولي دلم نميآمد. حاجآقا هميشه به اندازه كافي غم و مشكل داشتند. همهاش دلم ميخواست در دوراني كه پيش ما هستند بگوييم و بخنديم. به قدري تودار بودند كه حتي موقعي كه ايشان را از دادستاني برداشتند، به من نگفتند. من فقط ديدم برچسبي را كه روي لباسشان بود، با قيچي جدا ميكنند. هميشه مواظب بوديم كه مشكلاتمان را روي دوش همديگر نگذاريم. من هميشه نگران ايشان و بچهها بودم، ولي حتي با قرص آرامبخش هم شده، خودم را آرام نگه ميداشتم وگرنه هميشه فكر ميكردم كسي از پشت سر دارد به بچهها حمله ميكند.
از يك سو فقدان چنين همسر و پدري براي شما و بچهها سنگين است و از سوي ديگر آن همه فشار و رنج، به هر حال با شهادت به پايان رسيده و ايشان به جايگاه آرام و امني رسيدهاند. شما با اين دو احساس متناقض چگونه كنار آمدهايد؟
اوايل از منزل كه بيرون ميرفتم و خانوادهاي را كنار هم ميديدم، ناخود آگاه اشك ميريختم. دست خودم نبود. در عين حال مدتها بود كه ميديدم ايشان عميقاً رنج ميكشند و از خدا طلب ميكنند كه بروند. براي من فقدان ايشان خيليخيلي سخت است. به همه بچهها و زنها ميگويم خدا را روزي صد بار شكر كنيد كه پدر و همسرتان در كنار شماست. خداوند واقعاً ايشان را به من هديه داد و من از خدا ممنون هستم.
كدام يك از فرزندان به ايشان شبيهتر است؟
هر كدام خصلتي از پدر را در خود دارند. حسين آقاي لاجوردي از نظر قيافه به پدرش شبيهتر است. همه بچهها به شكر خدا صفت بارز پدرشان را كه مهرباني است، دارند. همانطور كه قبلاً هم گفتم مهمترين ويژگي حاج آقاي لاجوردي اين بود كه محبتشان را به بهترين نحو بروز ميدادند. بسيار كاري و باعرضه بودند. نميشد يك لحظه ايشان را بيكار ببينيد. خياطي كه نميكردند، نجاري ميكردند، اينها كه تمام ميشد، ميرفتند سراغ باغچهها، آنجا كه تمام ميشد، كار خانه را ميكردند. خلاصه حتي يك ثانيه هم بيكار نبودند. موقعي كه ميخواستيم ازدواج كنيم، همه لوازم خنچه عقد را خود حاجآقا با دست خودشان درست كردند، آنهم با چه مهارتي، خودشان رفتند نان سنگك خريدند و درست مثل استادترين استادها آن را درست كردند. همه كاري را هم بلد بودند. بسيار پرتحرك بودند. من هيچ وقت نديدم كه ايشان خسته شوند.
اهل ورزش هم بودند؟ چه ورزشي؟
بينهايت. همه جور ورزشي هم ميكردند. پينگ پنگ، شنا، فوتبال. به من مي گفتند،«من ورزش ميكنم شما هم بيا.» من هميشه ميگفتم از فردا. طوري شده بود كه تا ميگفتند بيا، خودشان ميگفتند از فردا! من سرم خيلي شلوغ بود و در حد همان نرمش، ورزش ميكردم، اما حاج آقا حسابي ورزش ميكردند و اصلاً يكي از دلايلي كه بعد از آن همه شكنجه و زندان، باز هم توانستند سلامت خودشان را حفظ كنند به خاطر همان ورزشهاي پيگير بود. اگر آن نرمشها نبود، ايشان از پا در ميآمدند.
كارهاي هنري چطور؟
بسيار خط خوبي داشتند. نامههايشان هست من همه را نگه داشتهام و بسيار زيباست. نجاري را هم عالي بلد بودند و خيلي از چيزهايي را كه درست ميكردند، ميدادم به ديگران. نميدانستم چنين روزي ميرسد كه براي همه آنها دلتنگ ميشوم.
**********
از خاطرات برجسته زندگي تان با شهيد لاجوردي بگوييد.
در دوران ستمشاهي، حدوداً نه سال در زندانهاي مختلف از جمله كميته مشترك، قصر، قزلحصار، اوين و مشهد به سر بردند. در يكي از روزهاي زمستان كه برف سنگيني باريده بود، پس از ماهها انتظار امكان ملاقات با ايشان براي ما فراهم شد. ايشان در زندان قصر تهران بودند. بالاخره به ما خبر دادند كه ميتوانيم ملاقات حضوري داشته باشيم. با زحمت زياد بدون وسيله به طرف زندان قصر حركت كرديم. پسر بزرگم، نه سال داشت. قرار گذاشتيم دو ملاقات حضوري بگيريم، يكي براي پسر بزرگم و ديگر من و سه فرزند خردسالم. بعد از ساعتها معطلي در صفي طولاني، بالاخره نوبت به ما رسيد. من و بچهها با شهيد لاجوردي ملاقات كرديم، ولي محمد آقا نتوانست پدرش را ببيند و گفتند وقت ملاقات تمام شده. آن روز خيلي دلم سوخت. حالا هر وقت از مقابل زندان قصر ميگذرم، ياد آن روزها ميافتم و بياختيار اشكم سرازير ميشود. خاطره ديگرم به بعد از پيروزي انقلاب و دوران مسئوليت ايشان به عنوان دادستان انقلاب مربوط ميشود. شب عيد بود و اعضاي خانواده، خود را آماده ميكردند كه آن شب را دور هم باشيم. آقاي لاجوردي به منزل آمدند و گفتند امشب قرار است به ديدن بچههاي كانون اصلاح و تربيت برويم. من ناراحت شدم و خواستم يادآوري كنم كه آن شب قرار است با بچهها دورهم باشيم، اما ترجيح دادم سكوت كنم و مخالفتي نداشته باشم. خلاصه همگي به كانون اصلاح و تربيت رفتيم. شهيد لاجوردي براي بچهها هديه آورده بودند و تكتكشان را بوسيدند و آنها را در آغوش گرفتند. اين منظره سخت مرا تحت تأثير قرار داد و خدا را شكر كردم كه با اين برنامه مخالفتي نكردم.
نحوه انتخاب شما براي همسري شهيد لاجوردي چگونه بود؟
ايام عاشورا بود. من كلاس پنج بودم و بسيار علاقه و تقيد داشتم كه در مراسم دهه محرم شركت كنم. در آنجا با خلوص قلب از خانم، فاطمهزهرا(س) درخواست كردم كه مرا عاقبت بخير كند و هميشه اين احساس را دارم كه خانم پاسخ مرا دادند و مرا براي پسرشان انتخاب كردند.
چه كسي شما را به خانواده ايشان توصيه كرد؟
خانم عموي من با يكي از اقوام حاج آقا صحبت كردند. اقوام شوهرم كه در همسايگي ايشان بودند، گفته بودند كه ما براي پسرمان دنبال همسري ميگرديم و خانم عمويم مرا معرفي كرده بودند. بعد فهميدند كلاس پنجم ابتدايي هستم، گفته بودند كه اين عروس كوچك است و خانم عمويم گفته بودند توكل به خدا. وقتي به خواستگاري آمدند، من، خواهر بزرگشان را ديدم. وقتي رفتند به مادرم گفتم كه خانواده دوستداشتنياي بودند، ولي به من چيزي نگفتند. بعد از دوسه روز، عكس آقايل اجوردي را آوردند و از من پرسيدند حاضري همسر ايشان بشوي؟ نگاهي به عكس كردم و نتوانستم جواب بدهم. پدرم گفتند دخترم كوچك است و صدمه ميخورد و خلاصه مخالفت كردند. يكي دو هفته از اين موضوع گذشت و يك روز صبح پدرم از خواب بيدار شدند و به مادرم گفتند،«من فكر ميكنم در اين ماجرا اشتباه كردهام. ديشب خواب ديدم كه در حسينيه ارشاد جمعيتي از علما هستند و فردي نوراني روي منبر نشستهاند كه من صورتشان را از شدت نور نميبينم، ولي پاهايشان را ميديدم. ايشان اشاره كردند كه بيا جلو. من رفتم جلو و آن آقا دست آقاي لاجوردي را گرفتند و گذاشتند در دست من و گفتند از امروز به بعد نسل من با تو يكي شد.» اين حرف پدرم در ذهن من مانده، ايشان گفتند،«من پشيمان شدهام و فكر ميكنم زهرا قسمت اين خانواده است.» من با شنديدن اين خواب پدر، دلم بسيار محكم و قرص شد. پدرم رفتند منزل پدر آقايلاجوردي هم براي عيد غدير و هم به ايشان گفتند كه من فكرهايم را كردهام و فكر ميكنم دختر من قسمت شماست. الحمدالله رب العالمين، هر چند با سختيهاي فراواني روبرو بوديم، ولي هميشه شاد بودم و هرگز نشد كه خداي ناكرده در دلم احساس كنم دارم رنج ميبرم و از هر كسي هم كه درباره من و زندگيام چنين قضاوتي داشت كه دارم رنج ميبرم، دلگير ميشدم و ديگر دلم نميخواست با او معاشرت كنم. احساس ميكردم خداوند به من هديهاي داده و بايد قدرش را بدانم و شكر كنم.
اولين بار كه شهيد لاجوردي در ارتباط با مسائل مبارزاتي دستگير شدند، شما چند سال داشتيد و چگونه با اين مسئله برخورد كرديد؟
حاج آقاي لاجوردي يك وقتهايي دير به منزل ميآمدند و من ميدانستم كه در جلساتي شركت ميكنند. ولي هيچ وقت سئوال نميكردم. احساس ميكردم بايد بدون دغدغه و با خيال راحت به فعاليتهايشان برسند. هفته اي يك شب جلسات مذهبي در خانه ما بود و از پشت در به سخنرانيها گوش ميداديم. تا جايي كه امكان داشت نميگذاشت ما از مسائل سياسي و مبارزاتي مطلع شويم كه يك وقت گرفتاري برايمان پيش نيايد.
اما شما كه ميدانستيد ايشان مشغول مبارزه و فعاليت سياسي است. چگونه با نگرانيهايتان كنار ميآمديد؟
ميدانستم، اما به روي خود نميآوردم. احساس ميكنم واقعاً خدا كمك ميكرد. خيلي صبر ميكردم. زهره خانم را هشت ماهه باردار بودم. از حمام برميگشتم كه ديدم دور تا دور منزل، محاصره است. شايد سيزده،چهارده سال بيشتر نداشتم.
همين طور متحير و متعجب بودم. حاج صادق اماني دامادمان بودند و به خاطر ايشان منزل را محاصره كرده بودند. ما هم كه در منزل اعلاميه هاي امام و بريده هاي روزنامه ها را داشتيم. با ديدن ماموران خيلي پريشان شدم. ده روزي وضع به اين شكل بود. آقاي لاجوردي را دستگير كردند و من خيلي پريشان بودم و يك ختم انعام نذر كردم و گفتم،«يا باب الحوائج! من ميخواهم كه لاجوردي به هنگام زايمان فرزندمان، در كنارم باشد.» شب جمعه بود كه حاج آقا ساعت ۱۱ شب از زندان كميته مشترك، با سري متورم در حالي كه معلوم بود حسابي شكنجه شده اند،آمدند. جمعه هفته بعد،زهره خانم دنيا آمد و ده روز بعد باز خانه را محاصره كردند و حاج آقا را بردند. خانه ما دائماً محاصره ميشد و دائماً حاج آقا را ميگرفتند و ميبردند،ولي من ته دلم شاد بود، چون ميدانستم هدف ايشان چيست. هر وقت ميآمدند، ميگفتم و ميخنديدم و شاد بودم و حاج آقا ميگفتند،«هميشه اين صداي خنده هاي تو توي گوشم هست و در زندان به من روحيه ميدهد.» بچه ها را هم كه ميخواستن ببرم براي ملاقات،اسم زندان را نميآوردم و ميگفتم،«داريم ميرويم باغ پدر جان.» به آنجا كه ميرسيديم،بچه ها سنگ بر ميداشتند و به در و ديوار زندان ميزدند. ميگفتم،«چرا اينطور ميكنيد؟» ميگفتند،«ميخواهيم درو ديوار زندان خراب شود و پدر جان بيايند بيرون.» ته دلم محكم و روشن بود كه انقلاب ميشود، ولي البته نه به زودي. ميگفتم نوه نتيجه هايمان انقلاب را ميبينند.
در دورههايي كه شهيد لاجوردي در زندان بودند، چه كساني به شما كمك ميكردند تا بتوانيد زندگي را اداره و بچه ها را بزرگ كنيد؟
خانواده ايشان، به خصوص اخوي بزرگشان بسيار به ما محبت ميكردند و نقش پدري را به عهده داشتند. پدر و مادر خودم هم بودند. اخوي بزرگشان واقعاٌ براي من و بچه ها محيط آرامي را فراهم آوردند. هميشه دعايشان ميكنم.
با اين زندگي پر از خطري كه با شهيد لاجوردي داشتيد، چگونه خود را آرام ميكرديد؟
من فكر ميكنم دعا خيلي در زندگي من تاٌثير داشت و بسيار به من آرامش ميداد. يك شب خواب ديدم در حرم حضرت رضا(علیه السلام) هستم و يك آقاي نوراني بلند بالايي يك چادر زيبا را به من دادند و گفتند،«اين چادر مال شماست.»من توي خواب عقب چادرم ميگشتم و ايشان اصرار داشتند كه اين چادر مال توست. بالاخره چادر را گرفتم و تازه متوجه شدم كه اين شخصيت بزرگوار، خود حضرت رضا (علیه السلام) هستند. عرض كردم، «آقا!شوهر مرا خيلي زندان ميبرند. من تا كي بايد منتظر آمدن ايشان بمانم؟» آقا فرمودند،«ميآيد و ديگر بر نميگردد.» من بدهي هم نداشتم، ولي نميدانم چرا در خواب اين حرف را زدم كه،«آقا! من يك مقدار بدهي دارم.» آقا دست مرا پراز سكه كردند.
روحيه بچهها را چگونه حفظ ميكردند؟
شهيد باهنر و عده اي ازآقايان براي خانواده هاي زنداني ها اردو هايي ميگذاشتند كه خيلي در روحيه ما تاٌثير داشت. دو تا با، يكي در جاجرود بود و يكي هم در كرج. صبح جمعه ميآمدند همه خانواده ها را با احترام و تكريم به باغ ميبردند و شب بر ميگرداندند. در آنجا برنامه هاي تفريحي براي خانواده ها ترتيب ميدادند و بسيار به بچه ها خوش ميگذشت.نميدانيد چه صفا و صميميتي بود. به قدري از ما پذيرايي عالي ميكردند كه نظير نداشت.در آن باغ به دوستانم گفتم،«ديگر آماده باشيد كه همسرانتان را از زندان آزاد ميكنند و آنها ميآيند.» يكي از آقايان گفتند،«شما چرا اين كار را ميكنيد. اينها هوايي ميشوند.» گفتم،« من مطمئنم.» نشان به آن نشان كه دو هفته بعد همسايه مان خبر داد كه در زندان باز شده. بياييد زنداني تان را ببريد. ما تلفن نداشتيم و به آن همسايه تلفن شده بود. از۱۸ سال حبس حاجآقا، چهار سالش گذشته بود كه انقلاب شد و ايشان آمدند.خبر نداشتم كه تازه مصائب لاجوردي در راه است. دلم واقعاٌ براي مظلوميتش ميسوخت.
در باره اين وجه از شخصيت ايشان صحبت كنيد.
احساس ميكنم آقاي لاجوردي لبشان را بسته و مثل گنج سر به مهري شده بودند كه اسرار زيادي در خود داشتند. سكوت ميكردند،اما درونشان به هم ريخته بود. بسيار نگران آينده انقلاب بودند و دلشان ميسوخت. انتظارشان اين نبود كه بعضي از جريانات به شكل هاي خاصي در آيند.
مهمترين ويژگي ايشان چه بود؟
محبتي را كه به خانواده داشتند، خوب بلد بودند بروز بدهند. گاهي موقعي كه در آشپزخانه ظرف ميشستم يا كار ميكردم، ميآمدند و اظهار شرمساري ميكردند از اينكه من به قول ايشان اين قدر براي بچه ها و براي ايشان زحمت ميكشم. يا مثلاً اگر منزل مادرم بودم و يك ربع يا يك ساعت ديرتر از ايشان وارد منزل ميشدم، ايشان ميگفتند: «مادر جانم را هزار سال است كه نديدهام.» به من ميگفتند مادر جان هيچ وقت نميگفتند چرا دير آمدي؟ با آن تعبير شيرين «دلم براي مادر جانم تنگ شده» با من صحبت ميكردند. اهل اين نبودند كه بخواهند تظاهر كنند، محبتشان را خيلي بروز ميدانند.
با توجه به اينكه قبل از انقلاب غالباٌ در زندان و بعد از انقلاب گرفتار مشغلههاي زيادي بودند، شناخت عميق بچه ها از ايشان به چه نحوي ممكن بود؟
بعد از انقلاب گاهي ايشان پانزده شب يكبار به خانه ميآمدند. احسان آقا و آقا مهدي خيلي كوچك بودند و موقعي كه آنها را ميبرديم زندان، به آقايلاجوردي ميگفتيم،«شما ده روز است نيامدهايد خانه. بچهها را آوردهام كه شما را ببينند.» يك شب گفتم،«آقايلاجوردي! اين احسان كوچولو گرسنه است.» گفتند،«خانم! اگر شما ۱۲ تومان همراهتان باشد برايش ناهار ميآورم.» خدا را شاهد مي گيرم در مدتي كه دادستان و مدتي هم سرپرست زندانها بودند، گمانم سه ماه آخر حقوق گرفتند. آن را هم من نديدم. اصولاً راضي نبودند پولي غير از كاركرد خودشان در زندگي بيايد. از كار كه ميآمدند ميرفتند در زيرزمين مينشستند و خياطي ميكردند. ميگفتم،«ما ميخواهيم شما را ببينيم.» ميگفتند،«ميخواهم كه شما راحت زندگي كنيد.» در ايامي هم كه ايشان در زندان بودند، اخويشان انصافاً مطابق خانواده خودشان به ما ميرسيدند. ايشان يك شخص متدين و با خدا هستند و به نحو احسن زندگي برادر و خانوادهاش را اداره ميكردند.
در سالهاي تصدي دادستاني و رياست زندانها كه سعايت بعضي از افراد و كملطفي دوستان و مسئوليتهاي سنگين، عرصه را بر ايشان تنگ ميكرد، شما و ايشان چگونه تحمل ميكرديد؟
حاجآقا خيلي مقاوم بودند. من هم همه چيز را توي دلم ميريختم و بروز نميدادم. گاهي بياختيار ميگفتند،«خانم! من ديشب ۲ ساعت بيشتر نخوابيدهام.» از بيمهر و محبتي كساني كه تصورش را نميكردند خيلي فشار روي ذهنشان بود. در اينگونه مواقع به شدت كار ميكردند. هيچ وقت هم درباره اين چيزها با كسي صحبت نميكردند. من يك وقت هايي به بچهها ميگفتم پدرجان خيلي تحت فشار هستند. مدتي بود كه ميگفتند،«جدم بيشتر از ۶۳ سال عمر نكردند، من چرا بايد بمانم؟» يك شب خوابي ديدم و زنگ زدم به عاليهخانم، همسر شهيد مطهري كه سكته كرده بودند و گوشي را بر نميداشتند. آن روز استثنائاً گوشي را برداشتند. به ايشان گفتم،«خواب ديدم آمدهام منزل شما و آقايمطهري روي صندلي و افراد خانواده در اطرافشان روي زمين نشستهاند. شما گفتيد اگر سئوالي داري از ايشان بپرس.» اول خجالت كشيدم، ولي بعد من هم رفتم نشستم كنار بقيه و سئوالاتي را پرسيدم. ناگهان متوجه شدم كه ديگر آقاي مطهري را نميبينم. ميخواستم از خانم مطهري خداحافظي كنم و برگردم خانه كه ديدم كيفم كنار دستم نيست. گفتم،«لطفاً يك مقدار پول به من بدهيد تا برگردم منزل و براي شما بفرستم.» ايشان يك هزارتوماني به من دادند و بعد گفتند،«بيا منزل را به تو نشان بدهم.» رفتيم به اتاق اول و ديدم كه آقاي مطهري در لباس احرام، آرام خوابيدهاند. بعد نگاه كردم ديدم آقايل اجوردي هم چند متر آن طرفتر توي لباس احرام خوابيدهاند. گفتم،«خانم مطهري! من ديگر به پول نيازي ندارم. خيالم از آقايلاجوردي راحت شد كه پيش آقايمطهري است.»
اين خواب را نزديك به شهادت ايشان ديديد؟
دو هفته مانده بود. اين خواب را كه برايشان تعريف كردم، ايشان هيچ چيز نگفتند و فقط اشك روي گونههايشان راه گرفت. دوسه روز مانده به شهادت هم گفتند،«خانم! بگوييد همه بچهها بيايند كه ديدار آخر را هم داشته باشيم.» من گفتم،«حاج آقاي لاجوردي! اين حرفها را نزنيد.» گفتند،«بگوييد بيايند».
خودشان نشانهاي احساس كرده بودند؟
صبح روزي كه ميخواستند بروند گفتند: «خانم! بياييد بگويم كه ديشب خواب پدرم را ديدم.» من گفتم: «حاجآقايلاجوردي! من بايد بروم و احسان را راهي كنم. بعداً تعريف كنيد.» احسان دوره پيشدانشگاهي ميرفت. آخرين جمعه، همه بچهها را دعوت كرديم و زهره خانم گفتند: «پدر! من ديشب خواب ديدم كه شما شهيد شدهايد و جمعيت زيادي آمده توي كوچه.» من در آشپزخانه بودم و حاجآقا به زهرهخانم گفته بودند: «برو دست مادرت را بگير و ايشان را بياور تا آخرين عكس را با هم بيندازيم.» من داشتم سالاد درست ميكردم و مرا به زور آوردند و نشاندند و عكس را گرفتيم.
خود شما متوجه نشانههاي مشكوكي از احتمال ترور ايشان نشده بوديد؟
چرا. ما طبقه چهارم زندگي ميكرديم و من هر روز صبح از آن بالا نگاه ميكردم كه ببينم چه خبر است و يك ماهي بود كه دوتا موتور سوار ميديدم. آقاي فرهمند هم آن طرف كوچه مينشستند و از دوستان ما بودند. زنگ ميزدم و از خانم ايشان ميپرسيدم چه خبر است و وقتي حس ميكردم شرايط امن است، به حاج آقاي لاجوردي ميگفتم و ميرفتند. آقاي لاجوردي مدتي با تغيير ساعت كار، خودشان را از خطر حفظ كردند.
وقتي به اين وضوح در معرض خطر بودند، چرا برايشان محافظ نگذاشتند؟
عدهاي از دوستان ايشان بعد از شهادتشان آمدند و اظهار ناراحتي كردند. من به يكي از آنها گفتم: «وعده ما سر پل صراط! من در آنجا با شما صحبت ميكنم.» ايشان ده سال سرپرست زندانها بودند و آن وقت نياز به دو تا محافظ نداشتند؟ بچهها ميگفتند: «پدرجان! بگذاريد ما از شما محافظت كنيم.» آقايلاجوردي ميگفتند: «اين كار بايد قانوني باشد. حمل اسلحه بايد قانوني باشد. اينها بايد خودشان بگذارند.» ولي نگذاشتند و اين هم جزو دهها سئوالي است كه ذهن مرا آزار ميدهد و هيچ جوابي برايش نگرفتهام. آقايلاجوردي به شدت خسته شده بودند و بسيار هم از جرياناتي كه وجود داشت آشفته و براي آينده نگران بودند. خدا را شكر كه در چنين شرايط آشفتهاي، هر يك از فرزندان ايشان باقيات صالحاتي براي پدرشان هستند. خوشبختانه اين نعمت را هم خداوند به من بخشيده است.
شما دليل هوشمندي و درايت خارقالعاده شهيد لاجوردي را در تشخيص جريانات و شناخت افراد در چه ميدانيد؟
ايشان هميشه همينطور بودند. به اعتقاد من به خاطر ايمان و تقوايشان بود كه خداوند نيروي تشخيص خارقالعادهاي را به ايشان داده بود. ايشان بسيار سريع و دقيق متوجه اين امور ميشدند. من هم هميشه از اين تيزهوشي حيرت ميكردم، ولي همانطور كه عرض كردم اين، حاصل تقوا و خداترسي ايشان بود. بسيار متواضع بودند. آن دورهاي كه مسئوليت داشتند، طبقه پايين منزل ما پاسدارهاي محافظ ايشان زندگي ميكردند. حاج آقا ميآمدند و از من وسايل شستشو ميگرفتند و دستشويي و حمام آنها را نظافت ميكردند، پتوها و لباسهايشان را توي ماشين ميريختند و ميشستند. من يك وقتهايي اعتراض ميكردم، ولي ايشان ميگفتند،«آدم وقتي وارد ساختمان ميشود، بوي نا ميآيد و اين درست نيست. چه فرقي ميكند؟ آنها متوجه نيستند، من انجام ميدهم.» هيچ وقت آنها را سرزنش نميكردند كه چرا اينها را نميشوييد. وقتي ايشان پيگير اين مسائل ميشدند، كمكم آنها هم متوجه ميشدند و خودشان نظافت ميكردند. حاجآقا در كارهاي خانه هم بينهايت كمككار من بودند. يك وقتهايي قاب دستمالها را خيس ميكردم تا بعداً بشويم. تا چشم ميگرداندم، حاجآقا ميرفتند و آنها را ميشستند. در نگهداري بچهها هم خيلي كمك ميكردند. مادربزرگم ميگفتند،«مادر! من نوه خيلي دارم و خانه همهشان ميروم، ولي تا كسي خانه سيد نيايد، نميفهمد چه جواهري است.» موقع غذا خوردن هيچ وقت ايراد نميگرفتند. اگر غذا نبود يا من خانه نبودم، نان و پنير را با همان اشتهايي ميخوردند كه بهترين غذا را و ابداً گلايه نميكردند. مهمان هم كه دعوت ميكردند، همان روال ساده زندگي را داشتيم و هيچ وقت تكليف اضافهاي را به من تحميل نميكردند.
آيا ميتوانستيد از غم و مشكلات خودتان راحت با ايشان صحبت كنيد؟
بله، ولي دلم نميآمد. حاجآقا هميشه به اندازه كافي غم و مشكل داشتند. همهاش دلم ميخواست در دوراني كه پيش ما هستند بگوييم و بخنديم. به قدري تودار بودند كه حتي موقعي كه ايشان را از دادستاني برداشتند، به من نگفتند. من فقط ديدم برچسبي را كه روي لباسشان بود، با قيچي جدا ميكنند. هميشه مواظب بوديم كه مشكلاتمان را روي دوش همديگر نگذاريم. من هميشه نگران ايشان و بچهها بودم، ولي حتي با قرص آرامبخش هم شده، خودم را آرام نگه ميداشتم وگرنه هميشه فكر ميكردم كسي از پشت سر دارد به بچهها حمله ميكند.
از يك سو فقدان چنين همسر و پدري براي شما و بچهها سنگين است و از سوي ديگر آن همه فشار و رنج، به هر حال با شهادت به پايان رسيده و ايشان به جايگاه آرام و امني رسيدهاند. شما با اين دو احساس متناقض چگونه كنار آمدهايد؟
اوايل از منزل كه بيرون ميرفتم و خانوادهاي را كنار هم ميديدم، ناخود آگاه اشك ميريختم. دست خودم نبود. در عين حال مدتها بود كه ميديدم ايشان عميقاً رنج ميكشند و از خدا طلب ميكنند كه بروند. براي من فقدان ايشان خيليخيلي سخت است. به همه بچهها و زنها ميگويم خدا را روزي صد بار شكر كنيد كه پدر و همسرتان در كنار شماست. خداوند واقعاً ايشان را به من هديه داد و من از خدا ممنون هستم.
كدام يك از فرزندان به ايشان شبيهتر است؟
هر كدام خصلتي از پدر را در خود دارند. حسين آقاي لاجوردي از نظر قيافه به پدرش شبيهتر است. همه بچهها به شكر خدا صفت بارز پدرشان را كه مهرباني است، دارند. همانطور كه قبلاً هم گفتم مهمترين ويژگي حاج آقاي لاجوردي اين بود كه محبتشان را به بهترين نحو بروز ميدادند. بسيار كاري و باعرضه بودند. نميشد يك لحظه ايشان را بيكار ببينيد. خياطي كه نميكردند، نجاري ميكردند، اينها كه تمام ميشد، ميرفتند سراغ باغچهها، آنجا كه تمام ميشد، كار خانه را ميكردند. خلاصه حتي يك ثانيه هم بيكار نبودند. موقعي كه ميخواستيم ازدواج كنيم، همه لوازم خنچه عقد را خود حاجآقا با دست خودشان درست كردند، آنهم با چه مهارتي، خودشان رفتند نان سنگك خريدند و درست مثل استادترين استادها آن را درست كردند. همه كاري را هم بلد بودند. بسيار پرتحرك بودند. من هيچ وقت نديدم كه ايشان خسته شوند.
اهل ورزش هم بودند؟ چه ورزشي؟
بينهايت. همه جور ورزشي هم ميكردند. پينگ پنگ، شنا، فوتبال. به من مي گفتند،«من ورزش ميكنم شما هم بيا.» من هميشه ميگفتم از فردا. طوري شده بود كه تا ميگفتند بيا، خودشان ميگفتند از فردا! من سرم خيلي شلوغ بود و در حد همان نرمش، ورزش ميكردم، اما حاج آقا حسابي ورزش ميكردند و اصلاً يكي از دلايلي كه بعد از آن همه شكنجه و زندان، باز هم توانستند سلامت خودشان را حفظ كنند به خاطر همان ورزشهاي پيگير بود. اگر آن نرمشها نبود، ايشان از پا در ميآمدند.
كارهاي هنري چطور؟
بسيار خط خوبي داشتند. نامههايشان هست من همه را نگه داشتهام و بسيار زيباست. نجاري را هم عالي بلد بودند و خيلي از چيزهايي را كه درست ميكردند، ميدادم به ديگران. نميدانستم چنين روزي ميرسد كه براي همه آنها دلتنگ ميشوم.