اگر ماشینها و آدمها از تهران حذف میشدند، صدای تق تق فندکهای معمولی و پیس پیس فندکهای اتمی همه شهر را میبلعید. دیگر صدای باد هم نمیپیچید و شوش و مولوی از پس و پیش کوچهها، سازهای خودشان را مینواختند. کنسرتی با نوای تق تق و پیس پیس، با تکنوازی مهری قلندرها، حسین مشهدیها، مهشید کراکیها و همخوانی همه فروشندهها و تشویق همه کودکانی که زیر دست و پا له میشدند.
به گزارش شهدای ایران، روزنامه نوآوران با این مقدمه، نوشته است: برای کَر کردن گوشهای تهران، یک ظهر پارک حقانی کافی است. مردها و زنانی که از میدان اعدامی، یا انبار گندم سمت پارک می روند، جنسها را از جیب در میآورند، پایپها را آماده میکنند و تق تق ... پیس پیس.
مهری قلندر یکی از همین زنهاست که اول صبح به مرکز کاهش آسیب میخک رفته، دوش گرفته، آرایش کرده، خط آبی رنگی باریکی بالای چشمهایش کشیده و کنار من روی یکی از نیمکتهای پارک نشسته است.
«همین چن وقت پیش حسین مشهدی، سنگکوب کرد. رو همین نیمکتی که ما نشستیم.»
انگشت اشارهاش را سمتم میآورد. انگشتهای مهری رازی دارند. راز 20 سال زندگی در دروازه غار. چرک زیر ناخنها گلوله گلوله شده است. مثل گلولههای سفید زیر لثههایش، نگینهای انگشتر تقلبیاش و مثل حشیشی که به انگشت اشارهاش چسبانده است. ساعت 12 ظهر است. همه آمدهاند جنسشان را بخرند و پناه ببرند به آخرین تکیهگاهشان: شمشادها، نیمکتها و درختها.
همان اول وقتی که حرفمان میرسد به زمانی که با بدنش بدهیهای شوهر را پرداخته، یک قطره اشک از چشمهایش پایین میغلتد.
«خونه کسی نمیرم. همین جا راحت باش میدم دیگه. همین طور که نشستم سیگاریمو بار می زنم. چون قدیمی ام، بچهها هوامو دارند. ولی با این حال همیشه تنهام.» باز تکرار میکند: «همیشه تنهام.»
صورتش خیس میشود. دماغش را بالا می کشد. ریمل ها پای چشمش می ریزد. خط آبی رنگ بالای چشمش کشیده می شود تا روی گونه ها. ترکیبی از سیاه و قهوه ای و قرمز و آبی جای جای صورتش پخش می شود. دستمال سفیدی دستش می دهم اما به پاک کردن صورتش با همین روسری سیاه که چند دقیقه پیش نصفه نیمه سوخت عادت کرده است. انگار کنارش یک مهری دیگری راه میرود. مهری قدیمی با موهای بلند، صورت نسوخته و دندان های نپوسیده. همان که شوهر کرده، سه بچه دارد، پسرش در تصادف نمرده، مادرش خودکشی نکرده و خواهرش در آتش نسوخته.
با من که حرف می زند اصرار دارد که همان مهری را جلوی چشمم نمایش دهد. همان که خانه و زندگی داشته. یک بار از این مهری حرف می زند که حالا نانش را از پرکردن گاز فندک در پارک در می آورد و یک بار دیگر می رود سراغ آن مهری که زندگی معمولی در یکی از آپارتمانهای شهر داشته. میان اجرای این دو نقش سرش گیج میرود، انگار که خودش هم نمیداند حالا کدام مهری است. زن 50 سالهای که به قول خودش هر موادی که فکرش را بکنم کشیده، تزریق کرده، خورده و به خاطر تر و تمیز بودنش حالا بین کارتنخوابها شهردار پارک حقانی است.
«من نمیذارم بچهها پارک رو کثیف کنند. پرویز چقدر بهت بگم آشغال نریز. این پرویزو ببین. سه ماهه حموم نرفته. اگه تو نبودی شل و پلش کرده بودم.»
اجازه میگیرد تا یک نخ سیگاری بزند. حشیش را می چسباند به در بطری ماءالشعیر. یک کم از توتون های سیگار را کف دستش خالی میکند. فندکش را می گیرد، سرش را برمیگرداند و دیگر نمی فهمم چطور آن حشیش را که اندازه یک دکمه قهوهای است می کشد. آنقدر محکم پک میزند که زیر گونههایش فرو میروند. می ترسم نکند یک دفعه این حفره همه صورتش را سیاه کند.
گوشی ایرانی لمسی اش را بر می دارد، گوشی از انگشت های زمختش فرمان نمی برد برای همین با سر پیکان پایپ آهنگ میگذارد: "رویایی دارم، رویایی رنگارنگ...". کشته مرده متین دو حنجرست.« آهنگ مورچه هاشو گوش دادی؟ خیلی خفنه. صداش اینقدر خوب بود که بردنش خارج. قبلا خودش معتاد بوده. حالا خواننده شده. این پرویزو بهت گفتم سه ماهه حموم نرفته؟ پرویز برو حموم دیگه.»
با شوهر اولش تریاکی شده و با دومی هروئینی. حالا هم به قول خودش یک همپایه دارد که شیشهاش را جور میکند.
«آقایی که شوما باشی 17 سالم بود، سه تا بچه داشتم. خسته و کوفته از کار می رسیدم خونه، شووره گفت یک دود بدم، دو دود بدم، دیگه منم شدم لنگه خودش. بساط پهن میکردم مردا بیاند، ته و تو عشق و حالشون یه چیزی هم برای ما بذارند.»
حین حرف زدنش شیما موجی با یک لا پیراهن سفید میآید سمت ما. باد شدید می شود و موهای پرپشتش را به هم میزند. شیما زن اهوازی و آسیبدیده سالهای جنگ است. مرگ کنارش قدم میزند و از گلویش صدای خمپاره میآید. می گوید شپش گرفته. می گوید یک حیوان سیاه چسبیده به بازویش، خون زده بیرون. همه زندگی اش را قرمز کردهاست. فندک، پایپ، سیگار، چمدان، یعنی همه زندگیاش. مردی با ریش از کنارمان میگذرد. مهری با خنده داد می زند «کیفین احمدی نژاد؟ »مرد می خندد. «این حاجیمونو ما احمدی نژاد صدا می زنیم. »
ون سفید رنگ بهزیستی که از دور می رسد هول میشود. « بلدی بدوی؟ » با تعجب نگاهش می کنم. «تا بیای ثابت کنی خبرنگاری شبو موندی تو گداخونه لویزان. اون وقت اول کیفتو تو پارک خالی می کنند، مثل ما باید یکی یکی یسری چیزای شخصیتو از چشم مردم قایم کنی، فردا هم ساعت 5 صبح بیدارت می کنند و باید شروع کنی شستن زمین.» یک دور کامل دور پارک حقانی می چرخیم تا ماشین گداخانه برود. حین دویدن به مرد دیگری اشاره می کند و برای بار هزارم می گوید که پرویز سه ماه است که حمام نرفته ... . ماشین که رفت، انگار آزادی را به نامش زده اند. شنگول میشود. دنبال مجتبی می گردد. با هم دیگر مرد شیشه فروش را پیدا می کنیم. 5 هزار تومان دست مجتبی می گذارد تا برایش شیشه بیاورد. «چاکرم آق مجتبی. پایپشم بده دیگه داش.» هر چه زمان می گذرد صدای تق تق فندک ها بیشتر می شود. نگران این است که به قول خودش بوخوری شوم. سرش را بر می گرداند و شروع می کند به تق تق کردن فندک.
آن گوشه صدای فحش های عجیب غریب انسی و مرتضی می آید که روی زانو نشسته اند و چیزی می کشند. آدم ها لبخند میزنند، متلک های جنسی میاندازند، دعوا میکنند، با حرکت خورشید تغییر مکان میدهند و بعد دوباره شروع میکنند: تق تق...پیس پیس.زیر نور دوباره دراز میشوند.
فاطی از دور میرسد شروع میکند به درد دل کردن. «خانم دکتر یه دختر شونزده ساله میشناسم، همه کس و کارش معتاد افتادن تو کوچه خیابون. دختره یه شب میاد خونه یه شب نمیاد. با هزار تا مرد میچرخه. خانم شما بلدی چجوری تحویل بهزیستی بدیمش؟» زن ها هر کدام پیشنهادی می دهند. آخر قرار می شود که دختر را با فریب سوار ماشین بهزیستی کنند و تمام.
پدر مهری شیره کش خانه داشته، بعد از اینکه همه بازار را هروئین گرفت، شیره کش خانه هم ورشکست میشود.
زندگی مهری همین است. صبحها با این و آن کل کل کند، خودش را از چشم ون های بهزیستی بدزدد و شب تا قبل از ساعت 9 دوباره به خوابگاه میدانی اعدامی برود. 20 سال زندگی خیابانی اینطور به روزهایش نظم داده است.
بعد از طلاق با خواهرش از مردهای پولدار دزدی میکرده. شبها با او کنار خیابون می ایستادند، تا ماشینی جلویشان ترمز کند. اعتقاد دارد که همه این ماشینها را خدا رساندهاست. «ما از خدا می خواستیم که از هرکسی که پول و پله داره، بگیره و به ما به ما برسونه. »
هرچه می گذرد نیمکت ها شلوغ تر می شود و بوها تند و تیزتر. انگار بلای طبیعی آمده و مردم محله با لباسهای خانهشان سمت پارک دویده باشند. وسط این بلای طبیعی هم مهشید کراکی دنبال مشتری برای کفش هایش می گردد. هزار تومن از من میگیرد و کفش هایش را می فروشد.
مهری وسط شیشه کشیدن، با مرد دیگری دو، سه کام علف میزند. چشم چشم می کند تا دوستپسرش آمار او را نگرفته باشد. برای من یک دور قر میدهد و می گوید: پیر شدم اما هنوز خاطرخواه دارم.خاطرخواه اینور، خاطرخواه اونور.
نمی دانم از تاثیر شیشه است یا علف و یا حشیش، در هر صورت دیگر کلمات را درست ادا نمی کند. ذهنش میپرد. سر هم منقلهای قدیمی اش بیخودی داد می زند.
«چی می گفتم؟ آهان. آقایی که شما باشی نونمو از گاز فندک در میارم. فندک معمولی رو سیصد، اتمی رو پونصد تومن. من فندکگیری را مد کردم خیلیها از من یاد گرفتند و تو پارکهای دیگه با فندک پر کردن روزی درمیآرند. »
خودش را الگوی زنهای حقانی می داند. «موهامو که کوتا کردم یکی یکی زنا رو خط کشی من موهاشونو زدند. »
مهری به ترککردن اعتیادش می خندد. 38 بار ترک کرده.یک جوری می گوید 38 انگار که دارد از انگشتان یک دست استفاده می کند.
هر چه می گذرد انگار همهشان بیشتر رد می دهند. پیرمردی آن طرفتر داد میزند: «به شیشه می گند من درش پیدا. اینی که ما می کشیم من درش پیداست. مجتبی ، با تریلی می خوای ... با تریلی بری هند؟ من ده تا زبون بلدم، هندی..چینی.» مهری در جواب به آدم خیالی میگوید:« نه بابا. من مهمون دارم. پرویزو ببر. این گداخونه میاد ما رو جمع می کنه میگه ما فضای شهری رو زشت می کنیم». :هی زیپ کیفش را میکشد بالا، هی پایین. بالا، پایین. یک گربه را بغل می کند:« این رفیق منه، میشولک منه، اسمش ببریه. بدو مامان بدو باهام بپر اینور اونور.»
میگوید که پارک حقانی در مقایسه با شب های مولوی هیچ است. این را قبلا فاطی هم گفته بود که اگر می خواهم دوستانش را ببینم باید شبانه بروم کوچه های مولوی را بگردم.
از همه آدمهای این جا یک شبیه سازی دیگری می کنم. چشمم مهری را میگیرد. همان مهری که آن طرف ایستاده و به ما نگاه میکند. همان که هفده سالش است و سه بچه دارد که هنوز هیچ کدامشان نمردهاند. هنوز شوهرش او را نفروخته و،خواهرش در آتش خود را نسوزانده و مادرش خودکشی نکرده است. مهری کنار من هم به او نگاه می کند. سرش دوباره گیج می رود. «خانم حشیش آرومم می کنه. خیلی آروم. »دوباره تق تق...پیس پیس.« این پرویزو که می بینی جون تو جونش هم بکنی ... یه انگشت آناناسی بده...بند کفشتو هنوز نبستی؟...یه انگشت آناناسی... .»
کلمات نامفهوم اند. سرش را می گذراد روی شانه ام. یادم نمی آید برای آخرین بار چه مصرف کرده است. چشم های مهری خمار و گوش های تهران کَر می شود.
مهری قلندر یکی از همین زنهاست که اول صبح به مرکز کاهش آسیب میخک رفته، دوش گرفته، آرایش کرده، خط آبی رنگی باریکی بالای چشمهایش کشیده و کنار من روی یکی از نیمکتهای پارک نشسته است.
«همین چن وقت پیش حسین مشهدی، سنگکوب کرد. رو همین نیمکتی که ما نشستیم.»
انگشت اشارهاش را سمتم میآورد. انگشتهای مهری رازی دارند. راز 20 سال زندگی در دروازه غار. چرک زیر ناخنها گلوله گلوله شده است. مثل گلولههای سفید زیر لثههایش، نگینهای انگشتر تقلبیاش و مثل حشیشی که به انگشت اشارهاش چسبانده است. ساعت 12 ظهر است. همه آمدهاند جنسشان را بخرند و پناه ببرند به آخرین تکیهگاهشان: شمشادها، نیمکتها و درختها.
همان اول وقتی که حرفمان میرسد به زمانی که با بدنش بدهیهای شوهر را پرداخته، یک قطره اشک از چشمهایش پایین میغلتد.
«خونه کسی نمیرم. همین جا راحت باش میدم دیگه. همین طور که نشستم سیگاریمو بار می زنم. چون قدیمی ام، بچهها هوامو دارند. ولی با این حال همیشه تنهام.» باز تکرار میکند: «همیشه تنهام.»
صورتش خیس میشود. دماغش را بالا می کشد. ریمل ها پای چشمش می ریزد. خط آبی رنگ بالای چشمش کشیده می شود تا روی گونه ها. ترکیبی از سیاه و قهوه ای و قرمز و آبی جای جای صورتش پخش می شود. دستمال سفیدی دستش می دهم اما به پاک کردن صورتش با همین روسری سیاه که چند دقیقه پیش نصفه نیمه سوخت عادت کرده است. انگار کنارش یک مهری دیگری راه میرود. مهری قدیمی با موهای بلند، صورت نسوخته و دندان های نپوسیده. همان که شوهر کرده، سه بچه دارد، پسرش در تصادف نمرده، مادرش خودکشی نکرده و خواهرش در آتش نسوخته.
با من که حرف می زند اصرار دارد که همان مهری را جلوی چشمم نمایش دهد. همان که خانه و زندگی داشته. یک بار از این مهری حرف می زند که حالا نانش را از پرکردن گاز فندک در پارک در می آورد و یک بار دیگر می رود سراغ آن مهری که زندگی معمولی در یکی از آپارتمانهای شهر داشته. میان اجرای این دو نقش سرش گیج میرود، انگار که خودش هم نمیداند حالا کدام مهری است. زن 50 سالهای که به قول خودش هر موادی که فکرش را بکنم کشیده، تزریق کرده، خورده و به خاطر تر و تمیز بودنش حالا بین کارتنخوابها شهردار پارک حقانی است.
«من نمیذارم بچهها پارک رو کثیف کنند. پرویز چقدر بهت بگم آشغال نریز. این پرویزو ببین. سه ماهه حموم نرفته. اگه تو نبودی شل و پلش کرده بودم.»
اجازه میگیرد تا یک نخ سیگاری بزند. حشیش را می چسباند به در بطری ماءالشعیر. یک کم از توتون های سیگار را کف دستش خالی میکند. فندکش را می گیرد، سرش را برمیگرداند و دیگر نمی فهمم چطور آن حشیش را که اندازه یک دکمه قهوهای است می کشد. آنقدر محکم پک میزند که زیر گونههایش فرو میروند. می ترسم نکند یک دفعه این حفره همه صورتش را سیاه کند.
گوشی ایرانی لمسی اش را بر می دارد، گوشی از انگشت های زمختش فرمان نمی برد برای همین با سر پیکان پایپ آهنگ میگذارد: "رویایی دارم، رویایی رنگارنگ...". کشته مرده متین دو حنجرست.« آهنگ مورچه هاشو گوش دادی؟ خیلی خفنه. صداش اینقدر خوب بود که بردنش خارج. قبلا خودش معتاد بوده. حالا خواننده شده. این پرویزو بهت گفتم سه ماهه حموم نرفته؟ پرویز برو حموم دیگه.»
با شوهر اولش تریاکی شده و با دومی هروئینی. حالا هم به قول خودش یک همپایه دارد که شیشهاش را جور میکند.
«آقایی که شوما باشی 17 سالم بود، سه تا بچه داشتم. خسته و کوفته از کار می رسیدم خونه، شووره گفت یک دود بدم، دو دود بدم، دیگه منم شدم لنگه خودش. بساط پهن میکردم مردا بیاند، ته و تو عشق و حالشون یه چیزی هم برای ما بذارند.»
حین حرف زدنش شیما موجی با یک لا پیراهن سفید میآید سمت ما. باد شدید می شود و موهای پرپشتش را به هم میزند. شیما زن اهوازی و آسیبدیده سالهای جنگ است. مرگ کنارش قدم میزند و از گلویش صدای خمپاره میآید. می گوید شپش گرفته. می گوید یک حیوان سیاه چسبیده به بازویش، خون زده بیرون. همه زندگی اش را قرمز کردهاست. فندک، پایپ، سیگار، چمدان، یعنی همه زندگیاش. مردی با ریش از کنارمان میگذرد. مهری با خنده داد می زند «کیفین احمدی نژاد؟ »مرد می خندد. «این حاجیمونو ما احمدی نژاد صدا می زنیم. »
ون سفید رنگ بهزیستی که از دور می رسد هول میشود. « بلدی بدوی؟ » با تعجب نگاهش می کنم. «تا بیای ثابت کنی خبرنگاری شبو موندی تو گداخونه لویزان. اون وقت اول کیفتو تو پارک خالی می کنند، مثل ما باید یکی یکی یسری چیزای شخصیتو از چشم مردم قایم کنی، فردا هم ساعت 5 صبح بیدارت می کنند و باید شروع کنی شستن زمین.» یک دور کامل دور پارک حقانی می چرخیم تا ماشین گداخانه برود. حین دویدن به مرد دیگری اشاره می کند و برای بار هزارم می گوید که پرویز سه ماه است که حمام نرفته ... . ماشین که رفت، انگار آزادی را به نامش زده اند. شنگول میشود. دنبال مجتبی می گردد. با هم دیگر مرد شیشه فروش را پیدا می کنیم. 5 هزار تومان دست مجتبی می گذارد تا برایش شیشه بیاورد. «چاکرم آق مجتبی. پایپشم بده دیگه داش.» هر چه زمان می گذرد صدای تق تق فندک ها بیشتر می شود. نگران این است که به قول خودش بوخوری شوم. سرش را بر می گرداند و شروع می کند به تق تق کردن فندک.
آن گوشه صدای فحش های عجیب غریب انسی و مرتضی می آید که روی زانو نشسته اند و چیزی می کشند. آدم ها لبخند میزنند، متلک های جنسی میاندازند، دعوا میکنند، با حرکت خورشید تغییر مکان میدهند و بعد دوباره شروع میکنند: تق تق...پیس پیس.زیر نور دوباره دراز میشوند.
فاطی از دور میرسد شروع میکند به درد دل کردن. «خانم دکتر یه دختر شونزده ساله میشناسم، همه کس و کارش معتاد افتادن تو کوچه خیابون. دختره یه شب میاد خونه یه شب نمیاد. با هزار تا مرد میچرخه. خانم شما بلدی چجوری تحویل بهزیستی بدیمش؟» زن ها هر کدام پیشنهادی می دهند. آخر قرار می شود که دختر را با فریب سوار ماشین بهزیستی کنند و تمام.
پدر مهری شیره کش خانه داشته، بعد از اینکه همه بازار را هروئین گرفت، شیره کش خانه هم ورشکست میشود.
زندگی مهری همین است. صبحها با این و آن کل کل کند، خودش را از چشم ون های بهزیستی بدزدد و شب تا قبل از ساعت 9 دوباره به خوابگاه میدانی اعدامی برود. 20 سال زندگی خیابانی اینطور به روزهایش نظم داده است.
بعد از طلاق با خواهرش از مردهای پولدار دزدی میکرده. شبها با او کنار خیابون می ایستادند، تا ماشینی جلویشان ترمز کند. اعتقاد دارد که همه این ماشینها را خدا رساندهاست. «ما از خدا می خواستیم که از هرکسی که پول و پله داره، بگیره و به ما به ما برسونه. »
هرچه می گذرد نیمکت ها شلوغ تر می شود و بوها تند و تیزتر. انگار بلای طبیعی آمده و مردم محله با لباسهای خانهشان سمت پارک دویده باشند. وسط این بلای طبیعی هم مهشید کراکی دنبال مشتری برای کفش هایش می گردد. هزار تومن از من میگیرد و کفش هایش را می فروشد.
مهری وسط شیشه کشیدن، با مرد دیگری دو، سه کام علف میزند. چشم چشم می کند تا دوستپسرش آمار او را نگرفته باشد. برای من یک دور قر میدهد و می گوید: پیر شدم اما هنوز خاطرخواه دارم.خاطرخواه اینور، خاطرخواه اونور.
نمی دانم از تاثیر شیشه است یا علف و یا حشیش، در هر صورت دیگر کلمات را درست ادا نمی کند. ذهنش میپرد. سر هم منقلهای قدیمی اش بیخودی داد می زند.
«چی می گفتم؟ آهان. آقایی که شما باشی نونمو از گاز فندک در میارم. فندک معمولی رو سیصد، اتمی رو پونصد تومن. من فندکگیری را مد کردم خیلیها از من یاد گرفتند و تو پارکهای دیگه با فندک پر کردن روزی درمیآرند. »
خودش را الگوی زنهای حقانی می داند. «موهامو که کوتا کردم یکی یکی زنا رو خط کشی من موهاشونو زدند. »
مهری به ترککردن اعتیادش می خندد. 38 بار ترک کرده.یک جوری می گوید 38 انگار که دارد از انگشتان یک دست استفاده می کند.
هر چه می گذرد انگار همهشان بیشتر رد می دهند. پیرمردی آن طرفتر داد میزند: «به شیشه می گند من درش پیدا. اینی که ما می کشیم من درش پیداست. مجتبی ، با تریلی می خوای ... با تریلی بری هند؟ من ده تا زبون بلدم، هندی..چینی.» مهری در جواب به آدم خیالی میگوید:« نه بابا. من مهمون دارم. پرویزو ببر. این گداخونه میاد ما رو جمع می کنه میگه ما فضای شهری رو زشت می کنیم». :هی زیپ کیفش را میکشد بالا، هی پایین. بالا، پایین. یک گربه را بغل می کند:« این رفیق منه، میشولک منه، اسمش ببریه. بدو مامان بدو باهام بپر اینور اونور.»
میگوید که پارک حقانی در مقایسه با شب های مولوی هیچ است. این را قبلا فاطی هم گفته بود که اگر می خواهم دوستانش را ببینم باید شبانه بروم کوچه های مولوی را بگردم.
از همه آدمهای این جا یک شبیه سازی دیگری می کنم. چشمم مهری را میگیرد. همان مهری که آن طرف ایستاده و به ما نگاه میکند. همان که هفده سالش است و سه بچه دارد که هنوز هیچ کدامشان نمردهاند. هنوز شوهرش او را نفروخته و،خواهرش در آتش خود را نسوزانده و مادرش خودکشی نکرده است. مهری کنار من هم به او نگاه می کند. سرش دوباره گیج می رود. «خانم حشیش آرومم می کنه. خیلی آروم. »دوباره تق تق...پیس پیس.« این پرویزو که می بینی جون تو جونش هم بکنی ... یه انگشت آناناسی بده...بند کفشتو هنوز نبستی؟...یه انگشت آناناسی... .»
کلمات نامفهوم اند. سرش را می گذراد روی شانه ام. یادم نمی آید برای آخرین بار چه مصرف کرده است. چشم های مهری خمار و گوش های تهران کَر می شود.