با خودم گفتم اگر از اينجا به اهواز برويم حتماً از آنجا هم به شهرهاي ديگر ميرويم و ديگر كاملاً از اينجا دور ميشوم و هيچگونه دسترسي به همسرم ندارم. تصميم گرفتم در مقابل رفتن مقاومت كنم. لذا به آنها گفتم من همينجا ميمانم تا آقاي شريفي بيايد و بعد به شما ملحق ميشوم. آنها همراه با خانواده خالهام كه ساكن سوسنگرد بودند، به روستا رفتند.
به گزارش شهدای ایران به نقل از مهرخانه، خديجه ميرشكار، اولین زن اسیر ایرانی است. او به همراه همسرش حبیب شریفی (فرمانده وقت سپاه سوسنگرد و اولین فرمانده شهید جنگ) هفتم مهرماه سال ۵۹ به اسارت نیروهای بعثی درآمد و ۲ سال در زندانهای عراق اسیر بود. خدیجه استخبارات عراق، سلول انفرادی، زندان موصل و ... را در دوران اسارت تجربه کرده است. اسارت شهید تندگویان، شکنجههای وحشیانه اسرا، سربازان شیعه عراقی، زنان اسیر ایرانی که به همراه خانوادههایشان به اسارت درآمده بودند و .... بخشی از خاطرات او از آن دوران است.
بهار سال ۶۱ یعنی حدود دو سال بعد، خدیجه آزاد شد و به ایران برگشت... اما تنها... این بار حبیب همراهش نبود... حبیب هنوز هم برنگشته است...
آن روزها در بستان زندگی میکردیم. ۴ برادر و ۴ خواهر بودیم و من فرزند ششم بودم. خانه پدريام حسينيه بزرگي داشت. هم مهمانخانه بود و هم حسينيه. پدرم حاج محمدعلي ميرشكار، هم در حسينيه مشغول به فعاليت بود، هم متصدي مسجد جامع بود. او داروخانه و عطاري نيز داشت كه تنها داروخانه شهرستان بود.
روحانيون مختلفي از اهواز و سوسنگرد به آنجا ميآمدند. شيخ علي كَرَمي كه در مسجد جامع سوسنگرد بود نيز هنگام آمدن به بستان، به حسينيه ما ميآمد. حبيب شريفي هم هميشه او را همراهي ميكرد. شيخ كرمي با خانواده ما ارتباط نزديكي داشت؛ لذا مرا براي همسري به حبيب پيشنهاد داد. حبيب آن زمان ۲۵ سال داشت و دبير آموزش و پرورش بود. آنها ساكن سوسنگرد بودند و ما ساكن بستان بوديم. او در رشته الهيات دانشگاه مشهد قبول شده بود و قصد ادامه تحصيل داشت.
تعیین دو شرط به جای مهریه
آن زمان بين عربها رسم بود كه عروس بايد با خانواده شوهر زندگي کند. موقع تعيين مهريه شيخ كرمي گفت: من به جاي مهريه دو شرط ميگذارم؛ اول اينكه شما چون در خانواده مذهبي بزرگ شدهاي و نميتواني در خانواده ديگري كه پسرهاي خانواده در آنجا زندگي ميكنند و فاميلهاي ديگر هم رفت و آمد دارند به راحتي زندگي كني، ما اين شرط را ميگذاريم كه خانه جدا با وسايل كامل (آن زمان عربها رسم جهيزيه نداشته) براي او تهيه كني كه چند روز بعد از مراسم به آنجا برود و زندگي مستقلي داشته باشد. دوم اينكه تا من رضايت ندهم، همسر ديگري انتخاب نكند؛ زيرا آن زمان مردان عرب براي ازدواج دوم هيچ مانعي نداشتند و معمولاً چند همسر داشتند البته شيخ كرمي با اين رسمها مخالف بود.
میگفت میخواهم به کردستان بروم
حبيب هنگام آشنايي اوليه، خود را يك فرهنگي و دبير آموزش و پرورش معرفي كرد و گفت: شغل اصلي من معلمي است و چون سپاه تازه تأسيس شده و به نيرو نياز دارد، بهعنوان يكي نيروي سپاهي با آنها همكاري ميكنم و ممكن است به كردستان بروم.
آن زمان انقلاب تازه به پيروزي رسيده بود و در مرزهاي غربي درگيري وجود داشت من نير فردي انقلابي بودم و با برنامههاي او مخالفتي نداشتم.
آغاز تحرکات در مرز عراق
قبل از آغاز جنگ، حبيب هرگاه از مرز بر ميگشت، ميگفت: تحركاتي در مرز آغاز شده و عراق هر روز نيروهاي زيادي را به مرز ميآورد. البته بعد از مدتي خودمان صداي توپ و خمپاره را شنيديم زيرا بستان تا مرز عراق فاصله چنداني ندارد.
قبل از آغاز رسمي جنگ، حسينيه به مقر پشتيباني تبديل شده بود حبيب و دوستانش كه از اهواز و شهرهاي ديگر براي رفتن به مرز به بستان ميآمدند، براي استراحت و غذا خوردن و نظافت و تعمير اسلحه به حسينيه ميآمدند. از آنها پذيرایي ميكرديم، اما جنگ كه آغاز شد، آب و برق قطع شد و مواد غذایي نيز به اتمام رسيد؛ لذا مادرم نان ميپخت و همراه با هندوانه و خربزه به رزمندهها ميداديم.
فکر میکردیم جنگ بعد از چند هفته به پایان میرسد
اوايل فكر ميكرديم اين تحركات فقط در مرز است و همانجا تمام ميشود، اما عراقيها هر روز در حال پيشروي بودند. هرگاه به پشت بام ميرفتيم، عراقيها را ميديديم. تعداد زيادي از همسايهها شهر را ترك كرده بودند و به روستاها و شهرهاي اطراف رفته بودند. پدرم اجازه نميداد ما شهر را ترك كنيم و ميگفت عراقيها چند روز بعد عقبنشيني ميكنند و به شهر وارد نميشود. برادرم و حبيب هرگاه از خط مقدم برميگشتند، ميگفتند شما نميدانيد آنجا چه خبر است توپ و تانك عراقيها مثل مور و ملخ در مرز پراكنده است و شما نميتوانيد اينجا بمانيد.
حبیب گفت عراقیها در چند کیلومتری بستان هستند/ روزی که عروس همسایه به شهادت رسید
در همين اوضاع و احوال بود كه خانه يكي از همسايهها مورد اصابت توپ قرار گرفت و عروس خانه به شهادت رسيد و تعدادي از اعضاي خانواده نيز مجروح شدند. نزديك اذان صبح بود كه حبيب سراسيمه، به منزل ما آمد و گفت: من نميخواهم شما را بترسانم، اما تعداد زيادي از مردم شهر را ترك كردهاند و شما نيز بايد سريعاً شهر را ترك كنيد. پل را خودمان خراب كردهايم تا عراقيها نتوانند وارد شهر شوند، اما آنها در حال پل زدن از مسيرهاي ديگر هستند تا وارد شهر شوند. لذا پدرم راضي شد شهر را به مقصد سوسنگرد ترك كند.
نمیخواستم حبیب را تنها بگذارم
نميخواستم آنجا را ترك كنم و حبيب را تنها بگذارم، اما مجبور بودم همراه خانواده بروم. حبيب و برادرم در حسينيه ماندند. سوار پيكان برادرم شديم و به سمت سوسنگرد حركت كرديم. بعد از چند روز شرايط سوسنگرد از بستان بدتر شد. متعجب بودم كه با اين همه انفجار، چگونه خانه بر سر ما آوار نشده است. صبح كه بيدار شديم، هيچكس در شهر نبود. همه از ترس جانشان شهر را ترك كرده بودند. اهالي شهر خانههايشان را رها كرده و عدهاي به سمت روستاهاي اطراف و عدهاي هم به سمت اهواز رفتند. خانواده من نيز تصميم به رفتن داشتند. مانده بودم چه كنم؟ اگر ميرفتم ديگر هيچ خبري نميتوانستم از شوهرم به دست بياورم.
اگر میرفتم من میماندم و غم دوری از حبیب
با خودم گفتم اگر از اينجا به اهواز برويم حتماً از آنجا هم به شهرهاي ديگر ميرويم و ديگر كاملاً از اينجا دور ميشوم و هيچگونه دسترسي به همسرم ندارم. تصميم گرفتم در مقابل رفتن مقاومت كنم. لذا به آنها گفتم من همينجا ميمانم تا آقاي شريفي بيايد و بعد به شما ملحق ميشوم. آنها همراه با خانواده خالهام كه ساكن سوسنگرد بودند، به روستا رفتند. بالاخره من هم تصميم گرفتم همراه آنها به روستا بروم و به برادرم و شوهرخالهام سفارش كردم كه اگر حبيب آمد، به او بگویيد بيايد روستاي ابوحرز دنبال من. ابوحرز در ۵ كيلومتري سوسنگرد بود. آن زمان در آن روستا براي بچهها حرز درست ميكردند و لذا آنجا به اين نام معروف شده بود.
حبیب با ماشین پر از مهمات به سراغ من آمد/ میگفت تو نيز بهواسطه اينكه همسر من هستي جانت در امان نيست
بعد از یکی دو روز، حبیب با جيپ كوچكي به روستا آمد. ماشين پر از مهمات و آرپيجي و نارنجك بود و قرار بود آنها را به نيروها برسانند تا مانع ورود عراقيها به سوسنگرد شوند. سوار ماشین شدم. از او پرسيدم چه خبر از اوضاع شهر؟ گفت: شهر بسيار ناامن است و احتمالاً عراقيها تا چند ساعت ديگر و نهايتاً تا فردا سوسنگرد را اشغال ميكنند و من بايد تو را به سمت اهواز ببرم. گفتم: ميخواهم بمانم. گفت: عراقيها با لباس شخصي وارد شهر شدهاند عدهاي جاسوس نيز در شهر وجود دارند كه به عراقيها كمك ميكنند و ميدانند من پاسدارم و تو هم بهواسطه اينكه همسر من هستي، جانت در امان نيست. بهتر است از اينجا بروي. من هم اگر زنده بودم، هر جا باشم خبر زنده بودنم را به تو ميرسانم و اگر كشته شدم، بهتر است تو اينجا تنها نباشي.
عراقیها ما را تیرباران کردند/ لحظهای که اسیر شدم
حبيب پايش را محكم روي پدال گاز فشار داد. در همين حين سرم را به سمت راست چرخاندم كه چشمم به يك نفربر افتاد. تا آمدم به حبيب بگويم آيا اين نفر بر متعلق به ايرانيهاست یا نه، آنها شروع به تيراندازي به طرف ماشين كردند. حبيب پايش را بيشتر روي پدال گاز فشار داد تا از مهلكه خارج شود، اما آنها ماشين را به رگبار بستند و آنقدر آن را تيرباران كردند تا ماشين از كار افتاد. صحنه بسيار وحشتناكي بود. هر دو مجروح شديم. از پنجرهاي كه سمت من قرار داشت، تير به داخل ماشين ميآمد. چند تير به كمرم اصابت كرد. از همان پنجره تيرها به سمت حبيب نيز ميرفت و او نيز مجروح شد. قلم پايش بيرون زده و كف ماشين پر از خون شده بود.
سربازهای عراقی اصلاً تصور نمیکردند یک زن در ماشین پر از مهمات باشد
صحنه مرگ و زندگي بود. آنقدر همه چيز به سرعت اتفاق افتاد كه فرصت هيچ عكسالعملي نداشتم. سربازهاي عراقي به سرعت به سمت ماشين دويدند و آن را محاصره كردند اسلحههايشان را به سمت ما نشانه گرفته بودند و اصلاً فكر نميكردند كه زني در ماشين باشد؛ زيرا ماشين كاملاً آغشته به گل بود تا استتار شود. پنجره را باز كردند و تا چشمشان به من افتاد فرياد زدند، امراة، امراة، يعني يك زن در ماشين است.
میگفتند اينها حرس خميني (پاسدار خميني) هستند
درحاليكه مرا از ماشين بيرون ميكشيدند، تفنگی که حبیب به من داده بود از بغلم افتاد. با ديدن اين صحنه مرا محاصره كرده و اسلحههايشان را به سمت من نشانه گرفتند و گفتند: اينها حرس خميني (پاسدار خميني) هستند.
مرا از سمتي كه نشسته بودم، روي زمين خاكي حاشيه جاده پرت كردند و حبيب را نيز از همان سمتي كه نشسته بود، بيرون كشيدند و روي آسفالت جاده پرت كردند. ما را چند متر به عقب كشيدند. بهگونهاي كه روبهروي هم قرار گرفتيم. بعد از اينكه ما را از ماشين پياده كردند، نيروهاي آنها به همراه تانك و نفربر دو طرف جاده را پر كردند.
میخواستند ما را بکشند، اما منصرف شدند
از نو به سمت ما آمدند. يكي ميگفت: اينها را بكشيد، ديگري ميگفت آنها را اسير كنيد، در نهايت از كشتن ما منصرف شدند و قرار شد ما را بازجویي كنند.
دو سرباز به سمت من آمدند و مرا از روي زمين بلند كردند. دستم را به سمت كمرم بردم تا ببينيم چرا اينقدر ميسوزد. ديدم تمام لباسهايم پاره شده؛ بهطوريكه دستم از لاي پارگي لباسها به راحتي به كمرم رسيد. نگاهي به دستم انداختم، ديدم پر از خون است. نگاهي به حبيب انداختم. از پاي او خون جاري بود. استخوان پايش شكسته و از شلوار بيرون زده بود. وقتي خواستند مرا بازجویي كنند، به عربي به آنها گفتم من هيچ ندارم و هر چه هست در همين ماشين است. لباسهاي من حتي جيب ندارند. حبيب را هم تفتيش كردند.
سربازهای شیعه در آمبولانس بعثیها/ اگر کشته شوید شما را در بیابان رها میکنند
ما را سوار آمبولانس كردند و دو سرباز مسلح را نيز همراه ما فرستادند. بعد از گذشت چند ساعت، آمبولانس ايستاد. سربازهاي عراقي كه همراه ما بودند گفتند: ما شیعه هستیم و ناراحتيم كه شما را در اين شرايط ميبينيم. به آنها گفتم: اين آمبولانس كه هيچ وسيله امداد ندارد، من درد زيادي دارم، خونريزيام شديد است و به شدت تشنهام. گفتند: به راننده آمبولانس و شخصي كه كنار او نشسته دستور دادهاند كه هيچ كاري براي شما انجام ندهند. اگر هم از دنيا رفتيد شما را در جاده و بيابان رها ميكنند؛ چون شما پاسدار خميني هستيد. به ما دستور دادهاند كه به شما حتي آب هم ندهيم، اما ما اهل نجف شيعه هستيم. اين هم مهركربلا است كه همراه خودمان آوردهايم.
تا آن لحظه نمیدانستم «حبیب شریفی» فرمانده سپاه دشت آزادگان است
بعد از چند ساعت سربازها را از ما جدا كردند و من و حبيب عقب آمبولانس تنها شديم. هوا تاريك شده بود و از وقت اذان گذشته بود. حبيب با همان شرايط بدن خوني و در حال خوابيده، مهر نماز را روي سينهاش گذاشت و نماز خواند و بعد هم من نماز خواندم. حبیب گفت اگر كارت شناسایی مرا ميديدند تير خلاص را شليك ميكردند؛ زیرا اين كارت آرم سپاه پاسداران دارد. كنجكاو شدم كارت را ببينم. كلماتي را كه روي كارت ديدم چند بار با دقت خواندم. آنچه را ميديدم باورم نميشد. فكر كردم اشتباه ميبينم، روي كارت نوشته بود حبيب شريفي؛ فرمانده سپاه دشت آزادگان! گفتم: تو فرماندهاي؟
بعد از چند ماه آشنايي و رفتوآمد من هنوز نميدانستم او فرمانده سپاه دشت آزادگان است.
لحظهای که حبیب برای همیشه آرام گرفت
چند ساعت گذشته بود. ناگهان ديدم حبيب ساكت شده و ديگر حرف نميزند. با خودم گفتم حتماً خيلي خسته است. ناگهان آمبولانس ايستاد و دو سرباز بيرون پريدند و ۵ نفر ایرانی را با چشمها و دستاني كه از پشت بسته شده بود، به درون آمبولانس انداختند. آنها از وجود ما در آمبولانس خبر نداشتند.
نمی توانستم باور کنم حبیب دیگر زنده نیست
دست یکی از آن پنج نفر را باز کردم و او هم به سراغ بقيه رفت و دست و چشم آنها را باز كرد وقتي چشمشان به ما افتاد يكي از آنها با تعجب گفت: اينكه حبيب شريفي است. خانواده او همسايه ما بودند. يكي ديگر از آنها نيز از دوستان نزديك حبيب بود. یکي از آنها خودش را به او نزديك كرد و دستش را بالا برد، چشمانش را نيز باز كرد و با نگراني گفت: اينكه اصلاً علایم حياتي ندارد. گفتم: شما اشتباه ميكنيد ما دو ساعت پيش با هم صحبت ميكرديم. نماز صبح را خواند و بعد از آن هم كمي قرآن تلاوت كرد. شايد خوابيده يا بيهوش شده است، مطمئنم او زنده است.
او گفت: شما كه حالت از او بدتر است. بايد به فكر خودت باشي. حبيب علایم حياتي ندارد و احتمالاً شهيد شده است. شايد در مقابل اين خونريزيهاي شديد نتوانسته مقاومت كند.
من هم كه اصلاً نميتوانستم باور كنم حبيب زنده نيست، گفتم: شما اشتباه ميكنيد، او زنده است. اگر خوابش نبرده پس حتماً بيهوش شده است.
حرفهاي آنها ترس و وحشتي عجيب را به دلم انداخت. دستم را از زير سرش بيرون كشيدم و او را تكان دادم و چند بار او را صدا زدم، اما جوابي از او نشنيدم.
به عراق رسیدیم و مرا با برانکارد به اورژانس بردند/ میگفتم خون بعثیها را به من تزریق نکنید
خورشيد كمكم طلوع ميكرد كه ما به عراق رسيديم. وارد محوطهاي شديم. حبيب و آن ۵ نفر در آن ماشين ماندند. عراقيها برانكارد آوردند و مرا به اورژانس بردند.
با سيلي محكم يكي از پرستارها، به خودم آمدم. گفتم چرا مرا ميزني؟ گفت: تو دائماً فرياد ميزني من خون بعثي نميخواهم. چرا اين حرف را ميزني؟ انگار داري به عراقيها فحش ميدهدي. اگر ما به تو خون ندهيم و سرم به تو وصل نكنيم، تو در اثر خونريزي شديد ميميري و تا يك ساعت ديگر هم زنده نيستي. براي چه اين حرف را ميزني؟ گفتم: من اصلاً يادم نميآيد اين حرف را زده باشم. گفت: تو دائماً جيغ و داد ميزدي و اين حرف را تكرار ميكردي.
اين صحبتها را كه شنيدم متوجه شدم در حالت نيمههوشيار اين حرفها را زده بودم و با سيلي آنها هوش و حواسم را باز يافتهام. آنها تعدادي از تركشها را بدنم خارج كردند، اما تعدادي از تركشها باقي ماند و من شش ماه بعد متوجه شدم كمرم پر از تركش است. زخمها جوش نميخورد و بدنم دائماً دچار عفونت و خونريزي ميشد. جاي تركشها را بخيه زدند و پانسمان كردند.
سه ماه در سلول انفرادی/ هر روز یک وعده غذا سهمیه من بود
حدود ۲۰ روز در بيمارستان العماره بودم و بعد از آن مرا با يك ماشين نظامي به بغداد منتقل كردند. به من گفتند تو نظامي هستي و نميتوانيم تو را در كنار بقيه ايرانيهاي اسير قرار بدهيم. بايد فعلاً به انفرادي ببريم. مرا به استخبارات بردند و بعد از چند روز، به زندان انفرادی منتقل شدم. سه پتوي تيرهرنگ سربازي به من دادند. اتاق خيلي كوچك بود. يك پتو را زير سرم به عنوان بالشت قرار دادم، از يك پتو به عنوان زيرانداز و از يك پتو به عنوان روانداز استفاده كرد.
به آنها گفتم براي چه من بايد اينجا باشم؟ سرباز گفتند: ما نميدانيم تو چه كاره هستي؟ به ما دستور دادهاند و موظف به اطاعت هستيم. در را روي من قفل كردند و رفتند.
حدود سه ماه آنجا بودم. در اتاق يك پنجره كوچك داشت كه هر ۲۴ ساعت از طریق یک پنجره کوچک يك وعده غذای غیرقابل خوردن براي من ميآوردند.
سربازهای شیعه عراقی خبر اسارت مهندس تندگویان را به من دادند
دو نفر از سربازهايي كه نگهباني ميدادند، شيعه بودند. خبر اسارت مهندس تندگويان؛ وزير نفت را آنها به من دادند و گفتند كه او را همراه با معاونان و همراهانش اسير كردهاند. بعد از مدتي نيز گفتند شهيد تندگويان بر اثر شكنجه شديد عراقيها، دچار خونريزي داخلي شده و در بيمارستان بستري است البته آنها احتمال شهادت او را ميدادند. اسم آن دو سرباز شيعه، كريم و منير بود.
خلبان ایرانی مشخصات مرا به صلیب سرخ داد/ حضور زنان و دختران ایرانی در بین اسرا
بعد از چند ماه، يك روز که مرا براي بازجويي ميبردند در بين راه يك خلبان ايراني را ديدم. گفت: شما اينجا چه ميكني؟ من هم شرح حال مختصري به او دادم. گفت: مشخصاتت را به من بده تا به صليب سرخ جهاني بدهم. آنها به كار اسيران رسيدگي ميكنند و ميتوانند تو را به اردوگاهي بفرستند كه ايرانيها هستند؛ چون شنيدهام آنجا زنان و دختران ايراني در بين اسرا هستند و اگر نزد آنها بروي، تنها نيستي. كمكهاي خلبان ايراني مؤثر واقع شد و بعد از حدود ۴ ماه مرا از انفرادي به اردوگاه موصول بردند.
حدود ۲۰ زن خرمشهری در بین اسرا بودند
مسير را با قطار طي كردم و بعد كه به آنجا رسيدم، باورم نميشد اين تعداد اسير ايراني وجود داشته باشند. حدود ۱۵۰۰ نفر آنجا بودند كه از تمام جبهههاي ايران اسير شده بودند. از جنوب، غرب، كردستان، خوزستان و ... . البته تعداد زيادي از آنها اهل خرمشهر بودند. مردم عادي كه نه رزمنده بودند و نه سلاح داشتند، اما عراق كه به خرمشهر حمله كرده بود تعداد زيادي از خانوادهها كه هنوز از شهر خارج نشده بودند و شامل زن و مرد و كودك و پير بودند را اسير كرده بود.
حدود ۲۰ زن خرمشهري آنجا بودند كه آنها را همراه با برادر، فرزند و يا همسرانشان اسير كرده بودند. اينها را از خرمشهر به بصره و از آنجا به اردوگاه آورده بودند. هر آسايشگاه ۱۵۰ نفر ظرفيت داشت كه يكي از آنها را به ما دادند تا زنان و دختران در آن اسكان پيدا كنند. حدود یک سال و دو ماه در اردوگاه موصل بودم. بعد از مدتی تعدادي از خانمهاي اردوگاه را مبادله كردند و آنها را با همسر و فرزندانشان به ايران فرستادند، اما حدود ۴ يا ۵ نفر ماندند؛ زيرا پسران آنها جوان بودند و ميترسيدند اگر به ايران برگردند، پسران آنها به جبهه بروند.
پرسوجو درباره سرنوشت اسیران زن ایرانی
اوايل اسارت من در مورد سرنوشت چند زن ايراني ديگر كه اسير بودند، پرسوجو كردم، اما آنها انكار كردند و گفتند ما به جز شما، اسراي زن ديگري نداريم، اما بقيه اسرا گفتند كه ما زنان اسير ديگري را نيز ديدهايم. وقتي بغداد بودم، گفتم آيا زنان ديگري اسير شدهاند، اما آنها باز انكار كردند و گفتند غير از شما كسي نيست، اما ايرانيهاي اسيري را كه در بغداد ديدم به من گفتند چند زن اسير ديگر نيز بين اسرا وجود دارد.
روزی که آزاد شدم
بعد از مدتي صليب سرخ تشخيص داد كه خون من كم شده و احتياج به عمل جراحي ديگري دارم و چون تحمل عمل جراحي بدون مراقبت در عراق را ندارم بايد نزد خانواده باشم و بنابراین بايد مبادله شوم و به ايران برگردم. صليب سرخ آنها را مجبور كرد تا من و آن چند زن ايراني را آزاد كنند و به ايران برگردانند. هواپيماي صليب سرخ مرا از بغداد به قبرس برد، آنجا سوار هواپيماي ديگري شديم و همراه نمايندگان صليب سرخ به ايران برگشتيم.
همه دوران اسارت یک طرف و روزهای آخر یک طرف... من با حبیب رفتم... اما بدون او برگشتم...
بهار سال ۶۱ یعنی حدود دو سال بعد، خدیجه آزاد شد و به ایران برگشت... اما تنها... این بار حبیب همراهش نبود... حبیب هنوز هم برنگشته است...
آن روزها در بستان زندگی میکردیم. ۴ برادر و ۴ خواهر بودیم و من فرزند ششم بودم. خانه پدريام حسينيه بزرگي داشت. هم مهمانخانه بود و هم حسينيه. پدرم حاج محمدعلي ميرشكار، هم در حسينيه مشغول به فعاليت بود، هم متصدي مسجد جامع بود. او داروخانه و عطاري نيز داشت كه تنها داروخانه شهرستان بود.
روحانيون مختلفي از اهواز و سوسنگرد به آنجا ميآمدند. شيخ علي كَرَمي كه در مسجد جامع سوسنگرد بود نيز هنگام آمدن به بستان، به حسينيه ما ميآمد. حبيب شريفي هم هميشه او را همراهي ميكرد. شيخ كرمي با خانواده ما ارتباط نزديكي داشت؛ لذا مرا براي همسري به حبيب پيشنهاد داد. حبيب آن زمان ۲۵ سال داشت و دبير آموزش و پرورش بود. آنها ساكن سوسنگرد بودند و ما ساكن بستان بوديم. او در رشته الهيات دانشگاه مشهد قبول شده بود و قصد ادامه تحصيل داشت.
تعیین دو شرط به جای مهریه
آن زمان بين عربها رسم بود كه عروس بايد با خانواده شوهر زندگي کند. موقع تعيين مهريه شيخ كرمي گفت: من به جاي مهريه دو شرط ميگذارم؛ اول اينكه شما چون در خانواده مذهبي بزرگ شدهاي و نميتواني در خانواده ديگري كه پسرهاي خانواده در آنجا زندگي ميكنند و فاميلهاي ديگر هم رفت و آمد دارند به راحتي زندگي كني، ما اين شرط را ميگذاريم كه خانه جدا با وسايل كامل (آن زمان عربها رسم جهيزيه نداشته) براي او تهيه كني كه چند روز بعد از مراسم به آنجا برود و زندگي مستقلي داشته باشد. دوم اينكه تا من رضايت ندهم، همسر ديگري انتخاب نكند؛ زيرا آن زمان مردان عرب براي ازدواج دوم هيچ مانعي نداشتند و معمولاً چند همسر داشتند البته شيخ كرمي با اين رسمها مخالف بود.
میگفت میخواهم به کردستان بروم
حبيب هنگام آشنايي اوليه، خود را يك فرهنگي و دبير آموزش و پرورش معرفي كرد و گفت: شغل اصلي من معلمي است و چون سپاه تازه تأسيس شده و به نيرو نياز دارد، بهعنوان يكي نيروي سپاهي با آنها همكاري ميكنم و ممكن است به كردستان بروم.
آن زمان انقلاب تازه به پيروزي رسيده بود و در مرزهاي غربي درگيري وجود داشت من نير فردي انقلابي بودم و با برنامههاي او مخالفتي نداشتم.
آغاز تحرکات در مرز عراق
قبل از آغاز جنگ، حبيب هرگاه از مرز بر ميگشت، ميگفت: تحركاتي در مرز آغاز شده و عراق هر روز نيروهاي زيادي را به مرز ميآورد. البته بعد از مدتي خودمان صداي توپ و خمپاره را شنيديم زيرا بستان تا مرز عراق فاصله چنداني ندارد.
قبل از آغاز رسمي جنگ، حسينيه به مقر پشتيباني تبديل شده بود حبيب و دوستانش كه از اهواز و شهرهاي ديگر براي رفتن به مرز به بستان ميآمدند، براي استراحت و غذا خوردن و نظافت و تعمير اسلحه به حسينيه ميآمدند. از آنها پذيرایي ميكرديم، اما جنگ كه آغاز شد، آب و برق قطع شد و مواد غذایي نيز به اتمام رسيد؛ لذا مادرم نان ميپخت و همراه با هندوانه و خربزه به رزمندهها ميداديم.
فکر میکردیم جنگ بعد از چند هفته به پایان میرسد
اوايل فكر ميكرديم اين تحركات فقط در مرز است و همانجا تمام ميشود، اما عراقيها هر روز در حال پيشروي بودند. هرگاه به پشت بام ميرفتيم، عراقيها را ميديديم. تعداد زيادي از همسايهها شهر را ترك كرده بودند و به روستاها و شهرهاي اطراف رفته بودند. پدرم اجازه نميداد ما شهر را ترك كنيم و ميگفت عراقيها چند روز بعد عقبنشيني ميكنند و به شهر وارد نميشود. برادرم و حبيب هرگاه از خط مقدم برميگشتند، ميگفتند شما نميدانيد آنجا چه خبر است توپ و تانك عراقيها مثل مور و ملخ در مرز پراكنده است و شما نميتوانيد اينجا بمانيد.
حبیب گفت عراقیها در چند کیلومتری بستان هستند/ روزی که عروس همسایه به شهادت رسید
در همين اوضاع و احوال بود كه خانه يكي از همسايهها مورد اصابت توپ قرار گرفت و عروس خانه به شهادت رسيد و تعدادي از اعضاي خانواده نيز مجروح شدند. نزديك اذان صبح بود كه حبيب سراسيمه، به منزل ما آمد و گفت: من نميخواهم شما را بترسانم، اما تعداد زيادي از مردم شهر را ترك كردهاند و شما نيز بايد سريعاً شهر را ترك كنيد. پل را خودمان خراب كردهايم تا عراقيها نتوانند وارد شهر شوند، اما آنها در حال پل زدن از مسيرهاي ديگر هستند تا وارد شهر شوند. لذا پدرم راضي شد شهر را به مقصد سوسنگرد ترك كند.
نمیخواستم حبیب را تنها بگذارم
نميخواستم آنجا را ترك كنم و حبيب را تنها بگذارم، اما مجبور بودم همراه خانواده بروم. حبيب و برادرم در حسينيه ماندند. سوار پيكان برادرم شديم و به سمت سوسنگرد حركت كرديم. بعد از چند روز شرايط سوسنگرد از بستان بدتر شد. متعجب بودم كه با اين همه انفجار، چگونه خانه بر سر ما آوار نشده است. صبح كه بيدار شديم، هيچكس در شهر نبود. همه از ترس جانشان شهر را ترك كرده بودند. اهالي شهر خانههايشان را رها كرده و عدهاي به سمت روستاهاي اطراف و عدهاي هم به سمت اهواز رفتند. خانواده من نيز تصميم به رفتن داشتند. مانده بودم چه كنم؟ اگر ميرفتم ديگر هيچ خبري نميتوانستم از شوهرم به دست بياورم.
اگر میرفتم من میماندم و غم دوری از حبیب
با خودم گفتم اگر از اينجا به اهواز برويم حتماً از آنجا هم به شهرهاي ديگر ميرويم و ديگر كاملاً از اينجا دور ميشوم و هيچگونه دسترسي به همسرم ندارم. تصميم گرفتم در مقابل رفتن مقاومت كنم. لذا به آنها گفتم من همينجا ميمانم تا آقاي شريفي بيايد و بعد به شما ملحق ميشوم. آنها همراه با خانواده خالهام كه ساكن سوسنگرد بودند، به روستا رفتند. بالاخره من هم تصميم گرفتم همراه آنها به روستا بروم و به برادرم و شوهرخالهام سفارش كردم كه اگر حبيب آمد، به او بگویيد بيايد روستاي ابوحرز دنبال من. ابوحرز در ۵ كيلومتري سوسنگرد بود. آن زمان در آن روستا براي بچهها حرز درست ميكردند و لذا آنجا به اين نام معروف شده بود.
حبیب با ماشین پر از مهمات به سراغ من آمد/ میگفت تو نيز بهواسطه اينكه همسر من هستي جانت در امان نيست
بعد از یکی دو روز، حبیب با جيپ كوچكي به روستا آمد. ماشين پر از مهمات و آرپيجي و نارنجك بود و قرار بود آنها را به نيروها برسانند تا مانع ورود عراقيها به سوسنگرد شوند. سوار ماشین شدم. از او پرسيدم چه خبر از اوضاع شهر؟ گفت: شهر بسيار ناامن است و احتمالاً عراقيها تا چند ساعت ديگر و نهايتاً تا فردا سوسنگرد را اشغال ميكنند و من بايد تو را به سمت اهواز ببرم. گفتم: ميخواهم بمانم. گفت: عراقيها با لباس شخصي وارد شهر شدهاند عدهاي جاسوس نيز در شهر وجود دارند كه به عراقيها كمك ميكنند و ميدانند من پاسدارم و تو هم بهواسطه اينكه همسر من هستي، جانت در امان نيست. بهتر است از اينجا بروي. من هم اگر زنده بودم، هر جا باشم خبر زنده بودنم را به تو ميرسانم و اگر كشته شدم، بهتر است تو اينجا تنها نباشي.
عراقیها ما را تیرباران کردند/ لحظهای که اسیر شدم
حبيب پايش را محكم روي پدال گاز فشار داد. در همين حين سرم را به سمت راست چرخاندم كه چشمم به يك نفربر افتاد. تا آمدم به حبيب بگويم آيا اين نفر بر متعلق به ايرانيهاست یا نه، آنها شروع به تيراندازي به طرف ماشين كردند. حبيب پايش را بيشتر روي پدال گاز فشار داد تا از مهلكه خارج شود، اما آنها ماشين را به رگبار بستند و آنقدر آن را تيرباران كردند تا ماشين از كار افتاد. صحنه بسيار وحشتناكي بود. هر دو مجروح شديم. از پنجرهاي كه سمت من قرار داشت، تير به داخل ماشين ميآمد. چند تير به كمرم اصابت كرد. از همان پنجره تيرها به سمت حبيب نيز ميرفت و او نيز مجروح شد. قلم پايش بيرون زده و كف ماشين پر از خون شده بود.
سربازهای عراقی اصلاً تصور نمیکردند یک زن در ماشین پر از مهمات باشد
صحنه مرگ و زندگي بود. آنقدر همه چيز به سرعت اتفاق افتاد كه فرصت هيچ عكسالعملي نداشتم. سربازهاي عراقي به سرعت به سمت ماشين دويدند و آن را محاصره كردند اسلحههايشان را به سمت ما نشانه گرفته بودند و اصلاً فكر نميكردند كه زني در ماشين باشد؛ زيرا ماشين كاملاً آغشته به گل بود تا استتار شود. پنجره را باز كردند و تا چشمشان به من افتاد فرياد زدند، امراة، امراة، يعني يك زن در ماشين است.
میگفتند اينها حرس خميني (پاسدار خميني) هستند
درحاليكه مرا از ماشين بيرون ميكشيدند، تفنگی که حبیب به من داده بود از بغلم افتاد. با ديدن اين صحنه مرا محاصره كرده و اسلحههايشان را به سمت من نشانه گرفتند و گفتند: اينها حرس خميني (پاسدار خميني) هستند.
مرا از سمتي كه نشسته بودم، روي زمين خاكي حاشيه جاده پرت كردند و حبيب را نيز از همان سمتي كه نشسته بود، بيرون كشيدند و روي آسفالت جاده پرت كردند. ما را چند متر به عقب كشيدند. بهگونهاي كه روبهروي هم قرار گرفتيم. بعد از اينكه ما را از ماشين پياده كردند، نيروهاي آنها به همراه تانك و نفربر دو طرف جاده را پر كردند.
میخواستند ما را بکشند، اما منصرف شدند
از نو به سمت ما آمدند. يكي ميگفت: اينها را بكشيد، ديگري ميگفت آنها را اسير كنيد، در نهايت از كشتن ما منصرف شدند و قرار شد ما را بازجویي كنند.
دو سرباز به سمت من آمدند و مرا از روي زمين بلند كردند. دستم را به سمت كمرم بردم تا ببينيم چرا اينقدر ميسوزد. ديدم تمام لباسهايم پاره شده؛ بهطوريكه دستم از لاي پارگي لباسها به راحتي به كمرم رسيد. نگاهي به دستم انداختم، ديدم پر از خون است. نگاهي به حبيب انداختم. از پاي او خون جاري بود. استخوان پايش شكسته و از شلوار بيرون زده بود. وقتي خواستند مرا بازجویي كنند، به عربي به آنها گفتم من هيچ ندارم و هر چه هست در همين ماشين است. لباسهاي من حتي جيب ندارند. حبيب را هم تفتيش كردند.
سربازهای شیعه در آمبولانس بعثیها/ اگر کشته شوید شما را در بیابان رها میکنند
ما را سوار آمبولانس كردند و دو سرباز مسلح را نيز همراه ما فرستادند. بعد از گذشت چند ساعت، آمبولانس ايستاد. سربازهاي عراقي كه همراه ما بودند گفتند: ما شیعه هستیم و ناراحتيم كه شما را در اين شرايط ميبينيم. به آنها گفتم: اين آمبولانس كه هيچ وسيله امداد ندارد، من درد زيادي دارم، خونريزيام شديد است و به شدت تشنهام. گفتند: به راننده آمبولانس و شخصي كه كنار او نشسته دستور دادهاند كه هيچ كاري براي شما انجام ندهند. اگر هم از دنيا رفتيد شما را در جاده و بيابان رها ميكنند؛ چون شما پاسدار خميني هستيد. به ما دستور دادهاند كه به شما حتي آب هم ندهيم، اما ما اهل نجف شيعه هستيم. اين هم مهركربلا است كه همراه خودمان آوردهايم.
تا آن لحظه نمیدانستم «حبیب شریفی» فرمانده سپاه دشت آزادگان است
بعد از چند ساعت سربازها را از ما جدا كردند و من و حبيب عقب آمبولانس تنها شديم. هوا تاريك شده بود و از وقت اذان گذشته بود. حبيب با همان شرايط بدن خوني و در حال خوابيده، مهر نماز را روي سينهاش گذاشت و نماز خواند و بعد هم من نماز خواندم. حبیب گفت اگر كارت شناسایی مرا ميديدند تير خلاص را شليك ميكردند؛ زیرا اين كارت آرم سپاه پاسداران دارد. كنجكاو شدم كارت را ببينم. كلماتي را كه روي كارت ديدم چند بار با دقت خواندم. آنچه را ميديدم باورم نميشد. فكر كردم اشتباه ميبينم، روي كارت نوشته بود حبيب شريفي؛ فرمانده سپاه دشت آزادگان! گفتم: تو فرماندهاي؟
بعد از چند ماه آشنايي و رفتوآمد من هنوز نميدانستم او فرمانده سپاه دشت آزادگان است.
لحظهای که حبیب برای همیشه آرام گرفت
چند ساعت گذشته بود. ناگهان ديدم حبيب ساكت شده و ديگر حرف نميزند. با خودم گفتم حتماً خيلي خسته است. ناگهان آمبولانس ايستاد و دو سرباز بيرون پريدند و ۵ نفر ایرانی را با چشمها و دستاني كه از پشت بسته شده بود، به درون آمبولانس انداختند. آنها از وجود ما در آمبولانس خبر نداشتند.
نمی توانستم باور کنم حبیب دیگر زنده نیست
دست یکی از آن پنج نفر را باز کردم و او هم به سراغ بقيه رفت و دست و چشم آنها را باز كرد وقتي چشمشان به ما افتاد يكي از آنها با تعجب گفت: اينكه حبيب شريفي است. خانواده او همسايه ما بودند. يكي ديگر از آنها نيز از دوستان نزديك حبيب بود. یکي از آنها خودش را به او نزديك كرد و دستش را بالا برد، چشمانش را نيز باز كرد و با نگراني گفت: اينكه اصلاً علایم حياتي ندارد. گفتم: شما اشتباه ميكنيد ما دو ساعت پيش با هم صحبت ميكرديم. نماز صبح را خواند و بعد از آن هم كمي قرآن تلاوت كرد. شايد خوابيده يا بيهوش شده است، مطمئنم او زنده است.
او گفت: شما كه حالت از او بدتر است. بايد به فكر خودت باشي. حبيب علایم حياتي ندارد و احتمالاً شهيد شده است. شايد در مقابل اين خونريزيهاي شديد نتوانسته مقاومت كند.
من هم كه اصلاً نميتوانستم باور كنم حبيب زنده نيست، گفتم: شما اشتباه ميكنيد، او زنده است. اگر خوابش نبرده پس حتماً بيهوش شده است.
حرفهاي آنها ترس و وحشتي عجيب را به دلم انداخت. دستم را از زير سرش بيرون كشيدم و او را تكان دادم و چند بار او را صدا زدم، اما جوابي از او نشنيدم.
به عراق رسیدیم و مرا با برانکارد به اورژانس بردند/ میگفتم خون بعثیها را به من تزریق نکنید
خورشيد كمكم طلوع ميكرد كه ما به عراق رسيديم. وارد محوطهاي شديم. حبيب و آن ۵ نفر در آن ماشين ماندند. عراقيها برانكارد آوردند و مرا به اورژانس بردند.
با سيلي محكم يكي از پرستارها، به خودم آمدم. گفتم چرا مرا ميزني؟ گفت: تو دائماً فرياد ميزني من خون بعثي نميخواهم. چرا اين حرف را ميزني؟ انگار داري به عراقيها فحش ميدهدي. اگر ما به تو خون ندهيم و سرم به تو وصل نكنيم، تو در اثر خونريزي شديد ميميري و تا يك ساعت ديگر هم زنده نيستي. براي چه اين حرف را ميزني؟ گفتم: من اصلاً يادم نميآيد اين حرف را زده باشم. گفت: تو دائماً جيغ و داد ميزدي و اين حرف را تكرار ميكردي.
اين صحبتها را كه شنيدم متوجه شدم در حالت نيمههوشيار اين حرفها را زده بودم و با سيلي آنها هوش و حواسم را باز يافتهام. آنها تعدادي از تركشها را بدنم خارج كردند، اما تعدادي از تركشها باقي ماند و من شش ماه بعد متوجه شدم كمرم پر از تركش است. زخمها جوش نميخورد و بدنم دائماً دچار عفونت و خونريزي ميشد. جاي تركشها را بخيه زدند و پانسمان كردند.
سه ماه در سلول انفرادی/ هر روز یک وعده غذا سهمیه من بود
حدود ۲۰ روز در بيمارستان العماره بودم و بعد از آن مرا با يك ماشين نظامي به بغداد منتقل كردند. به من گفتند تو نظامي هستي و نميتوانيم تو را در كنار بقيه ايرانيهاي اسير قرار بدهيم. بايد فعلاً به انفرادي ببريم. مرا به استخبارات بردند و بعد از چند روز، به زندان انفرادی منتقل شدم. سه پتوي تيرهرنگ سربازي به من دادند. اتاق خيلي كوچك بود. يك پتو را زير سرم به عنوان بالشت قرار دادم، از يك پتو به عنوان زيرانداز و از يك پتو به عنوان روانداز استفاده كرد.
به آنها گفتم براي چه من بايد اينجا باشم؟ سرباز گفتند: ما نميدانيم تو چه كاره هستي؟ به ما دستور دادهاند و موظف به اطاعت هستيم. در را روي من قفل كردند و رفتند.
حدود سه ماه آنجا بودم. در اتاق يك پنجره كوچك داشت كه هر ۲۴ ساعت از طریق یک پنجره کوچک يك وعده غذای غیرقابل خوردن براي من ميآوردند.
سربازهای شیعه عراقی خبر اسارت مهندس تندگویان را به من دادند
دو نفر از سربازهايي كه نگهباني ميدادند، شيعه بودند. خبر اسارت مهندس تندگويان؛ وزير نفت را آنها به من دادند و گفتند كه او را همراه با معاونان و همراهانش اسير كردهاند. بعد از مدتي نيز گفتند شهيد تندگويان بر اثر شكنجه شديد عراقيها، دچار خونريزي داخلي شده و در بيمارستان بستري است البته آنها احتمال شهادت او را ميدادند. اسم آن دو سرباز شيعه، كريم و منير بود.
خلبان ایرانی مشخصات مرا به صلیب سرخ داد/ حضور زنان و دختران ایرانی در بین اسرا
بعد از چند ماه، يك روز که مرا براي بازجويي ميبردند در بين راه يك خلبان ايراني را ديدم. گفت: شما اينجا چه ميكني؟ من هم شرح حال مختصري به او دادم. گفت: مشخصاتت را به من بده تا به صليب سرخ جهاني بدهم. آنها به كار اسيران رسيدگي ميكنند و ميتوانند تو را به اردوگاهي بفرستند كه ايرانيها هستند؛ چون شنيدهام آنجا زنان و دختران ايراني در بين اسرا هستند و اگر نزد آنها بروي، تنها نيستي. كمكهاي خلبان ايراني مؤثر واقع شد و بعد از حدود ۴ ماه مرا از انفرادي به اردوگاه موصول بردند.
حدود ۲۰ زن خرمشهری در بین اسرا بودند
مسير را با قطار طي كردم و بعد كه به آنجا رسيدم، باورم نميشد اين تعداد اسير ايراني وجود داشته باشند. حدود ۱۵۰۰ نفر آنجا بودند كه از تمام جبهههاي ايران اسير شده بودند. از جنوب، غرب، كردستان، خوزستان و ... . البته تعداد زيادي از آنها اهل خرمشهر بودند. مردم عادي كه نه رزمنده بودند و نه سلاح داشتند، اما عراق كه به خرمشهر حمله كرده بود تعداد زيادي از خانوادهها كه هنوز از شهر خارج نشده بودند و شامل زن و مرد و كودك و پير بودند را اسير كرده بود.
حدود ۲۰ زن خرمشهري آنجا بودند كه آنها را همراه با برادر، فرزند و يا همسرانشان اسير كرده بودند. اينها را از خرمشهر به بصره و از آنجا به اردوگاه آورده بودند. هر آسايشگاه ۱۵۰ نفر ظرفيت داشت كه يكي از آنها را به ما دادند تا زنان و دختران در آن اسكان پيدا كنند. حدود یک سال و دو ماه در اردوگاه موصل بودم. بعد از مدتی تعدادي از خانمهاي اردوگاه را مبادله كردند و آنها را با همسر و فرزندانشان به ايران فرستادند، اما حدود ۴ يا ۵ نفر ماندند؛ زيرا پسران آنها جوان بودند و ميترسيدند اگر به ايران برگردند، پسران آنها به جبهه بروند.
پرسوجو درباره سرنوشت اسیران زن ایرانی
اوايل اسارت من در مورد سرنوشت چند زن ايراني ديگر كه اسير بودند، پرسوجو كردم، اما آنها انكار كردند و گفتند ما به جز شما، اسراي زن ديگري نداريم، اما بقيه اسرا گفتند كه ما زنان اسير ديگري را نيز ديدهايم. وقتي بغداد بودم، گفتم آيا زنان ديگري اسير شدهاند، اما آنها باز انكار كردند و گفتند غير از شما كسي نيست، اما ايرانيهاي اسيري را كه در بغداد ديدم به من گفتند چند زن اسير ديگر نيز بين اسرا وجود دارد.
روزی که آزاد شدم
بعد از مدتي صليب سرخ تشخيص داد كه خون من كم شده و احتياج به عمل جراحي ديگري دارم و چون تحمل عمل جراحي بدون مراقبت در عراق را ندارم بايد نزد خانواده باشم و بنابراین بايد مبادله شوم و به ايران برگردم. صليب سرخ آنها را مجبور كرد تا من و آن چند زن ايراني را آزاد كنند و به ايران برگردانند. هواپيماي صليب سرخ مرا از بغداد به قبرس برد، آنجا سوار هواپيماي ديگري شديم و همراه نمايندگان صليب سرخ به ايران برگشتيم.
همه دوران اسارت یک طرف و روزهای آخر یک طرف... من با حبیب رفتم... اما بدون او برگشتم...