در خانهاي سيماني در غربيترين نقطه شهر، رزمندهاي از دلاوران دوران دفاع مقدس، با انبوهي از درد و رنج و بيماري روي تختي نمور دراز كشيده است.
شهدای ایران: نوجوان 14 ساله ديروز كه با سينهاي ستبر مقابل گلولههاي آتشين دشمن ايستاد، امروز در ميانسالي حال و اوضاعش چندان خوب نيست. روزگارش را روي تخت با خسخس نفسهاي زخمياش ميگذراند. حسين فاريابينژاد، زخمخورده سالهاي جنگ، با وزني بالاي 200 كيلوگرم زمينگير اتاقي محقر و مملو از داروهاي مختلف است و ثانيه به ثانيه شب و روزش را در همين جا اندازه ميگيرد. توان پايين آمدن از تخت را ندارد. زندگي براي او خلاصه شده در همين چارديواري كوچك. خودش ميگويد گاهي ناگهان چشم باز ميكند و ميبيند مثل يك زنداني هيچ راه گريزي ندارد. فاريابينژاد كه روزي در عملياتهاي متعددي همچون الي بيتالمقدس، محرم، خيبر، كرخه و... جنگيده هنوز هم دارد با عوارض مجروحيتهايش دست و پنجه نرم ميكند.
رزم در كنار شهيد چمران
همسايگان فاريابينژاد هم به تازگي فهميدهاند كه در همسايگيشان رزمندهاي با چنين اوضاعي زندگي ميكند. همسرش با كمري خميده، سالخورده به نظر ميرسد. سختيهاي زندگي او را پير كرده است. حسين كه حتي ديگر توان نشستن هم ندارد از نحوه اعزامش به جبهه ميگويد: «سال 59 زماني كه 14 سال بيشتر نداشتم با اصرار، پدر و مادرم را براي رفتن به جبهه راضي كردم. ابتدا به ستاد اهواز رفتم، در آن زمان به دليل كمبود نيرو اگر كسي معرف داشت ميتوانست به جبهه برود؛ واقعيت پدرم راضي نبود اما مادرم راضي بود. زمانيكه پدر متوجه شد كه من را به دليل سن كم از مسجد اعزام نميكنند به من گفت: بابا، خب اگه ميتوني برو من رضايت ميدم؛ گفتم واقعاً رضايت ميدي؟ گفت آره، گفتم بنويس بعد رضايتنامه را ازش گرفتم و گفتم من فردا شب خودم تنها با قطار ميرم اهواز. گفت مگه ميشه تنهايي؟ گفتم آره ديگه! الان دو تا از بچهها اونجا منتظرن كه معرف من بشن. اين بود كه پدرم در عمل انجام شده قرار گرفت و من براي اولين بار به جبهه رفتم. سختي كار همان دفعه اول بود و بعد از آن ديگر مرتب اين رفت و آمد وجود داشت.»
معرف حسين نوجوان پاسدار«جواد بابايي» ميشود و او پس از يك هفته آموزش در اردوگاه «شهيد جلالي» اهواز به روستاي شوويسيه كه همجوار دهماويه و دهلاويه است، اعزام ميشود: «دهلاويه همانجايي است كه دكتر چمران شهيد شد. طي عملياتي تاكتيكي تا نزديك رود كرخه مستقر شديم، عراقيها فكر ميكردند كه ما ميخواهيم به سمت جلو پيشروي كنيم اما ما به سمت عقب برگشتيم و دو شب بعد در منطقه دهلاويه عمليات شروع شد كه دكتر چمران به همراه دو تن از رفقاي من رضا بابايي و رضا لكخواه شهيد شدند.»
شيميايي دشمن در جزيره مجنون
حسين دومين فرزند خانواده است و سه برادر و يك خواهر دارد. برادر بزرگترش مكانيك ماشينهاي سنگين بود و از طرف اتحاديه به ماهشهر اعزام ميشود و بعد از آن «حسين» به جبهه ميرود. فوت پدر، «حسين» را از رفتن به جبهه بازميدارد: «وقتي ديديم كه بايد نانآور خانه باشيم من و برادرم شروع به كار كرديم. اما برادر كوچكترم «علي» به جبهه رفت و در عمليات والفجر 5 جانباز 25 درصد شيميايي شد، «علي» وضعيت جسماني خوبي ندارد و دارو مصرف ميكند و بيشتر اوقات خواب است.»
سال 62 جزيره مجنون زير آتش بمباران دشمن ميسوخت. تعداد بسياري از رزمندگان در آنجا يا به شهادت رسيدند يا جاويدالاثر شدند. زمين باتلاقي اين جزيره معجزهاي براي رزمندگان بود تا راكتهاي دشمن عمل نكند. «فاريابي» ازجزيره مجنون و عمليات خيبر ميگويد: «هيچ امكاناتي نبود و زير بمباران دشمن بوديم و نميدانستيم كه شيميايي ميزنند. روزي 110 سورتي پرواز و در هر بار 4، 5 هواپيما منطقه را بمباران ميكردند. سنگر تكنفره كنده بوديم و شانسي كه آورديم زمين آنجا باتلاق بود و راكتها عمل نميكرد، اگر منفجر ميشد جزيره مجنون زير و رو شده بود. آنقدر آيه «وجعلنا» را ميخوانديم كه ديگر حفظ شده بوديم؛ راكتي در مقر لشكر عليبنابيطالب(ع) زدند كه اگر عمل كرده بود مقر به هوا ميرفت. بمب شيميايي كه زدند باد گاز را پخش كرده بود و زمانيكه براي وضو گرفتن رفتيم، شيميايي شديم. بعداً گفتند از اين آب استفاده نكنيد اما ديگر كار از كار گذشته بود. صورت و بدنم لكه لكه جاي شيميايي است. چند ماه بعد يك روز كه از خواب بيدار شدم به حدي سرفه كردم كه خون بالا آوردم.»
هديه هاي مردمي به رزمندگان
در عمليات كرخه بر اثر انفجار مين پيشاني و چشمانش آسيب ميبيند و كم سو ميشود. مرحله سوم عمليات بيتالمقدس در جاده شلمچه به خرمشهر، تركش به پايش اصابت ميكند و مجروح ميشود: «قسمت را خداوند چگونه ميسازد. ساعت غنيمتي كه از پاكسازي سنگر در جيب شلوار بود جانم را نجات داد. فرمانده رو به من گفت: فاريابي برو ديدهبان را بياور! وقتي دويدم انفجاري رخ داد كه ديگر متوجه نشدم، خوابيدم زمين، گرد و غبار كه تمام شد بلند شدم و ديدم شلوارم پاره شده و از پايم خون ميآيد. دكتر گفت: شانس آوردي كه تركش به شيشه ساعت خورده و جلوي ضربش را گرفته و به سفيدرانت آسيبي نرسانده.»
آن موقع همه مردم يكدست بودند. آنقدر مردم امام را دوست داشتند كه اگر ايشان لب باز ميكرد جبههها پر از نيرو ميشد. جانباز سالهاي جنگ با بيان اين مطلب خاطراتي از آن روزها به يادش ميآيد: «هيچ وقت يادم نميرود، شب عيد بود كه پاسگاه نگهباني ميداديم. مردم براي رزمندگان كادو فرستاده بودند؛ يك بسته هم به من رسيد درآن بسته يك اسكناس 10 توماني با يك بسته بيسكويت و يك جفت جوراب و نامهاي كه در آن نوشته شده بود: «پسرعزيزم ببخشيد من بيش از اين در توانم نيست كه براي شما كادو بفرستم اين را از من قبول كنيد.» اين هديه را مردم در پشت جبهه براي رزمندگان فرستاده بودند و آنها با خلوصنيت و حمايت بيدريغشان ما را در جبهه سر پا نگه داشته بودند.»
تأييد نشدن جانبازي
زندگي حسين از چند سال پيش دستخوش تغيير ميشود و به چشم بهمزدني همه چيز تغيير ميكند. در كنار تمام مشكلاتش، اثبات جانبازياش هم بر مشكلاتش افزوده است. مانند بسياري از جانبازان، حاضر به استفاده از اين عنوان براي رسيدن به منافع مالي و جايگاهي اجتماعي نبوده اما با اين وجود اوضاع نابسامان اقتصادي و هزينههاي گزاف درماني سخت گرفتارش كرده است. زبان حسين خسته از تكرار وضعيت اين روزهايش است: «اوضاع مالي خوبي داشتم و هيچ وقت به دنبال كارهاي جانبازي نرفتم تا امروز كه زمينگير شدم چند بار براي تعيين درصد جانبازي، من را با آمبولانس به كميسيون معراج شهدا و بنياد شهيد بردند. شيميايي شدن پوست و چشمم تأييد شده اما سيتياسكن ريه را به خاطر وزن زيادم انجام نميدهند و ميخواهند تكهبرداري كنند كه واقعيتش ميترسم چون انسولين مصرف ميكنم و فشار خون دارم. به ما گفتند كه بايد از ايثارگران سپاه نامه بگيريم، وقتي مراجعه كرديم نامه از سپاه قم خواستند در صورتي كه اين نامه را از آن زمان دارم اما باز نامهاي از تهران هم ميخواهند كه نميدهند. همسرم بيمار است و نميتواند دائم از اين طرف به آن طرف شهر برود. ما هم ديگر به خاطر شرايط جسماني كه همسرم دارد دنبالش نرفتيم.»
تأمين هزينه ها از بيمه و يارانه
منبع درآمدي اين خانواده از بيمه و يارانه است و سه سالي ميشود كه به دليل هزينههاي گزاف درماني و وضعيت جسماني نتوانستهاند به پزشك مراجعه كنند: «از طرف بيمه خودم (تأمين اجتماعي) بخشي از داروها را ميگيرم و مابقي را آزاد تهيه ميكنم. به طور متوسط ماهي 130 هزار تومان براي داروهاي شيميايي به غير انسولين هزينه ميكنم.» همسر حسين هم ديابت دارد و هزينههاي درماني آنها چند برابر است. همسرش ميگويد: «كار حسينآقا هيچ سختي برايم ندارد. اربعين امسال سكته كردم اما الان بهتر شدم. داروهاي قندي كه مصرف ميكنم به شدت قندم را پايين ميآورد. حسينآقا شب تا صبح از درد پا مينالد و من پايش را ماساژ ميدهم يا سشوار ميگيرم.»
چشم انتظاري
دو فرزند اين خانواده به دليل وضعيت خاص پدر و مادرشان با آنها زندگي نميكنند و فقط چند وقت يك بار به ديدارشان ميروند. قطعاً ديدن بيماري پدر و مادر از طاقت فرزندان خارج است. نگهداري و رسيدگي به فرزندان هم با اين وضعيت جسماني كاري مشكل به نظر ميرسد. زندگي تمام اعضاي خانواده به سلامتي پدر گره خورده و همگي اميدوارند با بهبودي حال پدرشان دوباره به روزهاي خوش گذشته بازگردند. روزهايي كه هنوز پدر روي تخت نيفتاده بود.
روزها براي اين رزمنده و خانوادهاش به سختي ميگذرد. حسين از هيچ كس و هيچ جا انتظار ندارد ولي حق او افتادن گوشه اين اتاق كوچك نيست. دلش رهايي از اين چارديواري و تخت را ميخواهد و ديدار با همرزمانش را طلب ميكند. دل حسين اين روزها تنگتر از هر زمان ديگري است. نگاه و ذهن حسين خسته از گذر زمان فقط به مرور خاطرات همرزمان و دوستان شهيدش خوش است. حق او داشتن زندگي آرام در كنار همسر و فرزندانش است. رزمنده 14 ساله ديروز نه گلايهاي دارد و نه شكوهاي ميكند، مثل روزهاي بودنش در جبهه آرام است. اما همه ما امروز ميدانيم كه داشتن چنين وضعيتي حق او نيست و حداقل ميتوان با پذيرفتن پروندهاش در بنياد شهيد، بخش كوچكي از مشكلاتش را حل كرد.
*جوان
رزم در كنار شهيد چمران
همسايگان فاريابينژاد هم به تازگي فهميدهاند كه در همسايگيشان رزمندهاي با چنين اوضاعي زندگي ميكند. همسرش با كمري خميده، سالخورده به نظر ميرسد. سختيهاي زندگي او را پير كرده است. حسين كه حتي ديگر توان نشستن هم ندارد از نحوه اعزامش به جبهه ميگويد: «سال 59 زماني كه 14 سال بيشتر نداشتم با اصرار، پدر و مادرم را براي رفتن به جبهه راضي كردم. ابتدا به ستاد اهواز رفتم، در آن زمان به دليل كمبود نيرو اگر كسي معرف داشت ميتوانست به جبهه برود؛ واقعيت پدرم راضي نبود اما مادرم راضي بود. زمانيكه پدر متوجه شد كه من را به دليل سن كم از مسجد اعزام نميكنند به من گفت: بابا، خب اگه ميتوني برو من رضايت ميدم؛ گفتم واقعاً رضايت ميدي؟ گفت آره، گفتم بنويس بعد رضايتنامه را ازش گرفتم و گفتم من فردا شب خودم تنها با قطار ميرم اهواز. گفت مگه ميشه تنهايي؟ گفتم آره ديگه! الان دو تا از بچهها اونجا منتظرن كه معرف من بشن. اين بود كه پدرم در عمل انجام شده قرار گرفت و من براي اولين بار به جبهه رفتم. سختي كار همان دفعه اول بود و بعد از آن ديگر مرتب اين رفت و آمد وجود داشت.»
معرف حسين نوجوان پاسدار«جواد بابايي» ميشود و او پس از يك هفته آموزش در اردوگاه «شهيد جلالي» اهواز به روستاي شوويسيه كه همجوار دهماويه و دهلاويه است، اعزام ميشود: «دهلاويه همانجايي است كه دكتر چمران شهيد شد. طي عملياتي تاكتيكي تا نزديك رود كرخه مستقر شديم، عراقيها فكر ميكردند كه ما ميخواهيم به سمت جلو پيشروي كنيم اما ما به سمت عقب برگشتيم و دو شب بعد در منطقه دهلاويه عمليات شروع شد كه دكتر چمران به همراه دو تن از رفقاي من رضا بابايي و رضا لكخواه شهيد شدند.»
شيميايي دشمن در جزيره مجنون
حسين دومين فرزند خانواده است و سه برادر و يك خواهر دارد. برادر بزرگترش مكانيك ماشينهاي سنگين بود و از طرف اتحاديه به ماهشهر اعزام ميشود و بعد از آن «حسين» به جبهه ميرود. فوت پدر، «حسين» را از رفتن به جبهه بازميدارد: «وقتي ديديم كه بايد نانآور خانه باشيم من و برادرم شروع به كار كرديم. اما برادر كوچكترم «علي» به جبهه رفت و در عمليات والفجر 5 جانباز 25 درصد شيميايي شد، «علي» وضعيت جسماني خوبي ندارد و دارو مصرف ميكند و بيشتر اوقات خواب است.»
سال 62 جزيره مجنون زير آتش بمباران دشمن ميسوخت. تعداد بسياري از رزمندگان در آنجا يا به شهادت رسيدند يا جاويدالاثر شدند. زمين باتلاقي اين جزيره معجزهاي براي رزمندگان بود تا راكتهاي دشمن عمل نكند. «فاريابي» ازجزيره مجنون و عمليات خيبر ميگويد: «هيچ امكاناتي نبود و زير بمباران دشمن بوديم و نميدانستيم كه شيميايي ميزنند. روزي 110 سورتي پرواز و در هر بار 4، 5 هواپيما منطقه را بمباران ميكردند. سنگر تكنفره كنده بوديم و شانسي كه آورديم زمين آنجا باتلاق بود و راكتها عمل نميكرد، اگر منفجر ميشد جزيره مجنون زير و رو شده بود. آنقدر آيه «وجعلنا» را ميخوانديم كه ديگر حفظ شده بوديم؛ راكتي در مقر لشكر عليبنابيطالب(ع) زدند كه اگر عمل كرده بود مقر به هوا ميرفت. بمب شيميايي كه زدند باد گاز را پخش كرده بود و زمانيكه براي وضو گرفتن رفتيم، شيميايي شديم. بعداً گفتند از اين آب استفاده نكنيد اما ديگر كار از كار گذشته بود. صورت و بدنم لكه لكه جاي شيميايي است. چند ماه بعد يك روز كه از خواب بيدار شدم به حدي سرفه كردم كه خون بالا آوردم.»
هديه هاي مردمي به رزمندگان
در عمليات كرخه بر اثر انفجار مين پيشاني و چشمانش آسيب ميبيند و كم سو ميشود. مرحله سوم عمليات بيتالمقدس در جاده شلمچه به خرمشهر، تركش به پايش اصابت ميكند و مجروح ميشود: «قسمت را خداوند چگونه ميسازد. ساعت غنيمتي كه از پاكسازي سنگر در جيب شلوار بود جانم را نجات داد. فرمانده رو به من گفت: فاريابي برو ديدهبان را بياور! وقتي دويدم انفجاري رخ داد كه ديگر متوجه نشدم، خوابيدم زمين، گرد و غبار كه تمام شد بلند شدم و ديدم شلوارم پاره شده و از پايم خون ميآيد. دكتر گفت: شانس آوردي كه تركش به شيشه ساعت خورده و جلوي ضربش را گرفته و به سفيدرانت آسيبي نرسانده.»
آن موقع همه مردم يكدست بودند. آنقدر مردم امام را دوست داشتند كه اگر ايشان لب باز ميكرد جبههها پر از نيرو ميشد. جانباز سالهاي جنگ با بيان اين مطلب خاطراتي از آن روزها به يادش ميآيد: «هيچ وقت يادم نميرود، شب عيد بود كه پاسگاه نگهباني ميداديم. مردم براي رزمندگان كادو فرستاده بودند؛ يك بسته هم به من رسيد درآن بسته يك اسكناس 10 توماني با يك بسته بيسكويت و يك جفت جوراب و نامهاي كه در آن نوشته شده بود: «پسرعزيزم ببخشيد من بيش از اين در توانم نيست كه براي شما كادو بفرستم اين را از من قبول كنيد.» اين هديه را مردم در پشت جبهه براي رزمندگان فرستاده بودند و آنها با خلوصنيت و حمايت بيدريغشان ما را در جبهه سر پا نگه داشته بودند.»
تأييد نشدن جانبازي
زندگي حسين از چند سال پيش دستخوش تغيير ميشود و به چشم بهمزدني همه چيز تغيير ميكند. در كنار تمام مشكلاتش، اثبات جانبازياش هم بر مشكلاتش افزوده است. مانند بسياري از جانبازان، حاضر به استفاده از اين عنوان براي رسيدن به منافع مالي و جايگاهي اجتماعي نبوده اما با اين وجود اوضاع نابسامان اقتصادي و هزينههاي گزاف درماني سخت گرفتارش كرده است. زبان حسين خسته از تكرار وضعيت اين روزهايش است: «اوضاع مالي خوبي داشتم و هيچ وقت به دنبال كارهاي جانبازي نرفتم تا امروز كه زمينگير شدم چند بار براي تعيين درصد جانبازي، من را با آمبولانس به كميسيون معراج شهدا و بنياد شهيد بردند. شيميايي شدن پوست و چشمم تأييد شده اما سيتياسكن ريه را به خاطر وزن زيادم انجام نميدهند و ميخواهند تكهبرداري كنند كه واقعيتش ميترسم چون انسولين مصرف ميكنم و فشار خون دارم. به ما گفتند كه بايد از ايثارگران سپاه نامه بگيريم، وقتي مراجعه كرديم نامه از سپاه قم خواستند در صورتي كه اين نامه را از آن زمان دارم اما باز نامهاي از تهران هم ميخواهند كه نميدهند. همسرم بيمار است و نميتواند دائم از اين طرف به آن طرف شهر برود. ما هم ديگر به خاطر شرايط جسماني كه همسرم دارد دنبالش نرفتيم.»
تأمين هزينه ها از بيمه و يارانه
منبع درآمدي اين خانواده از بيمه و يارانه است و سه سالي ميشود كه به دليل هزينههاي گزاف درماني و وضعيت جسماني نتوانستهاند به پزشك مراجعه كنند: «از طرف بيمه خودم (تأمين اجتماعي) بخشي از داروها را ميگيرم و مابقي را آزاد تهيه ميكنم. به طور متوسط ماهي 130 هزار تومان براي داروهاي شيميايي به غير انسولين هزينه ميكنم.» همسر حسين هم ديابت دارد و هزينههاي درماني آنها چند برابر است. همسرش ميگويد: «كار حسينآقا هيچ سختي برايم ندارد. اربعين امسال سكته كردم اما الان بهتر شدم. داروهاي قندي كه مصرف ميكنم به شدت قندم را پايين ميآورد. حسينآقا شب تا صبح از درد پا مينالد و من پايش را ماساژ ميدهم يا سشوار ميگيرم.»
چشم انتظاري
دو فرزند اين خانواده به دليل وضعيت خاص پدر و مادرشان با آنها زندگي نميكنند و فقط چند وقت يك بار به ديدارشان ميروند. قطعاً ديدن بيماري پدر و مادر از طاقت فرزندان خارج است. نگهداري و رسيدگي به فرزندان هم با اين وضعيت جسماني كاري مشكل به نظر ميرسد. زندگي تمام اعضاي خانواده به سلامتي پدر گره خورده و همگي اميدوارند با بهبودي حال پدرشان دوباره به روزهاي خوش گذشته بازگردند. روزهايي كه هنوز پدر روي تخت نيفتاده بود.
روزها براي اين رزمنده و خانوادهاش به سختي ميگذرد. حسين از هيچ كس و هيچ جا انتظار ندارد ولي حق او افتادن گوشه اين اتاق كوچك نيست. دلش رهايي از اين چارديواري و تخت را ميخواهد و ديدار با همرزمانش را طلب ميكند. دل حسين اين روزها تنگتر از هر زمان ديگري است. نگاه و ذهن حسين خسته از گذر زمان فقط به مرور خاطرات همرزمان و دوستان شهيدش خوش است. حق او داشتن زندگي آرام در كنار همسر و فرزندانش است. رزمنده 14 ساله ديروز نه گلايهاي دارد و نه شكوهاي ميكند، مثل روزهاي بودنش در جبهه آرام است. اما همه ما امروز ميدانيم كه داشتن چنين وضعيتي حق او نيست و حداقل ميتوان با پذيرفتن پروندهاش در بنياد شهيد، بخش كوچكي از مشكلاتش را حل كرد.
*جوان